رمان کینه کش پارت ۵۵

4.2
(25)

 

_پدرشو در میارم اگه دستش به صنم بخوره….فعلا باید

این دوتا ت*خم حروم رو سر جاشون بنشونم….زنگ

بزن به پلیس…یالا!!

 

دل نگران لب زد:

_آذرخش توروخدا دعوا نگیر…

_مهرو!! زنگبزن….یالا!!

مطیعانه سر تکان داد و با پلیس تماس گرفت.

وارد کوچه که شدند، هر دو مات ماندند.

 

کوچه نسبتا خلوت و غیر قابل باور بود…

خانه شان…عمارت شان…در میان شعله های سرکشانه

آتش می سوخت و کسی امداد رسانی نمی کرد…

آذرخش به شدت روی ترمز کوبید و قفل فرمان را

برداشت:

_خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم….هرچی شد،

پاتو از ماشین بیرون نمیزاری ها!!

مهرو ترسیده و گریان نالید:

_چی داری میگی!؟ چرا نیام؟؟ خونمون داره آتیش می

گیره.

پلک بست و دندان بر هم سابید:

 

_مهرو….ببینم اومدی بیرون حسابت با کرام الکاتبینه.

حتی اگه منم زنده برنگشتم، تو حق بیرون اومدن از

ماشین رو نداری.

_آذ…

دستش را بر لب های مهرو فشرد:

_قفل مرکزی رو بزن و بشین سر جات.

از خودرو بیرون جهید و چشمش به عمارت افتاد که در

آتش می سوخت.

دلش نیز همانجا با آشیانه اش کباب شد….

 

 

پیش رفت و استرسی برای قالیچه نداشت.

قالیچه در خانه نبود…جایگاهش امن و امان و به دور از

دسترس دزدان احتمالی بود.

ناگهان سروین و شروین را دید که از در ورودی بیرون

آمدند و با دیدن آذرخش در مقابلشان شوک شدند.

دستانش را مشت کرد و گامی جلو رفت.

هر دو از دیدن آذرخش متعجب شدند.

مهرو نیز اشک ریزان از درون خودرو نظاره گر آنها

بود و دعا می کرد….

 

قفل فرمان را در دستش چرخاند و دندان بر هم سابید:

_حرومزاده های عوضی!!

سوی شروین جهید و با یکدیگر درگیر شدند.

ضربات پی در پی نثار یکدیگر می کردند و مهرو جیغ

می کشید.

اکنون دلیل دلشوره هایش را متوجه می شد…

سروین اطراف را می پایید و مشت بر شانه مرد می

کوبید تا برادرش را رها کند.

مهرو هق زد و چرا کسی به داد آذرخشش نمی رسید؟!

 

با اینکه زورش به شروین می چربید اما نگران این بود

که مبادا سروین سمت زن و بچه اش برود.

گردن شروین را گرفت و با پیشانی به صورتش کوبید.

زانویش را به قصد کوبیدن در شکم شروین بالا آورد که

سروین عربده زد:

_ولش کن کثافت!!

 

چشمان پر اشک و حیرت مهرو بر دست سروین ثابت

ماندند.

چاقو در دستش بود…

 

نمی توانست بیشتر از این نظاره گر باقی بماند…

جان آذرخشش در خطر بود…

از ماشین خارج شد و سوی شان دوید.

سروین چاقو را سمت کمر آذرخش گرفته بود و عربده

می زد برادرش را رها کند اما او اهمیتی نمی داد و

درگیر کتک زدن شروین بود.

مهرو با سرعت خود را به پشت آذرخش رساند و دست

سروین را در هوا گرفت.

نفس نفس می زد و صورتش خیس از اشک بود.

 

سروین تقلا می کرد تا او را عقب براند:

_ول کن دستمو!!

مهرو نالید:

_آذرخش…برو عقب!! سروین چاقو داره…

مرد جوان که صدای همسرش را شنید، چرخید.

او چرا از خودرو خارج شده بود؟!

در فاصله چند گامی، دست سروین را در هوا گرفته بود

و با دست دیگر مراقب شکم اش بود.

صدای آژیر ماشین پلیس که به گوششان خورد، شروین

تقلا کرد دستان آذرخش را از اطراف یقه اش رها کند:

_سروین ولش کن!! فرار کن…

 

مهرو هیچ رقمه رهایش نمی کرد و مرد، دل نگران

عروسکش بود.

 

نگاهی به اندک مردم درون کوچه انداخت که هیچ یاری

رسانی ای نمی کردند.

قصد داشت شروین را محکم روی زمین بکوبد تا به

سراغ مهرو برود که ناگهان….

دخترک عرق کرده به چشمان سروین زل زد و این

قدرت را از کجا آورده بود؟!

 

سروین که عرصه را تنگ دید، موهای مهرو را با دست

آزادش چنگ زد تا دست دیگرش را از میان چنگ

دخترک رها کند.

در همین گیر و دار دستش را پر توان عقب کشید و

چاقوی تیز، بازوی مهرو را نشانه گرفت.

