رمان زنجیرو زر پارت ۱۷۲2 سال پیشبدون دیدگاه جیغ زدم؛ -نمیخوام بهم حق انتخاب بدی نـمـیخـوام! -نمیدم… نمیدم حق انتخاب دیگه چیه اصلاً؟ بیخود کرده زندگیم بخواد بذاره من و بِره اصلاً مگه…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۷۱2 سال پیشبدون دیدگاه با صدای فوق گرفتهای پچ پچ وار در گوشم گفت: -بهم بگو میخوام بدونم اگه تو این سه سال که پدرمو با میخوام میخوام برم گفتنات…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه -من… من میدونم تو همچین آدمی نیستی. تو تو مردترین کسی ه..هستی که تو ت..تمام عمرم دیدم! مردمک چشمانش درشت شدند و حرصی فریاد زد؛ …
رمان زنجیرو زر پارت ۱۶۹2 سال پیشبدون دیدگاه -بسه دیگه نمیخورم. -مطمئنی؟ -آره -خیلیخب ظرف را کناری گذاشت و دوباره روی صندلیی که کنار تختم بود، نشست. خیره…
رمان زنجیرو زر پارت ۱۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه خواسته یا ناخواستهاش چه فرقی داشت؟! وقتی که یکی از اصلی ترین مسبب های حال و روز جهنمی معصومیت دستوپادارش، خود بیشرف و احمقش بود؟! …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۷2 سال پیشبدون دیدگاه اروند: -نگران نباشید خطر جدی ای تهدیشون نمیکنه. -ولی هنوز بهوش نیومده! -وقتی بیمار از نظر روانی خیلی تحت فشار باشه یه کم برای…
رمان زنجیرو ز ر پارت ۱۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه صدای بوق یکسره ماشین ها و همهمهی زیاد مجبورم کرد پلک هایم را باز کنم. عدهی زیادی دور ماشین جمع شده بودند و یک مرد…
رمان زنجیر و زر پارت۱۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه نفس تنگ شدهام، تن خونآلودام، ناخن های دردناک و پر از سوزش، هیچکدام اندازهی استرس به اروند نرسیدن حالم را خراب نمیکرد! -نمیتونی بری. نمیتونی…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه جدی جدی ترکم کرده بود…! با یک مواظب خودت باش ساده ترکم کرده بود! اروند را اروندم را به همین راحتی از دست داده بودم!…
رمان زنجیر و زر ۱۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه خیلی سخت حرکت میکردم. گویی هزاران تیر از یک اسلحهی واقعی به جسمم وارد شده بود و متوهمانه حتی بوی خون هم در بینیام پیچیده بود! …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۲2 سال پیشبدون دیدگاه -سوالت این بود؟! و باز هم یک جواب احمقانهی دیگر… -آره اون… اون که نیست احساسه تنهایی میکنم! -احساس تنهایی؟ خوبه حداقل…
رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه -نمیتونی! -اروند من نخواستم بسوزونمش من فقط حقایقی که ازش خبر نداشتو گفتم. قسم میخورم حتی یه کلمه هم بیشتر از واقعیت چیزی بهش نگفتم! …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۰2 سال پیش۱ دیدگاه سریع کیفش را انداخت و کنار هستی رفت. -هستی؟ هستی؟ چشماتو باز کن… هستی جان؟ مضطرب این پا و آن پا شدم. …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه نازلی تکیهام را به خودش داد و کمکم کرد روی مبل بنشینم. نفسم به سختی بالا میآمد و عضلاتم تماماً شل شده بودند. …
رمان زنجیر و زر پارت ۱۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه چندبار دیگر قرار بود دنیا این موضوع را برایم ثابت کرد…؟! چقدر دیگر باید لِه میشدم تا بفهمم انسان های دور و اطرافم تا زمانی…