آرش خندید: _باشه…امشب با مادرت دربارهی من صحبت کن و ازش بخواه به پدرت اطلاع بده که ما میخوایم بیایم خواستگاری…دیگه خودت به اخلاق مادرت واردی…باید یه طوری مجابش…
مهرو_بابام گفت واسه بدهیش به شروین میخواد من رو به عقدش دربیاره…حدست درست بود…شروین از بابام آتو داره…صد میلیون پول پیشش نزول کرده. بغضش گرفت: _حتی دیشب انکار…
مهرو ترسید…او هم یک غریبه بود…همچون شروین. _نه…خودم میرم…مزاحمتون نمیشم. آرش قصد نداشت به دخترک حس بد و نا امنی منتقل کند بنابراین کوتاه آمد: _باشه…هر…
فرهام و کرشمه خندیدند و آرش ادامه داد: _بفرمایید بالا بشینید جناب آذرخش ملک زاده…زشته دم در وایسادین…ابلفضلی خجالتمون ندید!! شهربانو سمت آشپزخانه رفت و تشر زد: _بشین…