رمان کینه کش پارت ۵۷

4
(21)

 

مهرو با لبخند کوچکی مهر تأیید بر حرف های همسرش

زد:

_حق با آذرخشه صنم جون. ما الان یه خانواده ایم.

آذرخش مشغول شد و گفت:

_اگر هم اینجا آزاد نیستی، تا چند وقت دیگه که دستم

باز تر شد، یه خونه جدا برات می گیرم که راحت باشی.

_ممنونم ازت. من راحتم.

صنم به اتاقش رفت تا استراحت کند.

 

آذرخش سخت مشغول حساب و کتاب بود که مهرو با دو

ماگ نسکافه نزدیکش شد.

لیوان ها را بر روی میز گذاشت و قصد داشت کنار مرد

بنشیند که دستی مانعش شد.

دستانش را آهسته و با احتیاط اطراف تن دخترک پیچاند

و او را بر پاهای خود نشاند.

پلک های خسته اش را بست و با دمی عمیق، عطر

خوش رایحه و مدهوش کننده مهرو را به ریه هایش

فرستاد.

زخم بازویش را با ملایمت نوازش کرد و تنش را بیشتر

به خود فشرد.

سر بر سینه مرد نهاد و چهره گیرایش را برانداز کرد:

 

_میگم…

_جانم.

 

لب هایش را کج کرد و به سختی گفت:

_چند ماه دیگه بچه مون به دنیا میاد ولی هنوز نه

سیسمونی براش خریدیم نه چیزی. میدونم اوضاع مالی

و اقتصادیت چطوره و درکت می کنم…اما…

آذرخش انگشت اشاره اش را بر لب های او فشرد:

_هیس! ادامه نده. پیش خودت چی فکر کردی قربونت

برم؟! خیال کردی چون خونمون دود شد رفت هوا و

قالیچه ام به فنا رفت، یعنی دیگه رسیدیم به نقطه صفر؟

 

_نه…من همچین منظوری نداشتم.

نگاهش میان اخم های کمی تا اندکی ترسناک او در

حرکت بود.

او مقصود بدی نداشت و تنها هدفش این بود که به

همسرش فشار وارد نشود.

ظاهرا به آذرخش بر خورد!

مطمئن و استوار گفت:

_خدا رو شکر هنوز اونقدری سرمایه دارم که بتونم

واسه بچم یه سیسمونی درست درمون تهیه کنم. مادرت

قصد داشت برات سیسمونی بگیره که خودم اجازه ندادم.

فردا به حسابت پول میزنم با مادرم یا مادرت برو هرچی

لازمه و دوست داری تهیه کن. اگر هم نخواستی، بمون

تا با هم بریم.

 

 

 

مهرو شرمنده شد.

دستانش را دو طرف صورت آذرخش گذاشت:

_ببخشید…منظور بدی نداشتم. فقط نخواستم تو اذیت

بشی یا تحت فشار باشی.

_میدونم….ممنونم از اینکه درک میکنی ولی تا جایی که

بتونم تلاشم رو بیشتر می کنم که شما توی رفاه باشین.

دخترک با عشق تماشایش کرد و بوسه محکمی بر

گونهی استخوانی اش زد:

_مرسی که اینقدر خوبی. ما به وجودت افتخار می کنیم

بابا آذرخش.

 

لبخند زد و هوم کشداری گفت.

خم شد و بوسه های پی در پی ای بر گردن و صورت

او زد:

_خیلی دلم تنگته توله!

پاسخی نداد و تنها لب هایش کش آمدند.

این بار حریص گونه لبانش را بر شانه و بالاتنه دخترک

می کشاند.

چند وقتی میشد که طعم بکر و ناب تن مهرو را نچشیده

بود.

هراس داشت از اینکه نتواند عطش و خواستنش را

کنترل کند و اتفاقی برای دخترشان بیوفتد.

 

بلاخره انگشتانش را میان موهای مرد چرخاند و بوسه

ای بر ته ریشش زد.

 

نفس پر حرصش را بیرون داد و مشت محکم اش را بر

ران خود کوبید:

_لعنت….کاش می تونستم یه دل سیر ازت کام

بگیرم….اما نمیشه.

مهرو گردن کج کرد و با لبخند دلفریبی نگاهش را

اغواگرانه میان لب ها و چشمان او دواند:

من؟!

