رمان از کفر من تا دین تو پارت ۷۸

4.5
(28)

هنوز همونجورکه موقع سوار شدن شق و رق بود با همون کت و شلوار از دو پله ای که جلوی ورودی بود بالا رفت.

پشتش وارد خونه شدم و صبرم لبریز شد.

_میشه بگی اینجا چه خبره؟

_تازه رسیدیم خبرا هنوز نرسیده.

_خیلی خوبه که بعد ده، دوازده ساعت تو جاده بودن میتونی شوخی کنی.

 

نیم نگاهی طرفم میندازه و خشک میگه..

_من هیچ وقت با تو شوخی ندارم.

_خب بزار یه جوری بپرسم که متوجه بشی.. من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم.؟

_نکته خوبی بشین فکر کن تا متوجه بشی.

 

هامرز داخل یکی از اتاقا گم شد و من مستاصل اطرافم و نگاه کردم.

عوضی.. انگار برده زر خریدشم که اینجوری برخورد میکنه.

سالن تقریبا بزرگی که نهایت با یه دست مبل داخلش و حداقل وسایل تقریبا خالی بود روبه رو شدم.

 

حالا رسیدیم به جایی که انگار فقط من نمیدونم کجاست و از همه مهمتر نقشم چیه! روی یکی از مبلا میشینم و منتظر میشم و چند دقیقه ای بعد همزمان با اومدن هامرز در وردی هم باز میشه و دوتا از مردایی که با ما بودن بعلاوه یکی دیگه که تا حالا ندیده بودمش داخل شدن و بدون توجه به من رفتن طرف هامرز.

 

و دوباره همه باهم داخل همون اتاق کذایی شدن. مطمئنا هیچ دعوت نامه ای برای من نداشتن. خب زیادی فکر کردم مخم هنگ کرد.

سرکی به اطراف میکشم. یه آشپزخونه با امکانات معمولی و سه اتاق باقیمانده که در یکیش قفل بود و یکیش سرویس و اون یکی هم جز یه تخت و کمد چیزی داخلش پیدا نبود.

 

گشنم بود.. از دیشب جز همون چند تیکه تنقلات هیچی نخورده بودم. توی آشپزخونه دست هام و میشورم و توی یخچالی که به نظر تازه پرش کرده بودن و گشتی میزنم. دلم میوه نمی‌خواست غذای جامد میخواستم.

با یه جستجو و پیدا کردن وسایل لازم چندتا تخم مرغ نیمرو میکنم. دیشبم آبپزش و خوردم امشب و خدا بخیر کنه. یعنی میشه به خوردن مامانشون دل ببندم؟

 

با همون ماهیتابه میزارم وسط میز چهار نفره ای که گوشه آشپزخونه هستش و با نون های توی یخچال و دوتا گوجه میشینم سر میز.

اِ.. قاشق یادم رفت.. مهم نیست. لقمه نونم و میزنم توی ماهیتابه و میخورم.

باورم نمیشه یه تخم مرغ بی نمک اینجور به دهنم مزه کنه.

 

لقمه دوم و تازه دهنم گذاشته بودم که سروکله عماد پیدا میشه و با دیدن لپ های پُرم سرکی به ظرف وسط میندازه و میشینه سر میز.

_پاشو یه دلستر و دوتا خیار شورم بیار..

_اول ببین چیزی بهت میرسه بعد دنبال مخلفات باش.

پوزخندی میزنه و جلو چشم های گردم نونی که قد سه تا لقمه منه رو میندازه وسط ماهیتابه.

مردی که سر میز قاشق و چنگال از دستش نمی‌افتاد الان دهنش قد غار علیصدر باز شد و لقمه ای که به زور توی دستش جا میشد، فرو کرد تو دهنش.. در واقع بلعید!

یه لحظه از فکرم گذشت، کوفتت بشه و ثانیه ای بعد به سرفه افتاد و نزدیک بود تمام محتویات دهانش و بپاشه روی میز و هیکلم و آبادمون کنه که حرفم و پس گرفتم.

 

از این ماهیتابه که آبی برای ما گرم نشد چندشمم میشد دوباره ازش لقمه بردارم. معلوم نیست قبل اومدن دستاش و به کجاها که نزده، بلند شدم و دوباره چندتا دیگه از یخچال برداشتم .

_بیشتر بزن با این سیر نمیشم.. خیار شور و دلسترم یادت نره.

چشم غره ای بهش رفتم که با طلبکاری گفت..

_چیه؟!.. فک کن تو عمارتیم. کارتو انجام بده واسه منم قیافه نگیر.

_والا تو عمارتم بودیم برا تو تره هم خورد نمیکردم چه برسه به اینجا..پس همونی که غنیمت گرفتی بخور از سرتم اضافه، زیادم حرف نزن.

 

در حال یکه بدو باهم بودیم که هامرز اومد داخل و اوضاع بینمون و سنجید و خب، دوتایی با حالت ناراحتی که داشتیم گاردمون حسابی بالا بود، پس با لحن خشک و محکمی روبه عماد پرسید.

_کاری که گفتم و انجام دادی نشستی اینجا.؟

عماد که با دیدنش خودش و جمع و جور کرده بود سریع از جا بلند میشه..

_آره همه چی ردیفه امشب به محض رسیدن بچه ها قراره حمله..

 

منتظر باقی حرفشم که چشم های عماد روم میچرخه و ادامش تو چشم غره هامرز گم میشه و منه سراپا گوش و ناکام میزاره.

_برو سر کارت تا نگفتم چشم ازشون برنمیداری.

_بله رئیس..

_چی رو گاز داری؟ داره میسوزه.

_ها؟

 

سریع برمیگردم طرف گاز و با یه ته دیگ قشنگ از تخم مرغ روبه رو میشم.

_از پس یه نیمرو ساده هم برنمیای؟

_حواسم پرت شد.

_بهتره سرت به کار خودت باشه و زیاد فضولی نکنی به نفعت نیست.

پوزخندی میزنم و تخم مرغا رو میزارم روی میز.. خوردنی بودن.

_پس اینجا چیکار میکنم! باید بفهمم دوروبرم چه خبره؟

 

دست به جیب به میز نزدیک میشه و خیره به صورتم میگه..

_فکر کن شاید دارم شعار پیشگیری بهتر از درمانست رو اجرا میکنم.

_یعنی چی؟

_امیدوار باش متوجهش نشی و به کارمون نیاد.

_تو دانشگاه چند واحد فلسفه پاس کردی؟

_چرا فکر میکنی دانشگاه رفتم؟

_از اونجایی که وقتی میتونی با چند جمله ساده قضیه رو توضیح بدی چرا میپیچونی و فلسفیش میکنی؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x