درد در وجودش پیچید و کشیده شدن چاقو را بر گوشت

و استخوانش حس کرد.

جیغ بلندی زد و بر زمین افتاد.

آذرخش، درست قبل از اینکه کمر شروین را به زمین

بزند، صدای جیغ دلخراش مهرو در گوشش پیچید.

قلبش از حرکت ایستاد.

 

نه….تاب چرخیدن نداشت.

سروین درست در لحظه آخر که حریف مهرو نشد،

موهایش را گرفت تا دست گرفتارش را آزاد کند اما

چاقویش بازوی دخترک را بریده بود.

به عقب برگشت و مهرو را که افتاده بر زمین دید، روح

از بدنش پر کشید.

 

بی توجه به سروین و شروین او را در آغوش کشید:

_مهرو؟! قلبم؟!

پلک های خیس و سنگینش را گشود و تن آذرخش را از

نظر گذراند:

 

_سالمی؟؟…چی…چیزیت نشد؟!

بازوی بریده شده او را بررسی کرد و صدایش لرزید:

_مگه نگفتم از ماشین پیاده نشو!! چرا اومدی بیرون

لامصب!؟

نای جواب دادن نداشت و گلویش خشک بود.

پلیس بلاخره توانست سروین و شروین را بازداشت کند.

آذرخش رو به همسایه ها عربده زد:

_زنگ بزنین آمبولانس.

آتشنشانی از راه رسید و مامور پلیس در حال سوال

پرسیدن از آذرخش بود اما او بی توجه به همه، نگاهش

بر چهره رنگ پریده مهرو می چرخید.

 

شالش را از سرش کشید و محکم روی بازویش بست تا

خونریزیش بند بیاید:

_درد داری؟!

_آره…دستم…دستم انگار کرخت شده. می…میترسم.

دلواپس بود اما نباید او را نگران می کرد:

_نترس…چیزی نیست دورت بگردم…یه زخم کوچیکه.

نه…یک زخم کوچک نبود!!

از طرفی، خبری از آمبولانس هم نبود.

 

 

خانهی سوخته در آتشش…قالیچهی گرانبهایش….حتی

آن دو لعنت شدهی منفور را از یاد برد.

اکنون تمام َهم و غم اش بازوی بریده ی مهرو بود…

دخترک را با احتیاط بغل زد و سوار خودرو کرد.

سوی نزدیکترین بیمارستان راند و انگشتان یخ کرده او

را میان دست خون آلودش گرفت:

_الان می رسیم.

مهرو لب گزید و از درد اشک می ریخت.

در میان راه چندباری نزدیک بود تصادف کنند و عجیب

تر آنکه مدام سهراب با آذرخش تماس می گرفت.

 

نرسیده به بیمارستان، بلاخره پاسخ داد.

چند فحش نثارش کرد و سپس گفت:

_عوض ِی بی شرف…ت*خم جهانگیر نیستم اگه پدر تو

و اون دوتا حرومزاده رو درنیارم!! من…

سهراب عصبانی میان کلامش پرید:

_حوصله شر و ورات رو ندارم بچه جون یا تا طلوع

آفتاب اون قالیچه لعنتی رو میاری به آدرسی که میگم یا

سر بریدهی ننت رو میفرستم جلوی در خونهی خراب

شده ات.

صدای جیغ های صنم از آن سوی خط به گوش می

رسید.

 

شوکه شدند!!

سهراب چه می گفت؟!

با جان صنم قمار می کرد؟؟

آذرخش پلک بست و قبل از اینکه حرفی بزند تماس قطع

شد.

عربده بلندی کشید و چند مشت به فرمان کوبید.

مهرو اشک ریزان گفت:

_آذرخش….برو سراغ مادرت…

 

_چرت نگو!! تو رو با این وضع رها کنم کجا برم؟!

_برو…اون به جز تو هیچکسی رو نداره. مادرته!!

فحشی به سهراب داد و او را سوی اورژانس برد.

پزشک مشغول بررسی شد و دستور عمل فوری داد.

خدا را شکر جنینش آسیبی ندیده بود.

دخترک را سوی اتاق عمل بردند و آذرخش لحظه ای

آرام نمی گرفت.

موهایش را چنگ زد و روی صندلی ها نشست.

مهرو از یک طرف…صنم از سوی دیگر…

 

خانهی ویران شده اش که بماند…

قالیچه اش!!

تنها دارایی گرانبها و ارزشمند او همان قالیچه بود.

صنم ارزشش را داشت!؟

ارزش این را داشت که یک قالیچه چندین میلیاردی را

در عوض سلامتی اش معاوضه کند!؟

مادری که سالها پیش آنها را رها کرد، اکنون محتاج

فرزندش بود!!

او هیچکس را به جز آذرخش نداشت…

 

 

قبل از اینکه مهرو از اتاق عمل بیرون بیاید، مامور

آگاهی سوی آذرخش آمد.

سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:

_آقای آذرخش ملک زاده؟!

سر بلند کرد و ایستاد:

_خودمم.