ِق

_چرا نشه عش

 

آب دهانش را فرو داد و با دست آزاد موهایش را چنگ

زد:

_نمیخوام بچه اذیت شه یا آسیبی بهش برسه.

نوک انگشتانش را از گردن تا قفسه سینه مرد کشید:

_نمیرسه.

ضربان قلبش به اوج رسید:

_نکن لامصب….تنت میخاره مگه؟! پزشکت تاکید کرده

رابطه بیش از حد، استرس و فشار روحی برات ضرر

دارن.

_خودت داری میگی رابطه بیش از حد…نه یه رابطه

آروم. بعدشم تو مراقب مایی مگه نه؟!

لب هایش را به گوش مرد رساند و خنده اش را خورد.

 

هوم کشدار و پرسشی گفت و لاله گوشش را بین لب

هایش چفت کرد.

درد و غم زیاد بود اما همین که مهرو قصد داشت برای

ساعتی ذهن هر دویشان را آزاد کند، قابل تحسین بود.

آذرخش با پلک های نیمه باز و خمار در چشمان دلربای

مهرو پچ زد:

_لعنت بر اون چشمای پدر درارت بیشرف!

خندید و دلش بیشتر لرزید.

دیگر تاب تحمل و دوری نداشت….

تن دخترک را محتاطانه بغل زد و سوی اتاق خواب گام

برداشت.

 

 

مهرو از تاکسی پیاده شد و اولین چیزی که به چشمش

خورد، تابلوی بزرگ و چشم نواز “گالری فرش تاراز”

بود.

آذرخش با اینکه زیاد به زبان لری و گویش بختیاری

حرف نمیزد، اما همیشه اصالت خود را حفظ می کرد و

مایه افتخارش بود.

وارد گالری شد و سوی اتاق آذرخش گام برداشت.

همسرش مشغول حرف زدن با تلفن بود.

بنابراین روی مبل های راحتی نشست و به مکالمه اش

که ظاهرا با مامان شهربانو بود، توجه کرد.

 

آذرخش سری تکان داد و موبایل را کنار گوشش گرفت:

_دا…گوش کن! چیزی نشده…خوبیم…هم من هم مهرو.

_الهی بِمیروم سیت! بچه ات سالمه؟! (الهی بمیرم برات)

_خدانکنه. بچه هم خوبه. باور نداری میخوای تلفن رو

بدم با زنم صحبت کنی.

ه بدبختی بی!؟ چقد بِت گودوم یه گوسفند قربونی

ِچ

_یو

کن! (این چه بدبختی و گرفتاری بود برات پیش اومد!؟

چقدر بهت گوشزد کردم که برای رفع بلا، یک گوسفند

قربانی کن!)

آذرخش موهایش را بالا داد:

_تنت سلامت. ُغصه نه خوری دایا؟ (غصه

ِچ

ی چیو

می خوری مادربزرگ؟)

 

_غصهی خونه ات…قالیچه ات….زن و بچت…خودت.

_خونه باز گیر میاد. قالیچه هم اگه واقعا حق من باشه،

بهم بر می گرده.

 

مهرو کمی آب نوشید و بلاخره آذرخش خداحافظی کرد.

گوشه داخلی چشم هایش را از زیر عینک با دو انگشت

گرفت و به جلو خم شد.

لبخند کجی بر لبش نشست و با نگاه سوزانش به دخترک

خیره شد:

 

_چه خبر خانم ملک زاده؟ چرا اینقدر دور نشستین؟

سپس با کف دست ضربه ای بر ران اش زد و با اشاره

ای چشمی و اغواگرانه ادامه داد:

_بیا اینجا…جات گرم و نرم تره.

مهرو چپ نگاهش کرد و خاطرات دیشب را به یاد

آورد:

_نه مرسی جام راحته.

آذرخش عینکش را برداشت و خنده اش را قورت داد:

_میگم بیا اینجا.

_وا….نمیخوام.

دلتنگ اسیر کردن همسرش میان بازوانش بود.

 

بنابراین کمی جدیت به خرج داد:

_یالا تا خودم نیومدم.

چشم در کاسه چرخاند و پس از برداشتن شالش بر ران

های تو پر و مردانه آذرخش نشست.

برهنه

ِی

موهایش را یک طرف شانه اش ریخت و سو

گردنش را عمیق میان لب هایش کشید.

با گوشه لبش کج شده اش پچ زد:

_دیشب خوش گذشت؟

 

 

اخم ظریفی کرد:

_به لطف وحشی بازیای جنابعالی خیر!

