رمان کینه کش پارت ۵۴

4.4
(19)

 

عصر روز بعد، مامان شهربانو با یک دست لباس محلی

زنانه وارد اتاق آذرخش و مهرو شد.

آذرخش لباس های محلی اش را برای امشب که جشن

حنابندان بود، از اصفهان آورد اما مهرو لباس محلی

نداشت.

مامان شهربانو کنار دخترک نشست و لباس های زیبا و

خوشرنگ را جفتش گذاشت:

_امشب که جشن حنابندونه، همهی مهمان ها حتی

عروس و داماد، لباس محلی می پوشن. نمیدونم تو

دوست داری بپوشی یا نه…ولی اجبارت نمی کنم.

 

دستی به لباس ها کشید و ادامه داد:

_این ها رو خریده بودم تا شب عروسیت با آرش بهت

هدیه بدم اما نشد که بشه…این لباس ها متعلق به

توئن…حتی اگه امشب نخوای بپوشی شون. مبارکت

باشن دختر جان.

مهرو لبخندی زد:

_دستتون درد نکنه مامان بزرگ. خیلی برام با ارزشن.

با اینکه من بختیاری نیستم اما به احترام شما و شوهرم

حتما می پوشم.

پیرزن خوشحال شد:

_قربونت برم. هر موقع خواستی آماده شی، بگو بیام

کمکت کنم.

_چشم.

 

همزمان با مامان شهربانو که بیرون رفت، آذرخش نیز

از حمام خارج شد.

 

چشمان مهرو بر سینهی ستبر و برهنهی همسرش دو دو

می زدند.

دلش قنج رفت و قلبش شروع به بی تابی کرد.

آذرخش حوله را بر شانه اش کشید و نیشخندی زد:

_خب دیگه دید زدن کافیه…چشماتو درویش کن!!

با چپ نگاهی از بالاتنهی او چشم دزدید:

_حق خودمه…مال خودمه…دلم می خواد دید بزنم.

 

جون کشداری گفت و مشغول سشوار کشیدن شد.

آذرخش لباس های محلی اش را از چمدان بیرون کشید و

پیراهن سفید رنگی به تن زد.

سپس شلوار گشاد و مشک ِی محلی که ” َدبیت” نام داشت

را پوشید.

تمام مدت مهرو او را زیر نظر گرفته بود و در دل

قربان صدقه اش می رفت.

خم شد تا بالاپوش دو رویه و دو رنگ سفید و مشکی

اش را بردارد که دخترک مانع شد.

بالاپوش را برداشت و پشت سر آذرخش ایستاد:

_بزار کمکت کنم.

 

لبخندی زد و بالاپوش را پوشید.

_اسم این لباس چوقائه درسته؟!

_آره… ” ُچوقا” اسمشه.

انگشتانش را بر طراحی زیبا و دو رنگ لباس کشید:

_خیلی قشنگه…هم طرحش هم رنگ بندیش.

 

آذرخش پس از بالا فرستادن موهایش، کلاه را بر سرش

جای گیر کرد.

گامی به دخترک نزدیک شد:

 

_میخوای لباسایی که مامان بزرگ برات آورده رو

بپوشی یا لباسای خودت رو؟!

_نه…امشب مثل تو و بقیه مهمونا لباس محلی می پوشم.

سر تا پای آذرخش را از نظر گذراند.

شانه هایش به لطف چوقا، پهن تر از قبل نشان داده می

شدند و خوشتیپ تر از هر زمان دیگری شده بود.

دلش لک می زد برای چلاندن صورت مرتب و ته ریش

دار اش…

دو طرف لب های مرد را با دستانش به هم نزدیک کرد.

پر از حرص و خواستن، لبان به هم نزدیک شده و غنچه

گونه اش را بوسید و پچ زد:

 

_قربونت برم که اینقد خوشتیپ شدی مرد من.

ریز خندید و مچ های مهرو را گرفت:

_چرا اینقدر ابراز علاقه هات وحشی طور ان؟! یکم

ظریف تر…لطیف تر.

