خواسته یا ناخواستهاش چه فرقی داشت؟!
وقتی که یکی از اصلی ترین مسبب های حال و روز جهنمی معصومیت دستوپادارش، خود بیشرف و احمقش بود؟!
-نباید موانعمونو دست کم میگرفتم. نباید چشممو روی ممنوعه بودنش میبستم. نباید اِنقدر حیوونی رفتار میکردم. خدا لعنتم کنه چرا فاصلهمو باهاش حفظ نکردم؟ چرا با اینکه دیدم چقدر پاکه و معصومه عقب نکشیدم؟ چرا خواستمش؟ بی همه چیزم من! بی همه چیزتر از خودم نه دیدم نه میبینم. به منم میگن آدم؟ به منم میگن مَرد؟!
علی کلافه از میخ های آهنی که در سنگ فرو نمیرفت و بدتر شخصیت مرد مقابلش را با خاک یکسان میکرد، پچ پچ وار و با حرص گفت:
-خب که چی؟ اصلاً بر فرض اینجوری باشه. حالا میخوای بگی اشتباه کردمو به حال خودش ولش کنی؟ حالا که اِنقدر گیرته؟ حالا که اِنقدر خودشو باخته یادت افتاده باید بالهاشو باز کنی؟ حواست هست که اگه الان ولش کنی پرواز کردن که هیچی بدتر لهش میکنی؟ حواست هست داغونش میکنی؟ یه نگاه به حال و روزش بکن، این دختر بخاطر تصادف نه بخاطر ترس از دست دادن تو اینجاست! از خودتت ناراحتی میگی اون موقع مردونگی نکردم، بخاطر حس خودم پابندش کردم، باشه اون موقع مردونگی نکردی…حالا بکن! خوب یا بد هر جوری که هست وایسا پاش!
سرش را جلوتر برد رخ به رخ علی ایستاد.
با دست ضربهی آرامی به قلبش که بخاطر افرا سازش ناکوک شده بود زد و با اطمینان و محکم گفت:
-پاش وایسم؟ از این ثانیه به بعد، از این لحظه به بعد تا وقتی که بمیرم از اون دختر جدا نمیشم! اگه ازم متنفرشه، اگه التماسم کنه، هر چی که بشه، هر کی که بیاد، هیچ جوره ولش نمیکنم. ولش نمیکنم چون این کوفتی بدون اون قلب نیست. میشه سنگ تو گلو…میشه نفسای بند اومده…میشه جنون…میشه عذاب…میشه مرگ و دقیقاً همینه که داره حالمو از خودم بهم میزنه! این خودخواهی که نه وقتی عاشقش نبودم گذاشت ازش دست بکشم، نه حالا که اصلاً حالیش نیست حق انتخاب دادن به دختر مورد علاقهش یعنی چی!
-آقا مریضتون کم کم داره چشماشو باز میکنه، دکتر گفت صداتون بزنم.
تا پرستار این را گفت، حرفش را قطع کرد و در کسری از ثانیه تقریباً به سمت اتاق افرا پرواز کرد.
علی دستی به ریش های مردانهاش کشید و متاسف سر تکان داد.
کجا بود آن دوست بسیار منطقی و عاقلش؟!
مردی که مقابلش میدید کوچک ترین شباهتی به اروند سال های پیش نداشت!
افرا، تاجر موفق و پسر نمونهی دانشگاه را به کل از این رو به آن رو کرده بود!
هر دویشان طوری در قطار عاشقی افتاده بودند که باعث ترسش میشدند…!
خوب میدانست که ته این قصه، ته این جنون که جای عشق را گرفته یا یک زندگی زیبای سرتاسر سورپرایز و لذت است و یا یک نابودی عمیق! یک انفجار که هردویشان را درگیر خواهد کرد…!
سر بالا گرفت و در دل دعا کرد که کاش خود خدا برای این زوج سختی کشیده کاری کند و ناجیشان شود.