_درباره مورد اول…من بهت یادآور شدم که ممکنه

نتونم جلوی خودمو بگیرم ولی شما اصرار به ادامه دادن

کردی.

سپس چشم ریز کرد و با پررویی ادامه داد:

_اما مورد دوم….خیر؟ واقعا خوش نگذشت بهت؟ یعنی

میخوای اون همه حرف و بوسه و اشتیاق رو منکر

ش….

مهرو مقابل دهان آذرخش را گرفت:

_خیلی خب خوش گذشت لازم نیست حالا ریز به ریز

برام توضیح بدی.

 

لبخند پیروزمندانه ای زد و از کف دست تا مچ مهرو را

بوسید:

_شوخی می کنم باهات جون دلم. کاری داشتی سر زده

اومدی اینجا؟

_رفتم با صنم جون و مامانم یکم سیسمونی خریدم. اما

اصل کاریا رو گذاشتم تا باهام بریم بخریم. عصر

بیکاری؟

موهای بلندش را بالا راند و بوسه ای بر پیشانیش نشاند:

_هر موقع تو بخوای، من در اختیارتم.

لب هایش کش آمدند و در نگاه مرد عاشق اش گم شد.

انگشتش را بر گوشه لب دخترک کشید:

_درباره اسم جوجه فکر کردی؟ به نتیجه ای رسیدی؟

 

 

او که ظاهرا تازه موضوع انتخاب نام برای فرزندشان

را به یاد آورده بود، موبایلش را باز کرد.

به سینه مرد تکیه زد و حصارش میان بازوی آذرخش

تنگ تر شد.

صفحه موبایل را بالا گرفت:

_یه اسم پیدا کردم…من که خوشم اومده. شک ندارم توئم

عاشقش میشی.

_خیلی با اطمینان حرف میزنی خانمم. از کجا مطمئنی؟!

گردنش را کج کرد:

 

_از اونجایی که این اسم هم عربیه و هم بختیاری…توئم

که از خدات بود اسم دخترمون از اسم های بختیاری

باشه.

آذرخش لبخندی زد و ابرویش بالا پرید.

مشتاق شده بود زودتر نام احتمالی و نیکوی فرزندشان

را بشنود.

_خب؟! اون اسم چیه؟

_میدونم حالا میگی مهرو چقدر خودشیفته ست که اسم

بچه رو از روی اسم خودش گرفته ولی اینطور نی…

انگشت بر لب دخترک فشرد.

چشمانش پر شوق بودند:

 

_بیخیال! اسم رو بگو!

_ َمهدا.

 

برای چند ثانیه هر دو در سکوت به یکدیگر خیره بودند.

آذرخش ناباور خندید و در صورتش دقیق شد.

دستش را بر شکم برآمده او گذاشت تا فرزندش را حس

کند:

_ َمهدا…خیلی زیباست. اگه اشتباه نکنم، به گویش

ِر

بختیاری معنیش میشه “ما ِه مادر” یا شاید هم “ماد

ماه….”این….این فوق العادست.

 

مهرو شادمان خندید:

_دوست داری این اسم رو؟!

_معلومه که دوستش دارم…معنیش بی نظیره…توی

گویش بختیاری کاربرد داره….و از همه مهم تر….هم

آوای اسم توئه.

نوازش شکم اش را از سر گرفت و زیرلبی با خود

تکرار کرد:

_ َمهرو…. َمهدا…..عالیه! گفتی عربی…معنیش به عربی

چیه؟

شب

_آرام ِش .

پیشانی به پیشانیش چسباند:

_فوق العادست….نامدار باشه دخترمون.

 

گونهی زبر و سخت مرد را لمس کرد:

_خوشحالم پسندیدی.

 

دم بلندی گرفت و لب هایش را نرم بر لب های او فشرد.

بوسه کوتاهی زد و مردد بود برای شرح ماجرایی که

خود نیز تازه به آن پی برد:

_مامان شهربانو که تماس گرفت، گفت که ظاهرا یه

ِر

سری درگیری بین طایفه ما و یکی از طوایف مهاج

شهر به وجود اومده.

_درگیری؟ برای چی؟

 

_به خاطر یه سری زمین و باغ….اونا معتقدن این چند

هکتار زمین مال طایفه خودشونه….طایفه ما هم

همینطور. در واقع چندین سال پیش یکی از خان های

منطقه، این زمینا رو با بُنچاق و ُمهر رسمی خودش به

اجداد طایفه ما داد.

