رمان از کفر من تا دین تو پارت 252

4.3
(103)

 

نفسی میگیره و من هنوز با همون حالت خنثی زل زدم بهش.

_فکر میکنم بلاخره بعد مدت ها از یه چیزی ترسید… از رفتنت از بردنت از… نداشتنت.

جمله آخر و میگه و بلاخره درو پشت سرش میبنده.

_براش خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی مهمی.

 

مثه آوار میفتم روی تخت و اون ماسک مقاومت از چهره ام میفته. نمیدونم میخوام چیکار کنم اما با درد تیزی که به نظر حالا بیشتر جاهارو درگیر کرده به خودم لعنت میفرستم چرا با لجبازی نرفتم دکتر..

ولی بقدری ناراحت و عصبانی بودم که فعلا نخوام قیافه شو تحمل کنم.

 

پوزخندی میزنم که بیشتر شبیه زهر خنده.. از نبودم ترسید! از رفتنم؟

آهی میکشم و می نالم. هی خدایا خودت به دادم برس که دارم از دست این بنده های مازادت دیوونه میشم.

گل اضافه آوردی درست، اما در این حد اسراف خودت و خوش نمیاد.

 

جوری برای من سیس فیلسوفانه برداشته که رفیقش چنان و چنینه که به خودم شک کردم الان اونی که مصدوم شده منم یا اون! باید نگران به احساسات تلنگر وارد شده اش باشم!؟

حالا دیگه موظم به خاطر هر رفتاری که نشون میده بهش حق بدم و در عوض دلم و خوش کنم که وای مامانم اینا اگه مثه دیوونه ها داره زمین و گاز میگیره یا جفتک میندازه و به مردم حمله ور میشه همش به خاطر اینه که من مهمم!؟ واقعا!؟ وا عجبا…

 

انگشت هارو مشت کرده و تا کتفم تیر میکشه و از درد تو خودم جمع میشم..

خبر خوب اینه که چیزی نشکسته اما ساعدم بدجور ضرب خورده.

کمی توی اتاق راه میرم و فایده نداره احتیاج به مسکن و آتل دارم و در ضمن غذایی برای خوردن.

 

تنها روسری که دارم و از ساکم بیرون میکشم و حلقه کرده با کمک دست و دندون نوک هاشو گره میزنم و از توی گردن و ساعدم رد میکنم.

نگاهی به لباس های نخی و ساده ای که تنمه میکنم و چاره ای نیست شالم و مرتب کرده میرم بیرون و مستقیم طرف پله ها.

 

کسی تو سالن نیست اما آشپزخونه با یک عدد آقای ترسیده اشغال شده.

با دیدنم از جا بلند میشه..

_حالت خوبه؟ چیزی میخوای؟

محلی بهش نمیدم و میرم طرف یخچال، به نظر خبری از قرص یا مسکنی نیست. خونه یک ایرانی و یه بسته قرص تو یخچالش نباشه! ..

در عوض ظرف پنیر و با مقداری نون در دو نوبت یه دسته بیرون آورده میزارم روی میز.

یکم مربای آلبالو هم بدک نیست حداقل شیرینیش فشارم و تنظیم میکنه.

 

 

0

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fary
17 روز قبل

مرسی که زود به زود پارت میذارید ولی خیلی کم بود

خواننده رمان
17 روز قبل

سامانتا هم خیلی لجبازی میکنه  دیگه

Batool
17 روز قبل

مرسی قاصدکی خیلی ممنونم کلی ذوق کردم وقتی دیدیم پارت زاشتی 😍😍بیچاره هامرز خیلی دلم براش میسوزه کاش سامانتا دست از سرتقیش برداره وبه این بدبخت یه فرصت بده 😮‍💨😮‍💨

camellia
17 روز قبل

این سامانتا هم خودشو چیز کرده به خدا.کوتاه بیا دیگه.از او طرف بوم افتاده😏هنوز احساس هامرز به خودشو یعنی نفهمیده!!نمی دونم چرا یه کم فکر نمیکنه به اوفامیلا و پدر بزرگش!اگه هامرز هواشو نداشته باشه واقعا نمیفهمه چقدر گرگ بهش,حمله می کنن و چه بلاهایی سرش میاد?چند تا چشمه شو که دید😏

خواننده رمان
16 روز قبل

امشب پارت نیست؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x