با پر رویی نگاهش کرد:

_کمال همنشینی با توئه دیگه عزیزم.

آذرخش کمرش را با ملایمت چنگ زد و به خود فشرد:

_هوم…فعلا که دور دست توئه عروسک…بزار زایمان

کنی…دوره ات تموم شه…اون موقع نشونت میدم.

 

سر بلند کرد و تنش را از مرد دورتر کشاند:

_فعلا که به قول خودت دور دست منه. علی الحساب

امشب بیا کمک کن این لباسا رو بپوشم تا چند ماه دیگه

هم خدا کریمه.

آذرخش کجخندی زد و “شلوار قِری” را

برداشت…..دامن پر پیچ و تابی که مخصوص زنان

بختیاری بود.

مهرو به کمک آذرخش دامن را پوشید و آن را تا بالای

شکم کوچکش کشید.

سپس “جومه” که پیراهن بلندی بود را به تن زد.

لباس های خوش رنگش، مخمل سنگین و قیمتی بودند.

 

گوشهی ریشش را خاراند و به لباس های پوشیده شده در

تن همسرش چشم دوخت.

_چیشده چرا هنگ کردی؟! خب کمک کن بقیشون رو

هم بپوشم دیگه.

شانه ای بالا پراند و صادقانه گفت:

_تا همینجاش رو بلدم. واسه پوشیدن ” َل َچک” و ” ِمینا’

باید از مامان بزرگ کمک بگیریم.

مهرو صورتش را در هم کشید:

_خسته نباشی سلطان!! این دو تیکه رو که خودمم بلد

بودم بپوشم.

آذرخش لبخندی زد و از مامان شهربانو درخواست کرد

کمک شان کند.

 

 

موهای بلند او را بافت و مقداری را جلوی صورتش

مرتب کرد.

“لَ َچک” را که همچون کلاه کوچکی بود، بر سرش

گذاشت و با دقت مشغول بستن بند های آن زیر گلوی

دخترک شد.

تمام مدت مهرو در چشمانش زل زده بود و آذرخش

تلاش می کرد بی توجه او، کارش را

ِی

به نگاه زیبا

طبق گفته های مامان شهربانو درست پیش ببرد.

اکنون نوبت این بود که ” ِمینا” یا همان روسری بلند را

به شیوه ای خاص بر روی لچک ببند.

 

گام به گام پیش می رفت و با دقت تمام ِمینا را بست.

پس از مرتب کردن لَ َچک و ِمینا بر سر دخترک، این

بار ” َبند سی َزن”را به وسیلهی دو سنجاق، از سوی

بناگوش های مهرو به ِمینا متصل کرد.

بَند سی َزن، زنجیری بلند و نقره ای بود که سکه هایی به

آن متصل شده و برای بهتر نگه داشتن ِمینا بر سر و

صد البته زیبایی بیشتر زنان کاربرد داشت.

آذرخش زنجیر را پشت سر مهرو آویزان کرد و دستی

به سکه های متصل به آن کشید:

_اینا سکه های قدیمی و با ارزشی ان مامان

بزرگ…درست میگم؟!

 

_ها تیام (آره چشمام)….این َبند سی َزن رو مادر عباس

خدابیامرز بهم هدیه داد…منم بعد اون همه سال این

یادگاری رو میسپرم به دست مهرو.

 

دخترک لبخندی زد:

_خیلی ممنونم ازتون.

مامان شهربانو پس از برداشتن تفنگ برنویی پیش آمد و

آن را رو به آذرخش گرفت:

_بگیر اینو پسرم.

ابروانش در هم شدند:

_چرا؟! اینو از کجا آوردین؟؟ مگه ریش سفیدا نگفتن

دیگه توی مراسم ها تیر اندازی نمیشه؟!

 

_آره…دیگه تیر اندازی نمیشه. اما این تفنگ، فقط به

صورت نمادین قراره همراه تو و بقیه باشه….برای

قدرتنمایی.