مهرو گیج تماشایش کرد:

_خب؟ شما میتونید شکایت کنید بر علیه شون. مگه

نمیگی بنچاق دارین و زمینا مال شماست؟!

_درسته…ولی اون طایفه یه سری مدارک دارن که

بنچاق های ما رو نقض میکنن. نمیدونم از کجا گیر

آوردن ولی خب الان اونام خودشونو ُمحق میدونن.

کمی جا به جا شد و پرسید:

_الان تکلیف چیه؟

 

_چند روز دیگه قراره با بزرگان شهر و چند نفر

سرشناس که در جریان اتفاقات گذشته ان، جلسه ای بین

دو طایفه تشکیل بشه.

دمی گرفت و استوار ادامه داد:

_و من به عنوان تنها وارث ملک زاده ها باید اونجا از

حق خانواده ام دفاع کنم.

 

ترس در دل دخترک رخنه کرد ولی بروز نداد.

از دعوا های قبیله ای خبر داشت و می هراسید…

 

_ولی آذرخش…ما همین الانشم کم دغدغه نداریم ها! به

نظر من بیخیال شو. ما سرمایه های بزرگتری رو از

دست دادیم.

_حق با توئه…تصمیم خودمم همین بود. واسه اینکه

واقعا حوصله و اعصاب این درگیری ها رو ندارم. اما

مجبورم برم مهرو. چون نگرانت بودم، مامان شهربانو

ازم خواست تو رو هم با خودم بیارم که هم آب و هوات

عوض شه هم تنها نباشی.

مهرو سکوت اختیار کرد و ای کاش ساکت نمیشد…

کاش آنقدر سخن می گفت تا آذرخش را از رفتن

منصرف کند…

نمی دانست در پس این رفتن، ممکن است چه اتفاقاتی

برایشان رقم بخورد…

 

با صدای تقه ای که به در خورد، از روی پای آذرخش

بلند شد.

آقای محمدی وارد شد و گفت:

_عذر میخوام مزاحم شدم.

مرد جوان عینکش را بر چشم زد و جدی شد:

_مشکلی پیش اومده؟

_والا مشکل که نه ولی ظاهرا بین دو نفر از بچه های

کارگاه یه دعوای لفظی اتفاق افتاده.

 

 

آذرخش چینی به ابروانش داد:

_چرا؟ جریان چیه؟

_نمیدونم آقا. گفتم بهتون اطلاع بدم اگه خواستین یه سر

بزنیم.

سری تکان داد و محمدی بیرون رفت.

ایستاد و اُور کتش را تن زد.

خطاب به مهرو گفت:

_یه تاکسی بگیر برو خونه. امروز بعید میدونم بتونیم

بریم خرید سیسمونی.

دخترک سری تکان داد و روی پنجه هایش بلند شد.

 

لب بر ته ریشش نهاد و گرم بوسه زد:

_مشکلی نیست.

_مراقب خودت باش.

پلک بست و از دفتر خارج شدند.

مهرو مقابل آینه قدی ایستاد و پیراهن حریرش را مرتب

کرد.

موهای بلندش را پشت گوش راند و لبخندی زد.

شکم برآمده اش را نوازش کرد و سراسر وجودش از

حس مادرانه لبریز شد.

 

حرکت شدید دخترکش را درون بطنش احساس می کرد.

پلک بست و انگشتانش را همانجا رقصاند:

_قربون لگد انداختنات برم مامانی.

 

با پیچیده شدن دستان مردانه ای بر روی قفسه سینه و

شکمش، پلک گشود.

آذرخش، عاشقانه تن عروسکش را از درون آینه برانداز

می کرد.

او از ِکی اینجا بود؟!

 

ریشش را نوازش کرد:

_صنم جون رو رسوندی فرودگاه؟

صنم به دعوت یکی از دوستانش قرار بود چند هفته ای

را در کیش سپری کند.

تن او را بیشتر به خود فشرد:

_هوم. چه لباس قشنگی!

_چشمات قشنگ میبینه.

