رمان از کفر من تا دین تو پارت۹۵

4.9
(21)

ه لیوان آب پرتقال برای خودش میریزه و قبل از سر کشیدن میگه.

_نمیخواد.. راه بیفت کلی کار دارم امروز.

 

بد اخلاق.. تو کار داری من یه چیزی کوفت کنم یا نه!

از خاتون اصرار و از اون امتناع و در آخر وقتی میبینه حریفش نمیشه سریع دوتا لقمه براش میپیچه و منم که میبینم کسی تحویلم نمیگیره خودم دست به کار میشم.

تا صبح بیدار بودم و دلم ضعف کرده تا هامرز پاشو از آشپزخونه بیرون گذاشت یه لیوان شیر با دوتا خرما بالا میندازم که خاتون ساندویچ هارو میزاره تو دستم تا به هامرز بدم.

_بده بچم ضعف نکنه..

والا گردن این بچت و تبر نمیزنه چه بچه ام هم راه انداخته انگار داره میفرستش مدرسه!

 

درو باز میکنم و صدای روشن شدن ماشین بلند میشه و انگار جدی جدی داره میره!

با عجله پله ها رو دوتا یکی رد میکنم و خودم و میندازم صندلی عقب و نزدیکه مستقیم برم تو بغلش.

از گوشه چشم نگاهم میکنه و چشم هاش و روی صورت و تنم تاب میده و نگاه خشنی حوالم میکنه .

اوه حالا خط و خش نیفته بهت جناب.. خوبه بهش نخوردم میخواد گردنم و بشکنه.

 

_مال منو داری میخوری؟

_ها؟

نیشخندی به روی گیجم میزنه و ابرویی بالا میده و زبونی روی لبش میکشه.

حرف نزد نزد یهو چی گفت!! چه یهو از قرمز به آبی تغییر مسیر داد.

_مال.. منو.. داری.. میخوری..

استفهام پشت جمله ش شدیدا مشخص بود و اگر شاکی میشدم میگفت ذهن منحرفی داری و اگر جوابش و نمیدادم خودم میترکیدم.. اخمو میپرسم..

_منظورتون و متوجه نمیشم.

 

اشاره ای با چشم هاش طرف ساندویچی که نصفش تو دستم مونده بود میکنه و اوه عوضی ببین چه جوری منو دست انداخته که یه باره میگم..

_آره.. مال شماست. ولی دهنیش کردم بیاین مال منو بخورین.

چشم های لامصبش که برق میفته و گوشه ی لبش کش میاد میفهمم چه مضخرفی گفتم منم مثل خودش دیوونه کرد.

صورتم از خجالت معنی پشت کلماتی که تصور کرده سرخ میشه و تو خودم جمع میشم..

که صداش و در نزدیک ترین حالت ممکن به خودم میشنوم.

_گشنم شد بده مالت و بخورم.

 

عقب میکشم و تقریبا میچسبم به در و چشم غره ای تحویل روی ناجنس و منحرفش که حالا به نظر شنگول میاد میدم.

ترجیحم اینه سکوت کنم تا اینکه دوباره با لفاظی منو به چالش بکشه. ساندویچ دومو به طرفش میگیرم ولی دست دراز میکنه و همون دهنی که نصفش و خورم و از دستم بیرون میکشه.

 

 

 

وقتی جلو چشمم لقمه منو با یه گاز می‌فرسته بالا احساس میکنم هوای داخل ماشین خفه میشه و بدنم داغ میکنه. چش شده؟!!

آب دهنم و قورت میدم و تا آخر راه دیگه نگاهم و به طرفش نمی‌برم و می‌چسبونم به شیشه ی ماشین.

 

پا که توی محوطه کارخونه میزارم یاد اون حادثه ی کذایی میفتم و جوون مرگ شدن کارگر زیر دستگاه..

اونم مثل هیچکدوم از ما نمیدونست یه روزی مثل هر روز شاید بشه آخرین روز از روزهای زندگیش.

 

خدارو شکر تا ظهر خبری از هیچ کارگر آسیب دیده یا مریضی نمیشه و مشکلی برای کسی پیش نمیاد.

هه.. فک کن کی دلش میخواد به دکترش بگه به امید دیدار!؟

منم از این تایم خلوتی که نصیبم شده استفاده کردم تا کمی پروژه ای که استاد بهرامی بهم سپرده بود و جلو ببرم.

 

حالا که هامرز از چند و چون گذشته من خبر داشت دیگه احتیاط و کنار گذاشتم. هرچند تا آخر روز ندیدمش.

راست می‌گفت امروز کار زیاد داشت یه قرار ملاقات و بازدید و گردشی با همون افراد اعزامی داخل کارخونه که از پشت پنجره شاهدش بودم.

به نظر آدمای دم کلفتی میومدن مثل خودش، یک تا کله زرد هم بینشون دیده میشد و با کک مکای روی صورتش طرف به خارجکی ها میخورد.

