رمان زنجیرو ز ر پارت ۱۶۶

4.5
(30)

 

 

 

صدای بوق یکسره ماشین ها و همهمه‌ی زیاد مجبورم کرد پلک هایم را باز کنم.

 

 

عده‌ی زیادی دور ماشین جمع شده بودند و یک مرد از بین شیشه های شکسته صدایم می‌کرد و حالم را می‌پرسید.

 

 

-خانوم؟ حالتون خوبه؟ خانوم؟

 

-بیچاره شوکه شده.

 

-بدجوری خورد.

 

 

نگاهم به رو به رو بود و با مغزی خواب رفته چشمانم در چشمان مرد فحاش قفل شدند.

 

از ماشینش پیاده شده و با استرس و عذابی که کاملاً در صورتش هویدا بود، مدام سر تکان می‌داد.

 

 

متاسف بود؟ چرا؟!

 

مگر دنباله عقده گشایی نبود؟!

 

نباید پشیمان باشد مگر نه؟!

 

نباید اِنقدر زود نظرش تغییر کند!

 

نباید مثل من یک دقیقه گرم و دقیقه‌ای دیگر سرد باشد!

 

هیچکس در این دنیا نباید مثل من دیوانه باشد.

 

 

-خانوم؟!

 

 

مبهوت تکانی به تنم دادم و با درد شدیدی که در جسمم پیچید، جیغ تقریباً بلندی زدم.

 

 

به معنای واقعی کلمه لِه و لورده شده بودم.

 

 

-بیچاره خیلی حالش خرابه.

 

 

-خیلی درد دارید؟ نگران نباشید زنگ زدیم اورژانس الآناس که برسن.

 

 

با وجود درد شدیدی که داشتم به سختی دستگیره را گرفتم و به کمک زنی که برای پرسیدن حالم جلو آمده بود، پیاده شدم.

 

 

-کاش صبر کنید آمبولانس برسه شاید شکستگی داشته باشید.

 

 

زانوهایم به شدت می‌لرزیدند و اگر دست های زن که دور تنم پیچیده شده بود، نبود بی‌شک نقش آسفالت داغ و پر از خورده شیشه می‌شدم.

 

 

نیم نگاهی به جلوی ماشین انداختم.

 

سپرش به کل نابود شده بود.

 

 

ماشینی که هدیه‌ی اروند برای دانشگاه رفتنم بود را هم مثله خیلی از چیزهایی که رنگ و بویی از او داشت، نابود کرده بودم!

 

 

-خوبید خانوم؟ یه کم از این آب بخورید.

 

 

نگاهی به مردی که مقابلم ایستاده بود انداختم و به سختی دستش را گرفتم.

 

 

-تو..توروخدا منو بِبَر ف..فرودگاه.

 

-چی؟!

 

-جو..جونه هر کی دوست داری ک..کمکم کن. هر جور شده باید… باید خودمو برسونم او..اونجا.

 

-اما حالتون خوب نیست باید وایسید دکتر بیاد. باید معاینه شید. می‌خواید به کسی زنگ بزنم هان؟ خانوادتون…

 

 

میانه حرفش پریدم و با تمام وجود زار زدم؛

 

-التماست می‌کنم… ال..التماست می‌کنم فقط بِبَرتم فرودگاه!

 

 

 

 

-…

 

-خیلی واجبه… م..من خوبم ب..باور کن خوبم اما… اما اگه نرم… اگه نرم اونجا می‌میرم. کمکم کن آقا ج..جونه زن و بچه‌ت… جونه…

 

 

کلافه از نگاه اشکی‌ام چشم گرفت و تا سر تکان داد، دنیا را دو دستی تقدیمم کردند.

 

 

در هاله‌ای از ابهام سوار ماشینش شدم و آلبالویی داغان شده‌ام را میانه هیاهو و اعتراض های مردم رها کردم.

 

 

خیلی کم با فرودگاه فاصله داشتیم اما همان راه کوتاه هم مدام کِش می‌آمد.

 

 

درد داشتم اما بیشتر از همه قلبی که داخل دهانم می‌کوبید، آزارم می‌داد.

 

 

-خانوم شما مطمئنید؟ اصلاً خوب به نظر نمیاید می‌خواید برسونمتون بیمارستان؟

 

-آقا برو توروخدا فقط برو!

 

 

متاسف سری تکان داد و وقتی از پنجره‌ی ماشین نگاهم به صورتم افتاد، وحشت زده عقب رفتم.

 

از افتضاح هم چیزی آنورتر بودم.

 

 

-بفرمایید رسی…

 

 

هنوز کاملاً توقف نکرده بود که دستگیره را کشیدم و پیاده شدم.

 

 

دوان دوان سمت فرودگاه رفتم و از کنار هر کس که رد می‌شدم، متعجب و مشئمز خیره سر و صورتم می‌شد.

 

 

بالأخره رسیدم. رسیدم و شلوغی جمعیت ترسم را بیشتر کرد.

 

 

چطور باید پیدایش می‌کردم؟!

 

 

چطور باید اروند را از بینه این همه آدم پیدا می‌کردم؟!

 

 

مضطرب اسمش را صدا زدم و هنوز چند قدم بیشتر میانه جمعیت برنداشته بودم که مزخرف ترین، بدترین، منفی ترین، ترسناک ترین و عذاب آورترین صدایی که تا به حال شنیده بودم در گوش هایم پیچید!

 

 

صدایی که دردش حتی از صدای برخورد کمربند انوشیروان که روی تنه نحیفم کوبیده می‌شد، هزار برابر بدتر بود.

 

صدایی که می‌گفت دیر کرده‌ام.

صدایی که می‌گفت‌ اروندم رفته است…!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x