خمار سر خم کرد و عطر تنش را بویید:

_نه…چشمای من تا قبل از اومدن تو، هیچ چیز قشنگی

ندیدن. همه چی سیاهی بود و سیاهی…تو اومدی تا

چشمام رو به دیدن زیبایی عادت بدی. تو با

قشنگیات…با مهربونیات…با خوب بودنات…نگاه من رو

به این دنیا و به خودت تغییر دادی.

 

این روزها صدای گیرا و ابراز عشق های مردانه

همسرش برای او منبع بی پایانی از انرژی بودند.

جان می گرفت از لحظه به لحظه سر کردن با آذرخش.

و این برای خودشان نیز غیر قابل باور بود.

عشق و وابستگی با آنها چه کرده بود!؟

 

او همان مرد سخت و بی انعطاف بود؟!

چه شد آن همه سنگدلی و غرور؟!

 

از آخر عشق آمد و این مرد سیاه قلب را دست و پا گیر

کرد…

موهای بلندش را بویید:

_این موهای ابریشمی….

دخترک را چرخاند و به چشمانش نگریست:

_این چشمای بی پدر و خونه خراب کن…

لبان مهرو کش آمدند و آذرخش دو انگشتش را بر روی

آنها کشید:

_این لبای هوس انگیزت….

در سکوت تماشایش می کرد و لذت می برد از داشتن

این مرد….

 

لب هایش را از گردن تا شانه او کشید و اغواگرانه

گفت:

_آخ تنت…تن فریبندت…لامصب یه شاهکار هنریه!

قربون خدا برم که اینقدر با ظرافت تو رو خلق کرده و

آذرخش به زمین فرستادت!

ِی

برای زیبا کردن زندگ

قهقهه بلندی از خوشی سر داد و گردنش را برای دیدن

آذرخش کج کرد:

_میدونی چیه؟ تا قبل از ازدواجم با تو و حتی توی

برههی کوتاهی که باهم خوب نبودیم، همیشه به خودم

می گفتم یه زندگی خوب و رویایی فقط مال

داستاناست…

 

 

انگشتان کوچکش را بر گردن و گوش مرد کشید:

_اما تو بهم نشون دادی که زندگی عاشقانه فقط مال

قصه ها و داستان ها نیست….تو بهم عشق و

فداکاری….محبت بی منت….حمایت و دلگرمی رو

نشون دادی. تو کاری کردی تا باورم شه حتی گاهی

اوقات زندگی غیرقابل باور قصه ها هم میتونن توی

دنیای واقعی وجود داشته باشن.

گوشه لب مرد کج شد و نگاهش میان مردمک های دختر

می دوید.

_من و تو کامل نیستیم آذرخش اما مکمل همیم…ممنونم

ازت به هزار و یک دلیل!

پلک بست و لب های عروسکش را بی امان بوسه باران

کرد.

 

سالها پیش حتی گمان نمی کرد روزی دلبسته دختر

مهتاب شود…

حتی گمان نمی کرد مهتاب، دختری به نام مهرو داشته

باشد…

اما امروز و در این لحظه جانش به جان او بسته بود…

دلبر بی دین و ایمانش هر روز بیش از پیش دل او را

می برد…

به درک که دختر سهراب و مهتاب است!

او که تقصیری نداشت…

پاک بود و بی گناه.

 

 

زبانش را بر لب های رژ خوردهی او کشید:

_هوم…فکر کنم دیگه اشتهایی برای خوردن شام نداشته

باشم.

_چرا؟

با گوشه لب کج شده، شست اش را بر لب های مهرو

کشید:

_چون چیزای خوشمزه تری خوردم.

مشتی به سینه پهن او کوبید:

 

_به نفعته بیای شام بخوری چون آخر شب قطعا گرسنت

میشه.

آذرخش از رو نرفت و موذیانه گفت:

_نگران نباش واسه آخر شبمم یه فکرایی دارم. تازه!

خوراکیای آخر شبم خوشمزه ترن.

سرخ و سفید شد و آب دهانش را فرو داد.

نیشگونی از پهلویش گرفت و دور شد:

_شتر در خواب بیند پنبه دانه!

برای شام، زرشک پلو تدارک دیده بود.

آذرخش در ابتدا ظرف همسرش را پر کرد و سپس

برای خود غذا کشید.

 

لقمه ای خورد و مزه لذیذ آن زیر دندانش رفت.

مهرو تکه ای مرغ با چنگال جدا کرد و مردد پرسید:

_راستی…جریان اون زمینا چیشد؟

_هیچی…فعلا که هنوز ماجرا دارن.

