رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۲

4.2
(29)

 

 

 

-سوالت این بود؟!

 

 

و باز هم یک جواب احمقانه‌ی دیگر…

 

 

-آره اون… اون که نیست احساسه تنهایی می‌کنم!

 

-احساس تنهایی؟ خوبه حداقل می‌تونی به بعضیا وابسته شی!

 

-…

 

-براش از شهرستان مهمون اومده چند روز رفت مرخصی.

 

-آهان که… که اینطور پس.

 

 

دوباره سمت چمدان هایش رفت.

مضطرب کنارش رفتم.

 

 

-تو… تو ک..کجا؟ کجا د..داری میری؟!

 

-چندتا کار دارم باید انجام بدم.

 

 

چندتا کار برای انجام دادن داشت؟!

 

این الآن نوعی توضیح دادن بود…؟!

 

 

بی‌تفاوت به حضورم پاسپورتش را از داخل کشو بیرون کشید و ناباورانه حرکاتش را دنبال می‌کردم.

 

 

یک گرمای سوزاننده از نوک انگشت های پایم شروع شده و به سرعت در حال فراگیری همه‌ی جسمم بود.

 

 

این رفتن فرق داشت…

 

نمی‌دانم چرا این حس را داشتم ولی قلبم داشت از جا در می‌آمد.

 

 

-ا..اروند؟!

 

 

بینه رگال لباس هایش می‌چرخید و بی‌حواس از چشمان غرق اشکم تک تک شان را با دقت بیرون می‌کشید و در آخرین چمدانش که نیمه باز بود، می‌انداخت.

 

 

-بله؟

 

-می‌گم من با هستی کاری نکردم. نمی‌خواستمم باهاش بحث کنم اما حس کردم اگه مثله همیشه سکوت کنم بیشتر ناراحت می‌شه.

 

-خب؟

 

-خب یعنی اگه بخاطر این موضوع ازم ناراحت شدی و می‌خوای بری، می‌خوام… می‌خوام باور کنی که هیچ نیت بدی نداشتم!

 

 

سر چرخاند و جدی نگاهم کرد.

 

 

-من بچه نیستم افرا… چون کار دارم می‌خوام برم.

 

 

نمی‌فهمید… به خود خدا قسم که جز خدای بالای سر هیچکس نمی‌توانست بفهمد چه حال وحشتناکی دارم!

 

 

غرورم، رفتارهای سردی که در این چند سال اخیر از خود نشان داده بودم، لجبازی های تمام نشدنی‌ام، اجازه نمی‌داد سوالم را بدون اما و اگرها بپرسم و مثله ماهی که از دریا جدا افتاده و به دنباله قطره‌ای آب خودش را به زمین می‌کوبد، به هر دستاویزی چنگ می‌انداختم!

 

حتی به مسخره ترین و احمقانه ترین دلایل…!

 

 

-پس من چ..چی می‌شم؟!

 

 

 

 

بالاخره توجهش جلب شد.

 

 

-منظورتو نفهمیدم.

 

 

موهایم را به پشت گوشم سُراندم و تمام تلاشم را کردم تا هنگام گفتن این جمله‌ی مسخره صدایم نَلرزد.

 

 

-مگه گوشیمو نگرفتی؟ مگه ن..نگفتی حق بیرون رفتن ندارم؟ نازلی نیست، توئم نباشی امکانش زیاده بیرون برم!

 

 

ابروهایش بالا پرید و صدا صاف کردم.

 

 

-بالاخره دارم می‌گم بدونی بعداً نگی نمی‌دونستم!

 

 

نفس عمیقی کشید و نزدیک‌تر آمد.

