رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه تن خشک شده و بی جونم و با قلاب دستم به لبه ی روشویی بالا میکشم و اگر صدای خاتون نبود معلوم نیست تا کی گوشه ی سرویس…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۹۷2 سال پیشبدون دیدگاه باید زودتر از اینا حس خطری که بهم میگفت گمشو از اتاقش بیرون و نسبت به حس های دیگم ارجح میدونستم اونقدری عصبانی و در حال فک زدن…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه _زیاد حرف میزنی، تکون بخور.. تنها کاری که بلدی رو ازش استفاده کن حداقل هدر نره. _شما نگران استعدادهای درخشان من نباشین به موقع خوب بلدم ازشون…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۹۵2 سال پیشبدون دیدگاهه لیوان آب پرتقال برای خودش میریزه و قبل از سر کشیدن میگه. _نمیخواد.. راه بیفت کلی کار دارم امروز. بد اخلاق.. تو کار داری من یه چیزی کوفت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۴2 سال پیش۴ دیدگاه کامل وارد اتاق میشه و از کنارم رد شده و یه طرف باسن مبارکش و روی لبه ی پنجره میزاره و نسیه با یه لنگ…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه مطمئنا حریف زبون این دختر شدن به این آسونیا نیست.. چشم های خاتون که چند ثانیه ای هست اومده توی سالن چنان گرد و متعجب از پشت سر…
رمان کفر من تا دین تو پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه ساعتی بعد بی حوصله از قشقرقی که مردک دوزاری راهانداخته با سروشی که هنوز سگرمه هاش تو همه راه میفتیم طرف عمارت. _میبینی هنوزم دارم پای کارهای هرمزان و…
رمان ازکفر من تا دین تو پارت ۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه میدونم سریش تر از این حرفاست که ردش کنم بره پس میگم چند دقیقه دیگه بفرستش داخل. _از این بیشتر از باباش بدم میاد.. حوصله زر زراش…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۹۰2 سال پیشبدون دیدگاه #آس…هامرز سیگار و دست به دست کرده و روی قراردادی که دوباره باز نویسی شده تمرکز میکنم. دقیقا همونی شد که از اول دنبالش بودم. تجارت با کشورهای…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۸2 سال پیشبدون دیدگاها با اضطراب از تاکسی پیاده میشم و سریع تر از هر وقت دیگه اشتیاق دارم خودم و بندازم داخلش.. شده سنگینی نگاه کسی رو روی خودت احساس…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه یقه ی سروش تو دستای هامرز بود و سروشم بازوهاش و گرفته بود. اولین بار بود میدیدم فیزیکی باهم برخورد دارن. خاتون واسطه گری میکنه و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۷2 سال پیش۱ دیدگاه تمام طول راه تا کافی شاپ به زور چود کلمه ای صحبت کرد حواس پرت و مضطرب بود. بلاخره با نشستن یه جای کنج و خلوت توی کافی شاپ…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه نفس کوتاهی میگیرم و لب های خشکم و تر میکنم. یه چیز آشنا در موردش هست و بله چه دقیق! چه اصراری هم به شاهکار اون شبش تو بیمارستان…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه برای بار چندمه دارم بالا میارم و هیچی تو معدم بند نمیشه.. آزاده که وضعیت و اینجور میبینه دیگه اصراری به خوردن سوپی که با نگاه به گوشت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۴2 سال پیشبدون دیدگاه عماد چند لحظه از داخل آینه وسط نگاه هایی به سامانتا میندازه و در آخر میگه.. _به خاطر این برگشتین؟ _راهت و برو.. _اگه بعد گرفتن بارا یکسره…