_♡_
افرا:
-افرا؟ افرا عزیزم؟ افرا خانومی؟ صدامو میشنوی؟!
با مغزی خواب و چشمانی که بخاطر صدا زدن های مداوم مرد نمیتوانست با خیاله راحت بسته بماند، تکان آرامی خوردم.
-عزیزم؟ عزیزدلم؟ چشماتو باز کن… چشماتو باز کن گل من.
بخاطر اصرارهای مداوم ناچاراً و به سختی پلک هایم نیمه باز شدند و تا نگاهم به آن صورت مهربان افتاد، تکه های گمشده به سرعت کنار هم قرار گرفتند و همه چیز را یادم آورد.
چشمانم شروع به باریدن کردند و ناباورانه سرم را به چپ و راست تکان دادم.
این مرد اروند بود؟! نمیتوانست اروند باشد!
من اروندم را از دست داده بودم… من مَردم را از دست داده بودم!
-ار..اروند؟ اروند؟!
-جان اروند؟ عادتت شده مگه نه؟ لوست کردم من تورو…عادت کردی هی این قلب وامونده رو نگران خودت کنی!
-تو… تو رفتی من حتماً دارم خواب میبینم. آره مطمئنم دارم خواب میبینم!
سر خم کرد و پشت هر دو پلکم را آرام و عمیق بوسید.
-بیدار شده زیبای خفتهام اما نزدیک یه روز کامل خوابیدی بودی. مثله پری ها آروم و بیدغدغه بدون اینکه خبر داشته باشی چجوری داری شوهرتو آتیش میزنی، خوابیده بودی!
اشک در چشمانم حلقه زد و مضطرب به مچ دستش چنگ انداختم.
-من…
-هیش به خودت فشار نیار آروم باش باشه؟ باید استراحت کنی.
-تو… تو رفتی من… من خودم شنیدم!
دستی به پیشانی عرق کردهام کشید و همانطور که خیلی نامحسوس در حال چک کردن دمای تن و دستگاهی که وصل کرده بودند، شده بود ملایم پرسید؛
-چی شنیدی دورت بگردم؟
-تو فرودگاه… تو فرودگاه…
-حال مریض ما چطوره؟
دو پزشک وارد اتاق شدند و اروند همانطور که سری برایشان تکان میداد، کنارتر ایستاد.
دستش را گرفتم و بیتوجه به پزشکان با استرس زمزمه کردم؛
-تو رفتی من خودم تو فرودگاه شنیدم که ا..اعلام کردن پرواز ف..فرانسه… پرواز فرانسه…
ذهنم آشفته بود و نمیتوانستم اوضاع را تحلیل کنم.
اما خود شنیده بودم که آن صدای نازک و زنانه چطور در محیط پیچید و خبر از پرواز کردن هواپیمایی که مقصدش فرانسه بود را داد!
اتفاقات بعد آن و اینکه چطور سر از بیمارستان درآورده بودم و چطور معجزهوار اروند کنارم بود را هیچ طوره نمیفهمیدم!
اگر خواب نبود، پس… پس چطور همهی اینها ممکن بودند؟!
زمزمه وار با پزشکان صحبت میکرد و مدام سر تکان میداد.
-اروند؟
صدای ملتمسم باعث شد که سرش را جلو بیاورد و زمانی که رخ در رخ هم شدیم، گفت:
-تو اصلاً فرودگاه نرفتی خانومم!
چشمانم گرد شد اما قبل از آنکه بتوانم عکسالعملی نشان دهم، پلک هایم بیاختیار روی هم افتادند و اروند با بوسهی محکمی که به شقیقهام زد، در گوشم گفت:
-بخواب نخودچی!
مثل کسی که تمام عمرش منتظر شنیدن همچین چیزی بوده است، کاملاً به خواب رفتم.
اما این بار خوابیدن در حالی که اروند دستم را محکم گرفته بود، شبیه وارد شدن به بهشتی بود که سال ها منتظرش بودم…!
_♡____