 

 

-تو راست می‌گفتی افرا این کارا تو سبک شخصیتی من نیست. هنوزم دوست دارم یه مدت ارتباطتو محدود کنی و خودت راه درست زندگیتو پیدا کنی اما خودت باید اینو بخوای. خودت باید اینو بخوای چون کسی که خوابه رو می‌شه بیدار کرد ولی اونی که خودشو زده به خوابو نمی‌شه. برای همین تصمیم گیری راجع به این موضوع رو به خودت می‌سپارم. اگه دوست داری برو عزیزم از نظر من موردی نداره!

 

 

عصبانی از تیرهایی که یک به یک به سنگ می‌خوردند، مشتم را روی سینه‌اش که دلم می‌خواست سرم را رویش بگذارم، کوبیدم و غریدم؛

 

-آره خب نبایدم زندگی و آینده‌م برات مهم باشه. کِی برات مهم بود که الآن بخواد مهم باشه؟ اصلاً تقصیره منه که میام ازت می‌پرسم!

 

 

حیرت زده نگاهم می‌کرد و خوب می‌دانستم که حرف هایم چقدر مسخره و غیر واقعی‌ست اما یک توپ آتشین داخل قلبم بود که دوست داشت همه جا را ویران کند تا شاید نابودی، نماینگری از حال خرابش شود!

 

 

-چی داری می‌گی افرا؟ این چرت و پرتا چیه؟!

 

 

لَگَدی به عسلی کنار تختش زدم و فریاد زنان از اتاق بیرون رفتم.

 

 

 

 

 

 

-خوبم فهمیدی چی دارم می‌گم اَلَکی خودتو به اون راه نزن.

 

-مگه…

 

 

با بلند شدن صدای تلفنش سکوت کرد و من دو گوش داشتم دو گوش دیگر هم قرض گرفتم.

 

 

-الو؟

 

-سلام قربان

 

 

صدای آدلر بود.

 

 

-سلام… چه خبر؟ حلش کردی؟

 

 

کنجکاوانه بلند شدم.

 

 

کنار دیوار پنهان شدم و سرم را کمی جلو بردم.

 

 

لبه‌ی تخت نشسته و تصویری با آدلر صحبت می‌کرد.

 

 

-راستش کارا زیاد خوب پیش نمی‌ره.

 

-چرا؟

 

-یه سری از قوانین تغییر کردن و می‌گن معیارهاشون با معیارهای ما نمی‌خونه البته می‌شه حلش کرد اما فکر نکنم زودتر از شش ماه بتونیم شعبه جدیده‌مونو راه اندازی کنیم.

 

-شش ماه؟!

 

-متاسفانه و باید بگم که این بازم خوش بینانشه، منطقی بخوایم حساب کنیم راحت یک سال و نیم طول می‌کشه.

 

 

سکوت شد و وقتی اروند با لحن ناامیدانه اما کاملاً مطمئنی گفت:

 

-بگو فعلا دست نگه دارن شاید اصلاً نیازی به زدن شعبه جدید نباشه.

 

 

و آدلر متعجب‌تر از هر زمانی گفت:

 

-یعنی چی قربان؟ دست نگه داریم؟ اما مگه نگفتید می‌خواید اینجا بمونید؟!

 

 

مرگ را به چشم دیدم و جواب اروند که بعد از یک سکوت طولانی بود، آخرین ضربه را به پیکره‌ام وارد کرد.

 

 

-شاید نموندم… یعنی احتمالاً نمی‌مونم!

 

 

کنار دیوار سُر خوردم و اشک هایم بی‌وقفه شروع به باریدن کردند.

 

 

تندتر از هر زمان دیگری و با هر قطره‌ای که از چشمم می‌چکید، جای سبک شدن سنگین و سنگین‌تر می‌شدم.

 

 

-پس یعنی این بار برای یه مدت خیلی طولانی برمی‌گردید فرانسه؟!

 

 

برای اینکه صدای زجه های بلندم در خانه نپیچد، محکم دستم را گاز گرفتم و با هق هقی که به سختی خفه‌اش کرده بودم چهار دست و پا شدم و به طرف اتاقم رفتم.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x