رمان از کفر من تا دین تو پارت 74

4.2
(32)

 

 

 

تب و تابی که از عکس العمل های هامرز داشتم بیخود نبود و دقیقا دو هفته بعد یه چشمه اش برام رو شد.

چیزی که انتظارم رو میکشید و هر لحظه ازش فرار میکردم در آخر خودش به سراغم اومد اونم کجا.؟

جایی که هرگز فکرش و نمیکردم عمارت هامرز دادفر.

 

یه روز تعطیل جمعه و اجازه ای که برای بیرون رفتن و ملاقات با مادرم گرفتم با برگشت به عمارت همه خوشی اش مثل زهر از دماغم در اومد.

گفته بودن مهمون دارن و از اونجایی که به نظر آدمای مهمی هم بودن، قرار به پذیرایی و مهمانداری افرادی خبره و کاربلد از بیرون عمارت بود پس منه ناکارآمد هم از فرصت استفاده کردم و غیر مستقیم از خاتون خواستم اجازه مرخصی رو برام از بالا دستیش بگیره.

 

بعد برگشت اول میرم خونه باغ و چون نهار نخورده بودم گفتم یه ته بندی پیش خواهرا بکنم و چون نه غذایی پیدا کردم نه کسی رو، راهم و میکشم طرف عمارت..

 

چند ماشین مدل بالا و شیک از اونایی که اگه کنار خیابون فقط برات بوق بزنن به خودت غره میری و میگی با منه ها و دوزار میره روت، قسمت پارکینگ حیاط پارک شده بودن.

بیخود نبود میگفتن مهمن از ماشیناشون مشخص بود. البته مردک خودشم دست کمی از اینا نداشت هرچند اخلاقش صفر بود.

 

نمیدونستم دقیقا کدوم قسمت عمارت مهمونی برپاست اگر همشون تو سالن اصلی بودن نمیتونستم بدون دیده شدن برم داخل پس ترجیح دادم از پشت ساختمون و حیاط استخر که به آشپزخونه راه داره برم تو تا یهو باهاشون روبه رو نشم.

 

دیوار راسته رو که زاویه ملایمی داشت و رد کردم و با صدای شلپ شلوپ و افتادن چیزی سنگین توی آب نگاهم میخ استخر و آدمای داخلش شد.

با دهن باز عینک دودی رو از روی چشم برمیدارم و انگار مستقیم اومدم تو بزمشون..

 

چند متری بیشتر فاصله با افرادی که دور استخر و داخلش دارن خوش میگذرونن ندارم و قبل اینکه یکی از اونا منو ببینه عقب گرد میکنم ولی با دیدن تنی نیمه برهنه پشت سرم مات میشم.

_ببین کی اینجاست؟! چطوری مادمازل؟

 

با منه؟!.. نگاهی که چسبوندم به زمین و به زحمت بالا میارم و چشم های روشن و لب خندونش آه از نهادم در میاد.

_تقبل ا… حاج خانوم راه گم کردین این طرفا.؟ بفرمایید در خدمت باشیم.

همون آدم بیخود و چرت و پرت گویی بود که هست میخوام از کنارش رد بشم که با شیطنت میگه ..

_یکبار جستی ملخک دوبار جستی مارمولک آخر تو دستی قناری ..

 

 

 

نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش میکنم!.. جدا ساقیش کیه؟ چی مصرف میکنه!

_شما انگار حالتون خوب نیست؟

نیشخندی میزنه و دستش و میزاره رو قلبش..

_الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی.

_ذات الریه هم گزینه مناسبی..

 

اخم نمایشی میکنه و میگه..

_به قیافه ات نمیاد بخواد انقدر سنگدل باشی.. با ما به از این باش که با خلق جهانی بانو.

 

نه واقعا ایمان آوردم چیزی که میزنه توهمش خیلی بالاست.. کم مونده این وسط دو بیت از حافظ هم بالا بیاد.

_حیف جهانی که بخواد با شما خلقتش تکمیل بشه.. شما خودتون یه تنه کل راز آفرینش و زیر سوال بردین!