 

نهار و با فرهاد میخورم ولی اونم زودتر از معمول برمیگرده سر کارش و تنها سر میز نهارم و تموم میکنم که با نگاه خیره یکی از کارگرا به خودم غافلگیر میشم.

البته چیز جدیدی نبود حتی پیشنهاد دوستی هم از چندتاشون داشتم یکی تفریحی.. یکی جدی جدی میخواست شماره و آدرس بگیره مامانش و بفرسته خواستگاریم ولی این مرد با این مدل نگاهش هیچ خواستنی از اون نوع توی چشم هاش نبود.

 

کمی بعد نگاهم و زیر زیرکی همون طرف میدم و خبری از هیچکس نیست. سرم و میچرخونم و بین ازدحام کارگرا نمیبینمش..!

نفس بلندی میکشم و انگار باز حساس شده بودم، کم کم دارم مالیخولیایی میشم.

در آخر روز یک عدد هامرز خسته با کروات شل شده کنارم توی ماشین نشسته بود.

بعد قریب به هشت ساعت کار و پشت میز نشستن این مرد هنوز به جذابیت و بوی خوش صبحگاهی بود.!؟

 

منم همینجور خوب به نظر میرسیدم؟ نگاهم و روی آینه جیبی که توی کیفم هست میدم و به نظرم بوی عرق که بماند، اما اگه خیلی خوش شانس باشم همون یه ذره آرایشم پاک شده ولی بیشتر انگار ماسیده روی صورتم و یه شستشوی حسابی نیاز داره.

 

 

با رسیدن به عمارت هامرز دستور وان آب گرم و میده و با دستی که مدام دور گردنش میچرخونه مشخصه درد داره.

خب شانس خوشگلم نه سروش دوروبر هست نه خاتون، منم و خودش هرچند به نظر الان که کبریت بی خطره و انگار نه انگار همین بشر صبحی تو ماشین جنی شده بود و منو ترسوند.

والا این آدم یه جوری به خودش غره هست و اعتماد به سقف داره که بیشتر به نظر میاد امکان داره اگر مواظب خودش نباشه من بهش تجاوز کنم و احتمال دست درازی اون به من زیر صفره.

 

خدارو شکر در این مورد من شکایتی ندارم ولی یه جورایی باعث تاسف و تعجبه که این موضوع ناراحتم میکنه و اعتماد به نفسم و کم..

از اینکه دورو بریهام عمری زیباییم و خیره کننده می‌دونستن و به چشمش نمیام..

اینم یه جور دوگانگی شخصیتی ما زناست در عین اینکه میخوایم امنیت روحی و جسمی رو همزمان داشته باشیم ولی همچنان مورد ستایش جنس مذکر هم باشیم.

 

قبل اینکه لباس هام و عوض کنم میرم بالا و وان و پر میکنم موقع خروجم از حمام اتاق وارد میشه و از همونجا بی توجه به حضورم شروع به در آوردن تک تک اون پروژه ی روحیه دهی لاکچری میکنه و نمیمونم تا اختتامش و میزنم بیرون.. البته که قبلش سفارشاتش و برام ردیف کرده.

به هر حال با چندبار برخوردی که داشتیم انگار انقدری باهم ندار شده بودیم که اصلا هیچ اهمیتی به پوشش خودش جلوی من نمیداد.

 

لباس هام و عوض کرده دست و صورتم و آبی میزنم و با یه ورق مسکن و دمنوشی گیاهی میرم بالا..

مدیونید فکر کنید بیشتر از حد معمول معطل کردم تا از توی حموم بیاد بیرون.

واقعا طاقت اینکه لخت اطرافم بچرخه رو نداشتم آخه یعنی چی اینکار!؟

تقه ای به در میزنم و با اجازه ورودش میرم داخل.. حوله ی کوچیکی دور پایین تنش پیچیده و با قطره های آب روون روی سینش مشخصه تازه اومده بیرون.

 

پشت بهش چشم میدزدم و وسایل دستم و میزارم روی پاتختی و تا میره طرف کمد لباسش که کم از اتاق نداره سریع از اتاقش بیرون میزنم.

اما تا پام میرسه آشپزخونه صدای اف افش بلند میشه و با صدایی شاکی میپرسه کجا تشریفم و بردم..!

یه لیوان دمنوشی که برای خودم ریخته بودم و با نبات سر میکشم و دوباره میرم بالا و اینبار با در نیمه باز احتیاجی به اطلاع هم نیست.

 

شلوارک بلندی پوشیده و با بالاتنه لخت دمر روی تخت دراز کشیده و چشم هاشم بسته.

هنوز از کنار در تکون نخوردم خب یعنی چی؟ این مرد واقعا منو چی میبینه خدمتکار! ماساژور؟

انگاری حضورم و حس میکنه ولی خودم و نه که نگاهش روم میشینه و با تمسخر میگه..

_راحتی؟!

_والا به راحتی شما نمیرسیم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x