-بسه دیگه نمیخورم.
-مطمئنی؟
-آره
-خیلیخب
ظرف را کناری گذاشت و دوباره روی صندلیی که کنار تختم بود، نشست.
خیره خیره نگاهم میکرد.
لب گزیدم و سر پایین انداختم.
-نمیخوای چیزی بگی؟
-…
-کجا داشتی میرفتی با اون حال آخه؟!
-…
-افرا؟
-دنباله تو!
-دنباله من؟ مگه میدونستی من کجام؟!
-فرودگاه!
دستم را گرفت و سرش را کمی کج کرد تا از پایین نگاه فراریام را گیر بیاندازد.
-اونوقت کی به شما گفت من فرودگاهم خانومم؟!
نفس تیزم را بیرون دادم.
-چمدونات، پاسپورتت، حرف هایی که به آدلر زدی!
-چی؟!
-وقتی داشتی باهاش ح..حرف میزدی گوش وایسادم. گفتی از زدن شعبه جدید پشیمون شدی. اونم ازت پرسید میخوای برگردی و تو هیچی نگفتی!
آنطوری که از پایین خیرهام بود و چشمانش با کنجکاوی هر کلمه که از زبانم بیرون آمد را میبلعید، زیادی جذاب و غیر قابل دسترس به نظر میرسید.
فکر از دست دادنش، آن ساعات مزخرفی که گذرانده بودم، باعث شده بود که در دل برای هر حالتش بمیرم.
ظاهرم نماینگر باطن طوفانیام نبود اما قلبم چنان خودش را به در و دیوار سینهام میکوبید که به سختی حفظ ظاهر کرده بودم.
-خب؟! هیچی نگفتن یعنی میخوام برم؟! اصلاً شعبه بزنم یا نزنم چه ربطی به موندنم کنار تو داره؟!
کلمات سفت و سختش استرسم را بیشتر کرد.
نمیفهمیدم. هیچ جوره نمیفهمیدمش. وقتی بهوش آمدم و او را کنارم دیدم، باز هم فکر نکردم قصدش رفتن نبوده است و تنها چیزی که در ذهنم نشست این بود که پروازش برای ساعاتی دیگر بوده اما چون با خبر شده که من در بیمارستان هستم، از رفتن صرف نظر کرده!
چیزی جز این نمیتوانست باشد مگر نه؟!
میخواست بگوید که درگیر یک سوتفاهم خیلی بزرگ بودهام؟!
-من… من یعنی هر کی جای من ب..بود همین فکرو میکرد. چمدوناتو بسته بودی! مدارکت نبودن! به آدلر گفتی نمیخوام بمونی و مهمتر از همه این که… از همه مهمتر این که…
چنان فشاری روی اعصابم بود که دوست داشتم خودم را به در و دیوار اتاق بکوبم تا شاید گولهی دردناکی که در مغزم جا خوش کرده بود، رهایم کند.
-با هم بحث کرده بودیم. بدجوری ازم ناراحت بودی. ناراحتی و ناامیدیرو تو چشمات نسبت به خودم میدیدم.
-اولین باری بود که ناراحتم میکردی؟!
دستانم مشت شدند.
-اولین باری بود که ناامیدم میکردی؟!
از خجالت زیاد در حال آب شدن بودم و کاش زمین دهان باز میکرد.
به آخرین دست آویزم هم چنگ انداختم و نالهوار زمزمه کردم؛
-باهام خدافظی کردی!
صدای چی بلند و شوکهاش در اتاق پیچید و با گریهای که دیگر نمیتوانستم کنترلش کنم گفتم:
-و..وقتی تو اتاق بودم ا..اومدی. در زدی گ..گفتی مواظب خودت باش ه..هرچی خواستی به… به حبیب بگو!
بهت زده گفت:
-افرا؟!
هقهق کردم.
-اروند توروخدا اینجوری نکن!
حرصی بلند شد و در اتاق قدم زد.
با قدم های بلند طول و عرض اتاق را طی میکرد و مدام مشتش را بر کَف آن یکی دستش میکوبید.
در خود جمع شدم و حتی قادر نبودم که بزاق گلویم را درست حسابی قورت دهم.
یکدفعه سمتم چرخید و با چشمانی که کمی براق شده بودند و امیدوارم خدا مرا بکشد اگر بخاطر بغض مردانهاش باشد، غرید؛
-کاری با هیچی ندارم افرا اما تو واقعاً چطور تونستی به این موضوع حتی فکر کنی؟ منو اینجوری شناختی؟ یعنی من همچین بیناموسیام؟ من کسیام که بدون هیچ توضیحی زنمرو، دختری که تو زندگیمهرو یکدفعه ول کنم و برم پِی خودم؟ اونم کسی که از روزی که دستشو گرفتم بهش گفتم کنارتم؟ با یه مواظب خودت باش و هر چی خواستی به نگهبان ساختمون بگو رو ول میکنم و میرم؟!
صورتش با حالت چندش آوری جمع شده و طوری کلمات را بر زبان میآورد که معلوم بود حتی گفتن این ها برایش عار دارد!