دنیایی که براخودتون تو ذهن مریضتون ساختین انگار بیشتر از جهان واقعیت روی باورهاتون تاثیر گذاشته..

باور کنید شما قطب عالم بشریت نیستین هرچقدر هم خداوند روی صوت و تصویر شما ولخرجی کرده باشه.

 

دیگه نموندم تا خزعبلاتش و بشنوم ولی صدای خندونش از پشت سر میگفت این بشر آدم بشو نیست.

_ازت خوشم میاد من عاشق دخترای زبون درازم، بلاخره باهم کنار میایم.

 

تازه دارم با خودم فک میکنم عین دیوونه ها یه ساعته با این مرتیکه نیمه برهنه که مثه چنار جلوم ایستاده بحث میکنم تا آخرش عاشقم بشه!؟

توس سالن و پذیرایی خبری نیست وقتی تو استخر من عاشق داشتن صفا سیتی میکردن.

 

آذر و آزاده با دو مرد دیگه توی آشپزخونه ان و سینی های پذیرایی دست مردا بیرون برده میشه.

پس بگو انقدر حالیش میشه وقتی داره مهمونی مردونه اونم لب استخر ترتیب میده از جنس مذکر استفاده کنه.

_سلام دخترا خسته نباشید.

هردو همزمان جوابمو میدن..

سری هم برای دو مرد جوون تکون میدم که به همون صورت جواب میگیرم.

 

کیفم و گوشه ای میزارم و به کمک آزاده میرم.. ظرف هارو به ترتیب توی ماشین میچینم.

_کاری هست بگین من انجام بدم.

آذر سرش و از یخچال با بطری که تو دستشه در میاره و میگه..

_نه جونم تقریبا تمومه.. این قسمت آخرشه.

 

بعد روشن کردن ماشین سری به غذاهای روی میز میزنم و به به سنگ تموم گذاشته رئیس جون.

از فیله و ماهی و انواع کباب گرفته تا دسر های رنگین آب لب و لوچم راه میفته.

_بیا بشقابا رو بگیر بزار رو میز از قیافه ت معلومه نهار نخوردی..

_نه وقت نکردم..

 

 

 

با ظرف زیتون پرورده ای پشت میز میشینه و میگه..

_ماهم کارمون زیاد بود نشد چیزی بخوریم.

هنوز کامل حرفش تموم نشده که خاتون با عجله میاد داخل آشپزخونه و هم از دیدنش بعد چند وقت تعجب کردم هم سراسیمه گیش هلم میکنه.

_بچه ها یکی از مهمونا انگار حساسیت غذایی داشته حالش خوب نیست.

 

نگاهش که اون وسطا به من میخوره انگار دنیا رو بهش دادن و چهره اش چنان روشن میشه که خودم به خودم غره میرم.

_وای دختر خدارو شکر که اینجایی بیا ببین این پسر چشه نکنه بمیره.!؟

 

ننشسته بلند میشم و همراهش میرم که مستقیم میبرتم محوطه استخر.. بادیدن چند مرد نیمه برهنه که دور یکی جمع شدن میپرسم..

_چی خورده؟

با استرس انگشت هاش و توی هم تابی میده و و لبش و گاز گرفته میگه..

_نمیدونم گفتن یهو به خس خس افتاده و حالش خوب نیست.

 

هامرز و سروش و اون وسط تشخیص میدم و اون رفیق پریشان حالشون امیر که مخم هنوز از دستش هنگه.

اشاره میکنم دورش و خلوت کنن و بله…

ببین کی اینجا روی صندلی ها ولو شده!

مکث و تعجبی که با دیدنش میکنم تشر هامرز و در پی داره که به خودم میام و میفهمم موضوع از چه قراره.

کنار صندلی زانو میزنم و نبضش و از مچ دست میگیرم. بدنش کمی داغه و پوستش ملتهبه و عرق کرده.

سینش خس خس میکنه و همه اینا حدسم و به یقین میرسونه.

