نکنه به خاطر لباسامه!.. با شک و دودلی زیر چشمی خودم و چک میکنم نه بابا، پیراهن و شلوار نخی و گشادی که حتی توی دید کاملشونم نیست.
_سامی تو…
_سامانتاااااا…
چه صداییییییی..
_صبر کن هامرز…
چنان بلند شد که مبل پشت سرشم تکونی خورد و الان داره عین گاو وحشی طرف من میاد!؟
نکنه اون بیچاره ای که دلم برای خبط و خطاش سوخته خودم بودم! همینطور که عقب عقب میرفتم میپرسم..
_چی شده؟
_برو تو اتاق و درو کلید کن.
این سروش بود که نکته های ایمنی رو در مقابل زلزله متحرکت روبه روم گوشزد میکرد و حالا هامرز پایین پله ها رسیده بود.
یک پله ی دیگه و غریزه انسانیم گفت بدوووو…
_واستااااااا…
دیگه انقدرا عقلم کم نبود اما سرعتم چرا.. چون هنوز درو نبسته، قفل کردن حالا پیشکش..
هامرز مثل یه خرس وحشی خودش و میندازه توی اتاق و در یه دور به دیوار خورده برمیگرده.
_هامرز ولش کن.. بزار خون به مغزت برسه بعد دیوونگی کن.
خب صدا و تصویر سروش با چفت و قفل شدن در از دست میره و جاش و هامرز میگیره.
_کجا بودی؟
_چی؟
_کدددددم گورررری بودی؟؟؟
دقیقا همون نعره ای که صبح باعث بیدار شدنم شد.
واستا ببینم یعنی چی اینکارا… یعنی فرارم از اتاق انقدر بهش برخورده بود!
_منظورت چیه؟
دندون روهم میسابه و باز جلوتر میاد.
_منو سگ نکن سامانتا..
نوک زبونم و گاز گرفتم تا نگم ” الانشم هستی “.
پشتم پنجره است اما یک قدم آخر و برنمیدارم تا عین بزدلا بهش بچسبم در عوض مثل خودش ابرو توهم میکشم و ثابت ایستاده، شاکی میگم.
_کسی که طلبکاره منم نه تو، به چه جراتی هرکار دلت میخواد میکنی بعد مثه ویووونه ها بهم حمله ور میشی.
انگار جواب داد چون لحظه ای مکث میکنه و نفس عمیقی میکشه و نگاهش و به تخت میده.
ولی جواب نداد، یهو مثل فنر از جا کنده و شیرجه میزنه طرفم.
_میکشمت….!!!!
آخه چرا اینقدر کم پارت میذارید هنوز نخونده تموم میشه
کمتر بنویس جانم😓.این همههههه😥😐😔اور دوز می کنیم یه وقت,خونمون گردنته,نگی نگفتی🙁احیانا هامرز خُل و چل نیست🤔