رمان از کفر من تا دین تو پارت۸۳2 سال پیشبدون دیدگاه همونطور که بازوش و گرفتم و دنبال خودم میکشونمش با سرتقی و کمی لرز میگه.. _اتاق و… بگیر یه جو… ری.. با… هم.. کنار میایم. احساس میکنم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۸۲2 سال پیشبدون دیدگاهانگار همون اطراف دارن دنبال چیزی میگردن! قبل اینکه چیزی بپرسم هامرز میگه.. _بیا دعا کنیم خیال کنن تو ماشین بودیم و مرگمون و باور کنن و دنبالمون نگردن. _حالت…
رمان از کفرمن تا دین تو پارت ۸۱2 سال پیش۱ دیدگاهچیزی نبود که خودم بهش فکر نکرده باشم چرا باید برای آدمی مثل این مرد که خودش باعث به وجود اومدن این اوضاع وحشتناک شده بود دل میسوزوندم یا خودم…
رمان از کفرمن تا دین تو پارت ۸۰2 سال پیشبدون دیدگاهفریاد هامرز توی کابین میپیچه و دستی که روی سرم قرار میگیره تا هم ساکتم کنه هم پایین نگهم داره. _هیچی نیست الان تموم میشه دختر.. گاز بده حسین، پیدامون…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۹2 سال پیشبدون دیدگاهبا انگشت به گیج گاهم ضربه ای میزنه که با ابروهای درهم سرم و میکشم کنار. _هر وقت تونستی دوتا تخممرغ و بدون تلفات نیمرو کنی اونوقت شاید شاید تونستی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۸2 سال پیشبدون دیدگاههنوز همونجورکه موقع سوار شدن شق و رق بود با همون کت و شلوار از دو پله ای که جلوی ورودی بود بالا رفت. پشتش وارد خونه شدم و صبرم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه صدای برخورد چیزی هوشیارم میکنه و پلک های سنگینم و باز میکنم و دل و کمرم همنوا باهم میگن بگیر اومدیم. _آخخخ… _پاشو یه چیزی بخور. بی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۶2 سال پیشبدون دیدگاه نمیدونم چه ساعتی از شب گذشته بود که با صدای پارس سگ ها و در وردی از جا پریدم و روبه روم مردی بود کاملا از پا افتاده…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۵2 سال پیشبدون دیدگاه متوجه منظورش میشم اما دیوار حاشا بلنده.. _کی رو؟ پوزخندی میزنه و با همون نگاه مستقیم به جلو میگه.. _همونی که سس سویا خورده و جنابعالی با گرفتن…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 742 سال پیشبدون دیدگاه تب و تابی که از عکس العمل های هامرز داشتم بیخود نبود و دقیقا دو هفته بعد یه چشمه اش برام رو شد. چیزی که انتظارم رو…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 732 سال پیشبدون دیدگاه خدارو شکر کیان به گوش کیوان هم رسونده که چی گفتم و بدبختانه سروش عزیز هم انگار مستثنی نبوده. _سامانتا شنیدم چندتا سبیل کلفت تو خاندانتون دارین همه…
رمان از کفرمن تا دین تو پارت 722 سال پیشبدون دیدگاه با صدای معنادار فرهادی که فراموشش کرده بودم برمیگردم طرفش. _رفتن بدرقه مهمونشون نیستن. تکذیب نکردم، احتیاجی به پنهون کاری نبود خودمو بزنم به اون راه.. ولی…
رمان از کفرمن تا دین تو پارت 712 سال پیشبدون دیدگاه طوری خودش و با اومدن استاد جمع و جور کرد و مسعود جون از دهنش نمی افتاد، انگار من بودم چند دقیقه پیش نگاه غمزده و دردمندم…
رمان از کفرمن تا دین تو 702 سال پیشبدون دیدگاه سکوت چند ثانیه ای و صدای تمسخر آمیزش منو از هیاهوی ذهنیم فارغ میکنه.. _گفتی تخصصت چی بود خانم دکتر؟! پوزخندی میزنم و دست خودم نیست اما نجوا…
رمان از کفر من تا دین تو پارت 692 سال پیشبدون دیدگاه گوشیم زنگ میخوره و فرهاد پشت خطه.. تازه متوجه ساعت و مکان میشم یک ساعته هنوز توی این سالن غذاخوری کوفتی نشستیم و داریم بحث میکنیم و به…