 

رو به هامرز که دست روی زانو گذاشته و خم شده با نگرانی و دقت تماشامون میکنه، میکنم و میگم..

_حساسیت غذایی دارن توی غذا سس سویا داشتین؟ یا خود سویا؟

ابروهاش به نشونه تمرکز و تعجب توی هم میره و لب میزنه..

_من نمیدونم.. حالش خیلی بده؟

_یخ میخوام و پارچه نخی.. اگر زیاد نخورده باشه مسئله ای نیست چند ساعت بعد حالشون خوب میشه..

ولی اگر ادامه پیدا باید به بیمارستان برسونینشون.

 

تیکه های یخی که سروش آورده رو داخل پارچه میپیچم و روی قسمت های ملتهب میزارم و ازش که هوشیارتره بدون تماس چشمی میپرسم..

_اسپری آسم دارین؟

اما اونکه خیره به چشم های منه جواب میده..

_آره.. دارم.. توی کیفمه..

 

روبه هامرز میگم..

_لطفا یکی رو بفرستید اسپری رو بیاره و اگر آنتی هیستامین هم تو داروهاتون هست بیارین.

 

 

بیشتر از چند لحظه نمیتونم کنارش بشینم و همون کفایت میکنه تا حال عمومیش و چک کنم.

با همون بی حالیش نگاه بی پروا و کاوش گرش به صورتم اذیتم میکنه و نمیتونم عکس العملی نشون بدم.

اون چشم های زیادی آشنای خاندان صولتی ها باعث عذاب منه..

 

_هنوز تو عمارتی و از حوری بهشتی خبری نیست فربد جان، اینجور محوش نشو قرار نیست پاداش کهیر زدنت باشه..

 

صدای خنده و شوخی پسرونشون از پشت سر بلند میشه پس اون ها هم متوجه نگاه های خیره اش شدن و توهم من نیست!

با حلقه زدن افراد نیمه عریان و خیس اطرافم فضا پر از تستوسترون مردانه شده طوری که احساس خفگی میکنم و انگار هامرزی که از همه نزدیکتر بهم ایستاده و فکر میکنم نگران مهمونشه و ندید گرفتن اون حجم از ماهیچه با یک شورت تقریبا غیر ممکنه، متوجه عصبی شدنم شده که با مرخص کردنم لطف بزرگی در حقم انجام میده.

 

امیر اما با خودشیرینی بدون توجه به صدا کردن هامرز دنبالم راه میفته و مسخره وار میگه..

_انگار دردسر تو رو بو میکشه عزیزم یکی سکته میکنه، یکی خارش میگیره منم که در کل میبینمت تپش قلب میگیرم.

_قلب شما هم یه روز یاد میگیره سر عقل بیاد و گردش خونش و بیهوده حروم هورمون هاش نکنه.

_گفتم ازت خوشم میاد.

_متاسفانه..

 

وارد ساختمون عمارت که میشم خدارو شکر دیگه دنبالم نمیاد و تصورش روی شیشه ها میگه دست به جیب با مایو رفتنم و تماشا میکنه.

برعکس لحظه خروجم تقریبا اشتهایی برام نمونده و بی میل چند لقمه ای از غذای مونده و سرد شده روی میز میخورم.

 

خاتون داره تدارک عصرونه و کیک خاتون پز و توی سالن پذیرایی میده و دم کردن قهوه ها هم افتاد گردن من و بلاخره چند ساعت بعد راضی به ترک عمارت میشن.

_فربد میخواد ازت تشکر کنه بیا برو دم در..

 

بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و برای طبیعی تر شدن حرکتم ادامه میدم..

_مسئله ی خاصی نبود تشکر برای چی؟

 

ابرویی بالا میندازه منتظر نگاهم میکنه. چه خبره همه زوم کردن روی من آخه!؟

به امیدی بیهوده دوری، دور خودم میزنم و هیچ بهانه ای به چشم و ذهنم نمیرسه در جواب هامرزی بگم که موشکافانه خیره به منه و در آخر مجبوری دنبالش راه میفتم..

_میشناسیش؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x