رمان کینه کش پارت ۱۴

4.7
(10)

 

 

 

آرش راه افتاد:

_اولاً که آشنا ندارم….دوماً چرا تعارف می‌کنی!؟ من با عمم صحبت کردم مشکلی ندارن.

_آخه نمی‌خوام مشکلی یا دردسری برای شما پیش بیاد.

_چیزی نمیشه…نترس دختر!!

 

مهرو اما پا فشاری کرد:

_میشه قبلا از رفتن به خونه مادربزرگ‌تون یه سر برید تا نزدیکای خونمون!؟ اگر دیدم شروین رفته میرم خونه‌ی خودمون.

 

آرش اصراری نکرد و راهی شد.

کمی گذشت اما با ورود به کوچه و دیدن خودرو شروین مقابل خانه‌ی شان، آه از نهاد مهرو بلند شد.

 

آرش پرسید:

_همینجاست‌…الان دیگه بریم عمارت مادربزرگم!؟

_لعنت بهش…بله بریم.

 

سپس زیر لبی تشکر کرد و بر بخت بد اش لعنت فرستاد.

قبل از اینکه به عمارت شهربانو برسند، تلفن مهرو زنگ خورد…مادرش بود.

 

بلافاصله جواب داد:

_سلام مامان…کجا بودی جواب ندادی!؟

 

افسون با صدای خسته گفت:

_داشتم خونه‌ی عمو رو تمیز می کردم با دختراش.

_اگه بدونی چیشد!!

 

صدای پر غم دخترش را که شنید، جان به لب شد:

_چیشده مامان؟! چرا بغض کردی فدات شم؟؟ نکنه باز بابک بهت گیر داده؟!

 

مهرو که انگار اشک اش دمِ مشک اش بود نالید:

_بابا امشب اون بیشرف رو آورد خونه…اونقدر مشروب و کوفت و زهرمار خوردن که مست شدن…بابا که افتاد گوشه توالتِ توی حیاط و از هوش رفت…شروین بیشرفم…

 

 

 

افسون فریاد زد:

_ای وای خاک بر سرم شد!! شروین چیکار کرد مامان!؟ توروخدا ساکت نشو مهرو بهم بگو چیشده!!

_شروین می خواست بهم تجاوز کنه…نتونست…یعنی نزاشتم…از دستش در رفتم.

_خدا ذلیلش کنه…خبر مرگم میومدم شهرستان…الان کجایی!؟

 

مهرو آهی کشید و با دستمالی که آرش سمتش گرفته بود، اشک هایش را پاک کرد:

_الان رفتم تا دم در خونه ولی دیدم ماشین شروین هنوز همون جاست…یکی از دوستام داره بهم کمک می کنه….خدا خیرش بده امشب سر پناه برام جور کرد.

 

آرش لبخندی زد و افسون متعجب شد.

_دوست!؟ کی!؟ تو که دوستی نداشتی قربونت برم!!

_همون آقایی که سریِ پیش، جلوی گالری فرشی که بعد از تصادفم اومدی دنبالم، از دست شروین نجاتم داد…آقای…آقای…

 

دخترک نام خانوادگیِ آرش را به یاد نمی آورد…حتی نمی دانست مردی که پس از تصادف اش او را به گالری فرش برده بود، برادر آرش است!!

 

آرش که از ماجرای تصادف خبر نداشت، گفت:

_مَلِک زاده ام….اون گالری فرش هم مالِ برادرمه.

 

این بار مهرو حیرت زده شد!!

پس شباهت شان بی دلیل نبود.

 

جمله اش را خطاب به مادرش تکمیل کرد:

_آقای آرش ملک زاده… ظاهراً برادر همون آقایی هستن که بعد از تصادفم، دوتایی رفتیم پیشش و ازشون تشکر کردیم.

 

افسون با شنیدن نام، نام خانوادگی و حرفه شان وا رفت.

باورش سخت که نه….ناشدنی بود!!

 

در این جهان و در شهرِ نصفِ جهان قحطیِ آدمیزاد آمده بود که دخترش به پسرِ خاندان ملک زاده پناه برد!؟

 

 

 

مهرو که جوابی دریافت نکرد، پرسید:

_مامان شنیدی چی گفتم!؟

_آ…آره…شنیدم.

_خب حرفی نداری؟؟ من امشب‌و خونه‌ی مادربزرگ آقای ملک زاده بمونم!؟ چون هیچ جا به ذهنم نمیرسه که بخوام بهشون پناه ببرم.

