نفس تنگ شدهام، تن خونآلودام، ناخن های دردناک و پر از سوزش، هیچکدام اندازهی استرس به اروند نرسیدن حالم را خراب نمیکرد!
-نمیتونی بری. نمیتونی بری دیگه نمیذارم زندگیم بیشتر از این خراب شه اروند حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرم بسوزم بدون تو نمیمونم عشقم. نمیتونم. برای بار دوم از دستت نمیدم. این دفعه هر چقدرم برام گرون تموم شه از دستت نمیدم!
-خانوم؟ خانوم خاک بر سرم چرا دستاتون خونیه؟ چی شده خانوم؟!
مضطرب فریاد زدم؛
-دروباز کن حبیب آقا تورو جون هر کی که دوست داری این درو باز کن!
-اما خانوم اصلاً حالتون خوب نیست اجازه بدید زنگ بزنم دکتر.
سریع پشت فرمان نشستم و با همهی توان جیغ زدم؛
-درووو بـــاززز کــن!
مرد بیچاره با عجله در را باز کرد اما هنوز هم مثله مرغ سرکنده دور و اطراف ماشین میچرخید و خواهش میکرد با حالی که داشتم رانندگی نکنم و منتظر دکتر بمانم.
میدانستم اروند چقدر هر بار سفارشم را به او میکند و حق داشت که تا این حد حالش خراب شود.
اروند بارها برای اینکه به خوبی مراقب من باشد کمکش کرده بود اما آنقدر داغان بودم که هیچ چیز نمیتوانست جلویم را بگیرد.
پایم را تا آخر روی پدال گاز فشردم و بیتوجه به حبیب آقایی که فریاد میکشید؛
-من جواب آقارو چی بدم؟!
با آخرین سرعت از پارکینگ بیرون زدم.
حبیب آقا برای جوابی که باید به اروند میداد نگران بود و آه اروند آه که از هر راهی هم بروم، باز آخرش به تو میرسم.
جوری در زندگیام نفوذ کردی که برای جدا کردنت از خودم باید همهی جسم و روحم را تکه تکه کنم و با این که خودت خوب همهی این ها را میدانی، چطور دلت میآید ترکم کنی؟ چطور دلت میآید بینه گلهی گرگ ها رهایم کنی؟!
تند تند پلک میزدم تا تاری دیدم از بین برود و طوری با سرعت رانندگی میکردم که حس میکردم هر لحظه امکان دارد موتور ماشین بسوزد و یا اینکه قطعه هایش از هم جدا شوند.
در هیاهوی باد یک منظرهی عجیب برای ماشین ها و راننده هایی که بخاطر رانندگی پر سرعت و بسیار خطرناکم هزار و یک جور فحش و ناسزای جدید را یادم میدادند، به وجود آوردم.
-برو دیگه… برو بروو مـرتـیـکه!
با آخرین سرعت و بیتوجه به بوق کشدار ماشین ها چراغ قرمز را رَد کردم و محکم روی فرمان کوبیدم.
-خفه شید… همتون خفه شید اینبار از دستش نمیدم… اینبار از دستش نمیدم!
سرعتم هر لحظه بالا و بالاتر میرفت و در کوتاه ترین زمان ممکن از آن سر شهر به این سر شهر آمده بودم و اینکه هنوز سالم بودم جای تعجب داشت.
-برو… برو توروخدا برو.
با سرعت جلوی یک ماشین پیچیدم و مرد شوکه فرمانش را کج کرد و فریاد زد؛
-برو پشت ماشین لباسشوییت بشین زنیکه تف
تو قبر اونی که به تو رانندگی یاد داده.
دیوانه شدم و حرصی بر سرش فریاد زدم؛
-تف تو قبر خودت مرتیکه!
مرد حرصی دنبالم افتاد با تمام توان تعقیبم میکرد.
بی اهمیت به او گریان سرم را به چپ و راست تکان دادم و با دست های خونی مدام صورت خیسم را خشک میکردم و مینالیدم؛
-حق نداری. حق ندارید در موردش بد بگید. شوهرم… شوهرم رانندگی یادم داده از… از همهی شماها هم ب بهتر رانندگی میکنه. الآنم… الآنم داره میرم دنبالش مطمئنم که تا حالا نرفته. نمیتونه بره. بدون اینکه… بدون اینکه تکلیف منو روشن کنه هیچ جا نمیره. آ..آره نمیره. برو دیگه توروخدا از سر راهم برو کنار… برو شوهرم منتظره.
همانطور که در حال التماس کردن به ماشینی بودم که سد راهم شده بود، آن مرد فحاش کنارم آمد و اشاره کرد تا شیشه را پایین بکشم.
شوکه به حرفش گوش دادم و تا چشم در چشم داشتیم با بیشرمی تمام گفت:
-گمشو بشین تو خونهت، تو تخت خوابت به صاحبت سروی..س بده و نیفت توی خیابونا مردمو با رانندگی تخ..میت به ف..اک نده!
آنچنان از نفرت و حالت مشئمز کنندهاش شوکه شدم که یک لحظه حواسم پرت شد و کمی بعد با همهی سرعتی که داشتم محکم به گاردریل کنار خیابان خوردم و آخرین چیزی که در خاطرم ماند کوبیده شدنم به در و درد وحشتناکی که در تنم پیچید، بود.
بعد از آن سیاهی به سرعت خودش را جایگزین تمام غم ها و دردها کرد.
_♡____