مهرو ترسیده به “بِرنو” چشم دوخت و آذرخش پاسخ داد:

_مگه قدرت داشتن به این چیزاست؟! من نمیتونم از

وسیله ای که باعث مرگ برادرم شد واسه به قول شما

قدرتنمایی استفاده کنم. این تفنگ جون برادرم رو

گرفت.

مامان شهربانو سعی داشت بند تفنگ را بر شانهی او

جای گیر کند:

_حق با توئه….اما همه تفنگ ها امشب خالی از تیرن.

میگم که فقط برای نمایشه.

 

آذرخش برنو را که می دانست متعلق به حاج عباس،

پدر بزرگ مرحومش است، بر طاقچه گذاشت:

_شما بگو جون من امشب وصل این تفنگ

باشه….حاضرم بمیرم اما این لامصب رو روی دوشم

نندازم.

 

مامان شهربانو کوتاه آمد و نفسش را رها کرد:

_باشه فدات شم. هر طور میلته. من میرم آماده شم تا

شما بیاین.

پیرزن که رفت، آذرخش پیشانی اش را فشرد و پلک

بست.

مهرو انگشتانش را بر دو طرف صورت او گذاشت:

 

_قربونت برم آروم باش!!

_نمیتونم. این تفنگ لعنتی…این مراسما…منو دیوونه

می کنن مهرو.

_حق داری. درکت می کنم.

لیوان آبی برداشت و به دست او داد:

_اینو بخور….آروم تر که شدی میریم.

آذرخش عروسکش را از نظر گذراند و قلوپی آب

نوشید.

ساعتی بعد، وارد مجلس بزرگ عروسی شدند.

 

“می ِشکال” یا همان “تُشمال” در حال نواختن ساز بود و

تعدادی از میهمانان با دستمال های بزرگ و رنگارنگ

مشغول رقصیدن بودند.

آذرخش به قسمت مردانه رفت و مهرو به همراه مامان

شهربانو و عمه شهلا در سوی دیگر مجلس که بانوان

حضور داشتند، جای گیر شدند.

لیوان شربت را به لب هایش نزدیک کرد تا خشکی

گلویش برطرف شود.

صدای پچ پچ ها و نگاه های خیره اطرافیان را روی

خود حس می کرد.

 

 

با اینکه به گویش بختیاری و زبان لری تسلط کافی

نداشت اما می توانست برخی جملاتشان را تشخیص

دهد.

کنجکاویش آنجا برانگیخته شد که نام آذرخش و آرش را

شنید….

می دانست اکثر میهمانان این مجلس او را می شناسند…

می دانست بیشترشان هنوز خاطره تلخ کشته شدن آرش

در شب عروسی اش را به خاطر دارند…

آهی کشید و سر پایین انداخت.

تا چه مدت باید متحمل این حرف ها و نگاه ها می شد؟!

نمی دانست….

 

پس از صرف شام، به حیاط رفت تا قدمی بزند.

عروسی فوق العاده شلوغ و با صفا بود.

آذرخش با دیدن دخترک نزدیکش شد و دستش را گرفت:

_خسته شدی؟ میخوای بریم خونه؟؟

لبخندی زد:

_نه…اومدم یکم قدم بزنم…دوست دارم حنابندون

عروس و دوماد رو ببینم.

آذرخش دستش را به سوی گوشه خلوت حیاط کشید تا از

هیاهوی رقاصان و میشکا ِل پر شور کمی دور باشند.

 

در مقابلشان و کمی دورتر، میهمانان و اقوام درجه یک،

سرگرم حنابندان عروس و داماد بودند.

 

روی صندلی نشستند و مرد جوان کلاهش را از سر

برداشت:

_ممکنه تا نیمه شب طول بکشه ها!!

_اشکالی نداره.

در همین حین دخترک نوجوانی با ظرف بزرگی از حنا

نزدیک شان شد.

رو به آنها گفت:

 

_عمو شما حنا نمی خوای؟؟

آذرخش به جلو خم شد و با دو انگشت کمی از حنای

درون ظرف را برداشت:

_ممنون عمو جون.