 

افسون از ناچاری نمی دانست چه کند و چه بگوید…فقط خدا خدا می کرد کسی از آن خاندان دخترش را نشناسد:

_باشه برو چاره چیه!؟….خدا لعنت کنه بابک‌و…منم فردا صبح زود میام…فقط مهرو!؟

_جانم مامان.

 

مردد گفت:

_هیچ چیز از خانواده‌مون برای اونا نگو…هر چی باشه غریبه ان.

 

افسون سعی کرد بیش از این‌ نگوید تا دخترش حساس نشود.

 

مهرو چه می دانست در گذشته چه چیزهایی بر آنها گذشته…

 

تماس را که قطع کرد، آرش پرسید:

_جریان تصادف چیه!؟

 

_چند وقت پیش من یه تصادف خیلی جزئی نزدیکای گالری فرش برادرتون داشتم ولی زیاد آسیب ندیدم…راننده که در رفت اما چند نفر از مردم کمکم کردن…اون روز برادرتون لطف کردن من‌و بردن به گالری تا مادرم بیاد دنبالم…البته من نمی‌دونستم برادر شماست و تازه از خودتون فهمیدم.

 

آرش لبخندی زد:

_آذرخش تعریف نکرده بود برام…گر چه میدونم که عادت نداره کارای خوب و انسان دوستانه اش‌ رو جار بزنه و به همه بگه.

 

مهرو با سر تایید کرد و لحظه ای بعد آرش خودرو را مقابل عمارت مادربزرگ اش متوقف کرد:

_رسیدیم مهرو خانم.

 

 

پیاده شدند و آرش در خانه را باز کرد…عقب ایستاد تا مهرو وارد شود.

تشکر کرد و تا وارد شدن به خانه، آرش با او هم قدم شد.

 

شهلا و شهربانو طبق مهمان نوازیِ ذاتیِ بختیاری ها و صد البته خانواده‌شان، با خوش‌رویی به استقبال آرش و مهرو آمدند.

 

دخترک زیر لبی و خجل سلام کرد که جوابش را دادند و آرش گفت:

_ایشون مادربزرگ بنده هستن و اسمِ نازنین شون شهربانوئه…این خانم هم عمه شهلا هستن.

 

سپس دستش را سمت مهرو دراز کرد:

_ایشون هم مهرو خانم هستن از دوستان من.

 

لرزان گفت:

_خوشوقتم….ببخشید مزاحمتون شدم.

 

شهربانو_خوش اومدی دخترم…مزاحم نیستی‌…مهمونِ آرشم روی چشم ما جا داره.

 

شهلا دستش را گرفت و او را با لبخند روی مبل نشاند:

_مراحمی عزیزم…خوشوقتم از آشناییت.

 

آرش که از اوضاع راضی بود، به حرف آمد:

_پس من برم دیگه!؟ کاری ندارین؟؟

 

شهلا_خدا به همراهت.

مهرو_ممنونم ازتون آقا آرش.

آرش_خواهش می کنم…انجام وظیفه بود…کاری داشتی تماس بگیر.

مهرو_حتما‌.‌‌‌…بازم ممنون.

 

آرش سری تکان داد و پس از خداحافظی، سمت خانه‌ی خودشان رفت.

تمام مسیر تا رسیدن به خانه ذهنش درگیر دخترک بود.

 

آرام و بی سر و صدا کلید انداخت….خانه در سکوت کامل فرو رفته بود.

صدای ضعیف موزیکِ محلی ملایمی از اتاق آذرخش می آمد.

 

در نیمه باز و آذرخش پشت میز کارش نشسته بود.

چند زونکن و تعداد زیادی برگه روی میز قرار داشت و حواس برادرش کاملاً معطوف آنها بود.

 

 

 

دلش کمی کرم ریزی می خواست….

 

آهسته دستش را روی دستگیره گذاشت و تا خواست وارد اتاق شود و صدای ناهنجاری تولید کند، آذرخش متوجه اش شد و بدون اینکه سرش را بلند کند، او را خطاب کرد:

_دیدمت.

 

آرش کنفت شد و چپ نگاهش کرد:

_شد یه بار نزنی تو برجک من!؟

_مرد گنده از هیکلت خجالت بکش!! میای پشت در من‌و پخ کنی!؟

 

روی مبل نشست و رو به آذرخش گفت:

_چه اشکالی داره مگه!؟ همش ضدحال بزن…بدعنقِ عصا قورت داده!! من مُرده، تو زنده….آخرشم هیشکی زنت نمیشه از بس جدی و بی انعطافی.

 

آذرخش عینکش را از روی چشمش برداشت و ریلکس گفت:

_نشه…اصلا من تنها چیزی که فعلا دغدغه اش رو ندارم، ازدواج کردنمه…زن میخوام چیکار!!