_یعنی دیگه نمیری شهرستان؟ به عنوان نماینده خانواده

تون؟

 

آذرخش جدی گفت:

_میریم….باهم.

 

دل نگرانی اش را بازگو کرد:

_می ترسم. اونجا همه اسلحه دارن. اگه….اگه دعوا شد

چی؟

انگشتان کوچکش را زیر دست گرم و پر حرارتش

فشرد:

_قرار نیست اتفاق بدی بیوفته….پس نگران نباش خب؟

پزشکت چقدر تاکید کرد نباید به خودت استرس وارد

کنی؟!

_دست خودم نیست. نگرانتم.

انگشتان مهرو را با لبانش مهر کرد:

_قربونت برم.

_کی میریم؟

 

_منتظر خبرم. ولی احتمالا دو، سه هفته دیگه. چون

اسفندیار خان خارج از کشوره و باید حضور داشته

باشه.

سکوت کرد و نفس عمیقی کشید تا دلشوره اش را خفه

کند.

سه هفته ای که آذرخش گفته بود، همچون برق و باد

گذشت.

سیسمونی َمهدا تکمیل شده بود و اکنون مشغول بستن

چمدان بودند.

سرهمی گلبهی رنگ را مقابل چشمانش گرفت.

 

لبخندی زد و بر روی زانوانش نشست.

 

بوسه ای بر شکم درشت و برآمده مهرو کاشت و زیر

لبی پچ زد:

_دورت بگردم بابایی. کاش این یک ماه و خورده ای هم

زودتر سپری می شد و به دنیا میومدی.

انگشتانش را بین موهای آذرخش رقصاند:

_با صنم جون تماس گرفتی؟

_آره.

_چیشد؟

 

_گفت احتمالا هفته بعد بیاد. تا اون موقع ما هم از

شهرستان برگشتیم.

لبه های پالتوی گشادش را به هم نزدیکتر کرد و نفس

زنان وارد پارکینگ شد.

به خاطر بارداری، وزنش بالا رفته بود و حرکت کردن

بیش از اندازه آزارش می داد.

در خودرو را گشود و کمک کرد مهرو جای گیر شود.

هوا رو به سردی می رفت.

وارد خانهی مامان شهربانو شدند و طبق معمول پیرزن

به استقبالشان آمد.

 

با ملاحظه مهرو را در آغوش کشید و شکمش را

نوازش نمود:

_خوش اومدین مادر….حالتون خوبه؟ وروجک

چطوره؟ به سلامتی وارد ماه هشتم شدی؟

_خوبیم…شما چطورین؟ آره…توی ماه هشتم بارداریمم.

_الهی شکر. من و شهلا هم خوبیم. بیاین داخل….سرده

اینجا.

 

فردا عصر، آذرخش آماده شد تا به عنوان نماینده خانواده

حاج عباس ملک زاده، در جلسه ای که دعوت شده بود

حضور پیدا کند.

 

مهرو هنوز نگران بود…

از دیشب خود خوری می کرد ولی بروز نمی داد.

ر کت مشکی رنگش را تن ز

ُِاو

مرد جوان د و مقابل آینه

ایستاد.

کراوات و جلیقه اش را مرتب نمود و سوی مهرو

چرخید.

نگرانی را از چشمانش خواند…

خم شد و شقیقه اش را با لبانش مهر کرد:

_استرس به خودت وارد نکن. قرار نیست اتفاق بدی

واسم بیوفته.

 

سری جنباند و بازوی قویش را گرفت:

_مراقب خودت باش.

_چشم.

دو ساعت بعد، از پنجره به حیاط خیره شد.

یکی از همسایگان به خانه مامان شهربانو آمده بود.

به رسم احترام بیرون رفت:

_سلام خوش اومدین.

زن میانسال نگاهی به او انداخت و رو به مامان

شهربانو گفت:

_عروس آذرخشه؟

 

پیرزن آنها را به یکدیگر معرفی کرد:

_مهرو خانم اسم عروسمه. ایشون هم زهرا جان از

همسایه های قدیمی ما هستن.

مهرو_خوشوقتم.

زهرا خانم_همچنین دخترم.

 

شهلا سینی چایی را آورد و از مهمان شان پذیرایی

کردند.

زهرا خانم پرسید:

_در جریانین که امروز جلسه برای تعیین تکلیف زمین

های مشاع برگزار میشه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x