مهرو نگاهش را از عروس و داماد گرفت و به مرد

جوان داد:

_واسه چی حنا برداشتی؟!

مشت دخترک را باز کرد و به اندازه سکه کوچکی حنا

کف دستش گذاشت:

_واسه اینکه عروسکم هیچوقت مراسم حنابندون نداشت

و امشب میخوام خودم حنا کف دست زنم بزارم.

لبانش کش آمدند و بغض گلویش را گرفت.

 

روا نبود آذرخش اینقدر دم به دم دل او را ببرد…

سپس حنای باقی مانده را در کف دست خود گذاشت و

انگشتانش را میان انگشتان مهرو چفت کرد.

هر دو کف دستان حناییشان به هم چسبیده شده بودند.

 

نگاهش را به مقابل داد…

به داماد رعنایی که دست حنا گرفتهی عروسش را با

خوشحالی میان چنگش می فشرد.

در سکوت به رو به رو خیره بودند.

 

لب هایش را به پشت دست مهرو رساند و پچ زد:

_نشد که برات یه مجلس عروسی مفصل بگیرم…دلیل

زیاد بود و خودتم خوب میدونی.

فشاری به انگشتانش وارد کرد و خیره در چشمان آرایش

شده اش گفت:

_نشد اما به جون همین جوجه که تو راهه…بهت قول

میدم تو اولین و آخرین کسی باشی که حنای شادی رو

کف دستش میذارم و تا آخر باهاش میمونم.

قطره اشکش از روی خوشی و ذوق بر گونه اش چکید.

آذرخش اشکش را با سر انگشت گرفت اما قطره دیگری

چکید.

از روی عشق بود…اشک شوق!!

 

اخم ریزی کرد و زیرلب نجوا کنان گفت:

_ َدر ِدت ِمن تیام…اَرس نَریز لی ِوه آبوم. (درد و بلات به

چشمام….اشک نریز دیوونه میشم).

میان گریه، خندید….بلند و دیوانه وار.

آذرخش با عشق تماشایش کرد و موبایلش را در آورد.

لبخند او امشب زیباتر از هر زمان دیگری بود.

موبایل را به دست یکی از عمو زاده هایش داد تا چند

عکس یادگاری با لباس محلی از آنها بگیرد.

مهرویش با لباس محلی، ماه شده بود!!

 

 

دخترک دستش را بالا آورد و به رد حنایی که آذرخش

برایش گذاشته بود خیره شد.

خسته و بی حوصله به پشتی صندلی تکیه زد و جاده را

از نظر گذراند:

_ ِکی می رسیم؟؟

آذرخش از گوشه چشم نگاهش کرد:

_دیگه چیزی نمونده. خسته شدی؟؟

_هوم.

_صندلی رو بخوابون، دراز بکش.

 

سری بالا انداخت و دستی بر شکمش کشید.

آذرخش که سرتقی اش را دید، بیخیال شد و دست آزادش

را گرفت.

آرام آرام انگشتانش را نوازش کرد و به موسیقی

دلنشینی که درون کابین پیچیده بود، گوش جان سپرد.

خمیازه ای کشید و حرکت ریز جنینش را حس می کرد.

هر چه کرد نتوانست از نوازش های آذرخش و تکان

های کوچک فندقش لذت ببرد…

از صبح دلشوره داشت و طپش قلب لحظه ای رهایش

نمی کرد.

نچی گفت و شیشه را کمی پایین کشید تا هوا بخورد.

 

مرد جوان دست دخترک را بر ران پای خود گذاشت و

گفت:

_چته مهرو؟؟ چرا اینقدر آشفته ای؟؟

_هیچی.

_ ِد نه ِد…تو یه چیزیت هست.

 

نمی توانست در چشمان او خیره شود.

رو برگرداند و لب زد:

_خستم.

 

چیزی از دلشوره و طپش قلبش نگفت که مبادا مرد اش

نگران شود.

آذرخش کناری ایستاد و به مغازه ای در همان حوالی

رفت.