_آره همین که تو میگی….گربه دستش به گوشت نمی رسید، می گفت پیف پیف بو میده.

 

از طرفی خنده اش گرفته بود، از طرف دیگری نمی خواست کلکل را به آرش ببازد:

_تو که دستت به گوشت می‌رسه چرا دم به تله نمیدی آرش خان!؟

_من منتظرم برادر بزرگترم زن بگیره.

 

آذرخش ابرو بالا پراند و با شوخی گفت:

_مگه دختری که منتظری خواهر بزرگترت بره خونه‌ی بخت تا بعدش تو بری!؟ یا می‌خوای من‌و توی دام بندازی!؟

_نه والا…فقط به دور از ادب می بینم که زودتر از خان داداشم زن بگیرم.

 

_منتظر من نباش و این تعارفا رو بزار کنار…اگر دلت با کسیه…اگر دختری‌و زیر سر داری بگو حتما…من همه جوره پشتت هستم و حمایتت می کنم.

 

لبخندی زد و دلش گرم شد:

_فعلا که خبری نیست داداش…دمت گرم که مثلِ همیشه هوام‌و داری.

_یه آرشِ خل و چل، بیشتر ندارم که!!

 

آرش خندید و ترجیح داد درباره اتفاقات امشب با برادرش صحبت کند…قبل از اینکه چیزی از مامان شهربانو یا شهلا بشنود:

_میگم آذرخش…تو چند ماه پیش یه دختر رو که تصادف کرده بود، آوردی توی گالری؟!

 

کنجکاو شد اما اکنون که فاکتور صورت حساب مورد نظرش را پیدا کرده بود، بدون نگاه گرفتن از برگه، جواب آرش را داد:

_آره…چطور مگه!؟ تو از کجا میدونی؟؟

_اون دختر همونیه که از دست شروین نجاتش دادم…مهرو.

_خب!؟

 

آرش مقدمه چینی کرده بود تا به اینجا برسد.

تمام ماجرا را برای آذرخش شرح داد….حتی بردن دخترک به خانه‌ی مادربزرگ.

 

آذرخش بیخیالِ کارش شد و رو به برادرش چرخید:

_آرش تو واقعاً دختری که نمی‌شناسی رو برداشتی بردی خونه‌ی دا شهربانو!؟

_می‌شناسمش…

_بعد از دو سه تا برخورد!؟ پسر تو چه فکری کردی!؟ از کجا معلوم دختره دروغ نگفته باشه!؟

 

مکثی کرد و سپس قدم زنان سمت آرش رفت:

_از کجا معلوم با شروین هم کاسه نیست و به تو نزدیک شده تا به کل خاندانِ ما ضربه بزنه!؟

 

آرش آب دهانش را قورت داد…این بار خودش نیز به تردید افتاد اما ظاهرش را حفظ کرد:

_ای بابا….اینقدر به همه شکاک نباش…دختره‌ی طفلی اهل این برنامه ها نیست…آدم خوبیه…مطمئنم.

 

 

 

آذرخش تیشرتش را در آورد که بالا تنه‌ی برهنه و ورزیده اش نمایان شد.

 

روی تخت لم داد:

_امیدوارم همین طور باشه که تو میگی…علی ایحال قبل خواب یه مسیج بده عمه شهلا بگو استثناً امشب حواسشون به دختره باشه.

 

آرش چشم‌در کاسه چرخاند:

_باشه…شب خوش.

 

 

مهرو هنوز هم از شهربانو و شهلا خجالت می کشید.

 

اما شهربانو که هنوز قصد خوابیدن نداشت و مدام با سوال هایش دخترک را سین جیم می کرد، پرسید:

_چند تا خواهر و برادر داری دخترم؟!

_من تک فرزندم.

_زنده باشی…مادر و پدرت کجایی ان!؟

 

_جفت شون اصالتاً اصفهانی ان اما نسبت فامیلی با هم ندارن.

_سایه شون بالا سرت باشه مادر….ما اصالتاً بختیاری هستیم ولی سال ها پیش با شوهرم اومدیم اصفهان و همین جا ساکن شدیم…سه تا بچمم توی همین شهر به دنیا آوردم…

 

شهلا رو به شهربانو که انگار تازه چانه اش گرم شده بود، تشر زد:

_مامان نمی‌خوای بخوابی!؟

شهربانو_ساکت بچه…دارم صحبت می‌کنم.

