خیلی سخت حرکت میکردم. گویی هزاران تیر از یک اسلحهی واقعی به جسمم وارد شده بود و متوهمانه حتی بوی خون هم در بینیام پیچیده بود!
روی پارکت های اتاق چمباتمه زدم.
انگار نه انگار سال ها برای رسیدن به همچین روزی تلاش کرده بودم!
کاملاً برایم ثابت شد که در این مدت تنها خودم را گول میزدم و گذشتن از اروند به هیچ وجه در توانم نبود!
گوش هایم کیپ شده و چشمانم تار تار بودند.
با زاری روی تخت رفتم و ملحفه را روی سرم انداختم.
تنم میلرزید و صدای چرخ های چمدان اروند که داخل سالن کشیده میشدند، شبیه اَره برقیی بود که در حال تکه تکه کردنم است!
چند تقه آرام به در خورد.
-افرا من دارم میرم.
هین بلندم را داخل بالشت خفه کردم.
-افرا چیکار داری میکنی؟ خوابیدی دوباره؟!
-…
دستگیرهی در چند بار بالا و پایین شد و کلافه از قفل بودنش، کمی محکمتر از همیشه به در کوفت.
-کاش بفهمم تو برای چی هر دقه این لامصبو قفل میکنی. من دارم میرم کارتاتو شارژ کردم. مواظب خودت باش چیزی هم خواستی به حبیب بگو.
چه؟ دقیقاً چه گفت؟!
شوکه سرجایم نشستم و کمی بعد وقتی صدای بسته شدن در ورودی آمد، به معنای واقعی کلمه برق از سرم پرید.
تعجب زیاد دست و پاهایم را شل کرده بود.
نمیتوانستم یا شاید هم نمیخواستم اوضاع را به درستی تحلیل کنم.
رفته بود؟!
به همین راحتی خیلی ساده مرا حوالهی نگهبان ساختمانش کرد و رفت…؟!
کارت های اعتباریام را شارژ کرد و رفت؟!
اینبار قرار بود چه مدتی تنها بمانم؟!
این دفعه چقدر قرار بود روزها را به تنهایی شب و شب ها را به تنهایی صبح کنم؟!
شاید هم اینبار قرار نبود به همین زودی ها برگردد!
وقتی به آدلر گفت از زدن شعبه جدید در اینجا پشیمان شده، یعنی… یعنی قصد کرده بود که کارهایش را در آن کشور لعنتی ادامه دهد!
پیش خانوادهاش، نزدیک به آن ها و کیلومترها دورتر از من!
نه… هیچ کدام از این ها نمیتوانست حقیقت باشد!
چه مرگم شده بود؟!
نباید این افکار پوچ و جهنمی را باور میکردم.
آن کس که همیشه یا دردسر درست میکرد یا لجبازی میکرد، من بودم. او اروند بود! اروند کامکار، کسی که یادم داده بود چگونه خودم را دوست داشته باشم.
کسی که یادم داده بود چگونه برای خود ارزش قائل شوم!
کسی که معنا و مفهموم عشق را یادم داده بود!
کسی که مهر و محبت و خیرخواهی را یادم داده بود!
هرگز به این سادگی ترکم نمیکرد…
هرگز با گفتن جملهی مواظب خودت باش من را به حال خود رها نمیکرد!
اشتباه شنیده بودم. اشتباه دیده بودم.
همه چیز تنها زائدهی ذهن مریضم بود و بس!
با عجله بلند شدم و بیتوجه به دست و پاهای خواب رفتهام به سختی خودم را تا سالن رساندم.
-ار..اروند؟ اروند جونم ک..کجایی؟ اروندم؟
نبود… نه صدایی و نه سخنی!
هیچ چیز نبود. گویی در این دنیا تنهای تنها بودم. اما نه اروند به این سادگی ها نمیرفت.
اصلاً اگر قرار بود برود در این سه سال موقعیت های بسیاری برای رفتن داشت.
خیلی وقت ها اذیتش کرده بودم.
اعصابش را به هم ریخته و خونش را در شیشه کرده بودم.
با لج و لجبازی هایم دنیا را برایش جهنم کرده بودم.
اگر میخواست برود خب همان موقع ها میرفت.
همان وقت هایی که غلط های اضافهام آنقدر زیاد بود که مطمئن بودم ترکم میکند میرفت نه حالا!
حرصی سر خود درونیام که مدام سعی داشت بگوید آنقدر اَدا و اصول درآوردی که آخر سر مرد بیچاره فرار را بر قرار ترجیح داد، فریاد کشیدم؛
-خــفه شـو… خــفه شــو ارونـد منـو ول نـمیکنـه. ولـم نـمیکنـه. اون دوســم داره. میدونه… میدونه منم چـقـدر دوسـش دارم. درک میکـنه. همـهی دیـوونـه بازیـامو درک مـیکنـه. میدونـه وقتی عذابش میدم خودم خـیلـی بیشـتر ناراحت میشم!
صدای درون دوباره گفت:
-درک نمیکنه. از درکت کردنت خسته شده. دوست داره درست اما وقتی زنای دیگه خودشونو میکُشن تا با دلبری و خوش اخلاقی اونو به خودشون جذب کنن و تو همش براش جفتک میندازی، هر چقدرم عاشقت باشه اونم مثله همهی آدمای دیگه دنباله آرامشه. بالأخره خسته میشه. خسته شد افرا به خودت بیا تو اِنقدر نحسی که حتی موفق شدی آدم آروم و با حوصلهای مثله اروند کامکارو از خودت خسته کنی!
با گریه به دیوار تکیه دادم.
نفس نفس میزدم و صدای درونی و شیطانی داشت ته ماندهی قدرتم را هم از من میدزید. اما هنوز هم نمیخواستم باور کنم.
اروند به این سادگی مرا ترک نمیکرد!
برمیگشت… بیشک برمیگشت. چرا که اگر میخواست برود، حداقل برای آخرین بار هم که باشد در آغوشم میگرفت. میبوسیدم، مانند هر بار عطرم را به مشام میکشید تا به قول خودش مبادا خدایی نکرده دوری بوی فوقالعاده تنم را از خاطرش بِبَرد!
صدای شیطانی در گوشم گفت:
-بغلت کنه؟ هه… اِنقدر خسته شد که فقط دنباله راه فرار بود مرد بیچاره!
حرصی جیغ زدم؛
-خـفــه شـو… خـفـه شـووو اروند نمیره. باشه… باشه تو راست میگی، بد کردم. اذیتش کردم اما حتی اگه بخواد ترکمم کنه اینجوری نمیره. من مطمئنم… مطمئنم اون میدونه. منو میشناسه. میدونه چقدر حساسم همینجوری نمیره… نـمـیره… نـمـیره!
جیغ زنان و گریه کنان با صدایی که در ذهنم بود دعوا میکردم و هیچ فرقی با یک دیوانهی زنجیری نداشتم.
نمیدانم چگونه ولی صدای خندهی تمسخرآمیز موجود خیالی هی در سرم میپیچید و حالم را خرابتر میکرد.
-میره… رفته… ترکت کرده!
حرصی گونه ی خیسم را پاک کردم و آرام آرام به سمت اتاق اروند راه افتادم.
-نرفته!
-رفته!
-نرفته!
-رفته!
-نرفت..
نگاهم که به جای خالی چمدان هایش افتاد وارفتم و چشمانم سریع خیره کمد تقریباً خالیاش شد.