مقداری خوراکی و شیرینی برای مهرو خرید.

کیسه را روی پاهایش گذاشت و گفت:

_فقط یه امروز چون دمقی کاریت ندارم و میتونی

هرچقدر دوست داری شیرینی بخوری.

لبخند بی جانی زد:

_نمیتونم چیزی بخورم. میل ندارم.

آبمیوه و کیکی باز کرد و به دستش داد:

 

_بیخود!! از صبح کم خوراک شدی…خودت که گشنگی

میکشی هیچ، بچمم عذاب میدی.

_اشتها ندارم. میترسم بخورم حالت تهوع بگیرم.

با اخم ریزی نگاهش کرد و ادامه نداد.

نمی دانست درد دخترک چیست…

مهرویی که برای این خوراکی ها جان میداد، اکنون در

مقابل این همه شیرینی مقاومت می کرد.

به راه افتاد و سکوت کرد.

آبمیوه را مقابل لب های مرد گرفت:

 

_قهر نکن. قول میدم رسیدیم خونه خودم تنهایی دخل

همه این خوراکی ها رو بیارم.

 

خنده اش گرفته بود اما خود را کنترل کرد و کمی از

آبمیوه خورد.

دخترک لبخندی زد و تکه ای کیک سمت دهانش برد.

آذرخش دهانش را باز کرد و درست در لحظه آخر،

انگشتان او را به همراه کیک زیر دندان هایش کشید.

جیغ خفه ای کشید و با دست دیگرش گوشت پهلوی

آذرخش را پیچاند.

 

خدا را شکر که جاده خلوت بود وگرنه این شوخی کردن

ها قطعا عاقبت خوبی ندارند…

با حرص و خنده انگشتانش را از زیر دندان های او جدا

کرد:

_مرتیکه وحشی انگشتام له شدن.

خندید و تکه ای دیگر از کیک خورد.

حوالی خانه بودند که تلفن آذرخش زنگ خورد.

مهرو دستش را اهرم سرش که به شیشه چسبانده بود،

کرد.

روی اسپیکر زد و صدای پر هول و ولای صنم در

کابین پیچید:

_آذرخش!؟

 

سرعت خودرو را کم نمود و مهرو موسیقی را قطع

کرد.

_صنم؟؟ چی شده چرا صدات می لرزه؟؟

_کجایی مادر؟؟ زنت پیشته؟؟

_آره…ما تازه از شهرستان برگشتیم اصفهان.

صنم به گریه افتاد و نالید:

_آذرخش…دردت به جونم هر جا هستی سریع برگرد

خونه.

 

 

مهرو گیج نگاهش کرد و او پرسید:

_یعنی چی؟؟ چرا برگردم؟؟

صدای دعوا و درگیری از آن سوی خط می آمد.

صنم گریان گفت:

_فقط زود برو خونت….سروین و شروین امشب از

نبود شما سوء استفاده کردن و رفتن تو خونت که قالیچه

رو بدزدن. آذرخش…من تازه فهمیدم و وظیفم بود بهت

بگم. با پلیس برو خونه…مراقب زن و بچتم باش.

صدای سیلی زدن و جیغ کشیدن صنم در کابین پیچید و

بعد از آن تماس قطع شد.

مهرو شوکه و مات برده به او چشم دوخت.

 

فک اش سخت و سنگی شده بود و سینه اش به شدت

عقب جلو می رفت.

مشتی به فرمان کوبید و پایش را بر پدال گاز فشرد:

_بی شرفای عوضی…آذرخش نیستم اگه امشب با دست

خودم نکشمتون.

مهرو سعی در برقراری تماس با صنم داشت و ترسیده

به صندلی چسبید.

لعنت به آن قالیچه….

مرد جوان دیوانه وار رانندگی می کرد و اهمیتی به

خودرو های کناری نمی داد.

آب دهانش را فرو خورد:

_جواب نمیده…نکنه سهراب بلایی سر مادرت آورده!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
1 سال قبل

وایی عالی بود🤩🤩🤩🤩

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x