 

مهرو لبخند بی جان و خسته ای زد و سپس شهربانو ادامه داد:

_داشتم می‌گفتم…شوهرم که کشته شد، من موندم و سه تا بچه‌ هام. اولین بچه ام…جهانگیر… پدر آرش و آذرخش…موقعی که شوهرم فوت کرد ۲۲ سالش بود. تنهایی بچه هام رو از آب و گل درآوردم و بزرگشون کردم. تازه زندگی داشت روی خوشش رو بهم نشون می داد که دومین داغ رو دیدم. داغ پسرم…جهانگیر.

 

ابروهای مهرو از تعجب بالا پریدند:

_ای وای چه بد…متاسفم!!

 

 

 

شهربانو با غم آهی کشید:

_آره مادر..‌.زنشم چند وقت قبل از مرگ پسرم، شوهر و بچه هاش رو رها کرد و رفت پِی یه آدم شارلاتان…بگذریم….اون یکی پسرم…جاوید…دو سال بعد از مرگ جهانگیر، معتاد شد…زن و بچه اش رو ترک کرد و هیچکس ازش خبر نداره….کرشمه، دخترش اون موقع ها پنج سالش بود…زن جاویدم شیر زنی بود خدابیامرز…

_خدابیامرزتشون.

 

 

_ممنون دخترم….داشتم می گفتم…گلرخ هم واسه کرشمه هم واسه آذرخش و آرش، مادری کرد و چند سال پیش به رحمت خدا رفت…بچه های جهانگیرم چند سالی پیش ما و گلرخ اینا توی همین عمارت زندگی کردن اما وقتی خودشناس شدن، خونه زندگی شون رو جدا کردن که گلرخ و کرشمه معذب نشن….

 

شهلا تمام مدت برای شهربانو چشم و ابرو می آمد تا بیش از این آمار ندهد اما مادرش اهمیتی نمی‌داد.

 

مهرو ناراحت لب زد:

_چقدر بد…واقعا ناراحت شدم.

_خدا بهت ناراحتی نده…خلاصه که الان منِ پیرزن موندم با این شهلا خانوم…دخترمم مجرده و اعتقاد داره مرد خوبی توی دنیا نیست که باهاش ازدواج کنه.

 

مهرو لبخند ریزی زد و شهلا چپ نگاهی به مادرش انداخت:

_مامان خانوم از وقت خوابت گذشته ها!! مهمون‌مون هم خسته‌ست بزار بره استراحت کنه.

 

دخترک که از شهربانو خوشش آمده بود، مداخله کرد:

_نه نه من مشکلی ندارم…اتفاقاً خیلی از هم صحبتی با شهربانو خانوم لذت می‌برم.

 

شهربانو_خب دیدی این بچه هم راضیه!! برو بخواب شهلا ما مزاحمت نمی‌شیم.

 

شهلا کم مانده بود از حرص سرش را به دیوار بکوبد.

 

ناچاراً گفت:

_نه میمونم فعلا.

 

تا حوالی ۲ نیمه شب گپ زدند و بلاخره شهربانو رضایت داد بخوابند.

 

مهرو هیچ چیز از اتفاقات پیش آمده نگفت و شهربانو و شهلا نیز چیزی نپرسیدند.

با اینکه دمق بود اما در ظاهر نشان نداد.

 

دیگر احساس غریبی نمی کرد و حسابی از هم صحبتی با آنها علی الخصوص شهربانو خوشحال شده بود.

شهلا، مهرو را به اتاق میهمان راهنمایی کرد اما مگر خواب به چشم دخترک می آمد!؟

 

آرش که نگران مهرو بود، پیامی برایش نوشت و ارسال کرد:

_حالت خوبه!؟ جات راحته!؟

 

خجل جوابش را داد:

_بله….خوبه خداروشکر.

 

نفس راحتی کشید و موبایلش را روی عسلی گذاشت.

 

فردا شیفت کاری اش در داروخانه بود و باید زود بیدار می‌شد.

چند سالی میشد که علاوه بر کار کردن در گالریِ آذرخش، تکنسین یک داروخانه نیز بود.

 

 

مهرو ساعت ۹ صبح از خواب بیدار شد.

فقط توانسته بود چهار یا پنج ساعت بخوابد و کل شب را تا صبح بیدار بود.

 

تماس از دست رفته‌ی مادرش را که دید، بدون درنگ با او تماس گرفت.

 

افسون جواب داد:

_مهرو بیدار شدی!؟

_سلام…بیدارم. رسیدی اصفهان!؟

_آره قربونت دارم میرم سمت خونه…من نمیام اونجا مادر…خودت تشکر کن و سریع بیا خونه‌مون.

 

مهرو از روی تخت بلند شد و شالش را پوشید:

_باشه اومدم.

 

اتصال را قطع کرد و پس از برداشتن وسایلش پایین رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x