_من مامور آگاهی ام و برای صورت جلسه اتفاقات پیش

اومده اینجام. لطفا یه خلاصه مختصر بدین و اگر قصد

شکایت از خانم و آقای هوشمند رو دارین در اولین

فرصت به کلانتری مراجعه کنین.

 

آذرخش توضیحات لازم را داد و هیچ چیزی از گروگان

گیری سهراب نگفت.

نگران بود پلیس با خبر شود و سهراب بلایی به سر

صنم بیاورد.

وارد حیاط بیمارستان شد و با سهراب تماس گرفت.

قصد جواب دادن نداشت…

زیر لب “بی شرفی” نثارش کرد.

چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود…

چرا اینقدر دلواپس صنم بود؟!

 

مگر…مگر از او تنفر نداشت؟!

نه….

هر چه فکر می کرد، یاد نداشت این اواخر از دستش

دلخور بوده باشد…

دوباره و دوباره با سهراب تماس گرفت.

 

چشمان خسته اش را بست و لعنتی به همه شان فرستاد.

قالیچه را نمی خواست…

 

به درک که میلیارد ها تومان ارزش دارد…

این قالیچه هیچ موقع خاطرات خوبی برایش نداشت.

تنها به خاطر اینکه یادگار پدرش بود آن را حفظ می

کرد.

تصمیم داشت دل بکند…

گور پدر ضرر هایی که دیده بود و ممکن بود ببیند.

خانه اش که رفت…

خدا را شکر که همسر و فرزندش سالم بودند.

 

قالیچه را هم فدای صنم می کرد…

آن همه مال و اموال را بدون خانواده اش نمی

خواست…

چقدر آشفته و نا آرام بود.

سهراب پس از آن همه تماس بلاخره جواب داد:

_چته؟؟ چرا اینقدر زنگ می زنی؟؟ تصمیمتو

گرفتی؟؟

آذرخش دم بلندی گرفت و تمام عضلات تنش از حرص

منقبض شدند.

پلک بست و با دندان های کلید شده غرید:

_آدرس بده.

 

_باریک الله….میبینم که سر عقل اومدی.

جواب نداد و فقط نفس های عمیق می کشید.

 

 

سهراب در ادامه جمله پیشین اش گفت:

_آدرس رو مسیج می کنم برات. فقط…پلیس خبر کنی یا

زرنگ بازی در بیاری بخوای قالیچه تقلبی بهم قالب

کنی، اونوق…

آذرخش حوصله اش را نداشت.

امان نداد جمله اش کامل شود:

 

_فهمیدم.

سپس قطع کرد و دستی به ریشش کشید.

پا به بیمارستان گذاشت و متوجه شد مهرو را از اتاق

عمل بیرون آورده اند.

پلک های نیمه باز و رنگ پریدهی همسرش، حالش را

دگرگون کرد.

بازویش بانداژ شده بود و دست آزادش روی شکم برآمده

اش قرار داشت.

کنارهی تخت نشست و پیشانی مهرو را بوسید:

_خداروشکر که به خیر گذشت. اگه بلایی به سر تو و

بچمون میومد، دیوونه می شدم.

 

لب های خشکش را تکان داد:

_آذرخش؟؟

صورتش را نوازش کرد و چهره اش در هم شد:

_جو ِن دلم…عم ِر آذرخش!!

_رفتی سراغ صنم جون؟؟

_نه…ولی میرم.

 

نگاه نگران و اشک آلودش را به مرد داد:

_به پلیس بگو…خب؟! تنها…تنها نرو. سهراب

خطرناکه…می ترسم…چیزیت بشه.

 

_دلواپس نباش. مراقبم.

قطره اشکش چکید:

_نمیتونم…آخ خدا…چرا این ماجراها تموم نمیشن؟!

گلوی مرد به هم فشرده شد.

آب دهانش را فرو خورد و انگشتش را بر رد اشک های

او کشید.

درد و رنج ها از هر سو قلبش را نشانه گرفته بودند.

نمی خواست به این فکر کند که ممکن است بار آخری

باشد که صدای مهرویش را می شنود…

 

سهراب خطرناک بود اما نه به آن اندازه که بتواند بلایی

به سر آذرخش بیاورد.

مرد جوان، او را می شناخت و قطعا از پسش بر می

آمد.

لب هایش را آرام و محتاط بر لب های مهرو نهاد.

بوسه های ریز و ملایم زد و سپس گفت:

_تموم میشن….خیلی زود.

موبایل را درون جیبش فرستاد و از خودرو پیاده شد.

کنار خرابه ای که خارج از شهر آدرس داده بود ایستاد.

 

چند لحظه بعد خودرویی از راه رسید و سهراب با اسلحه

پیاده شد.

پیش آمد و آذرخش ترسی نداشت…

 

صدای سهراب در گوشش پیچید:

_قالیچه کو؟؟

پوزخندی زد و با خونسردی گفت:

_تو ماشینه.

_بیارش.

 

دست در جیب های شلوار فرو برد و ابرو بالا پراند:

_نشد!! اول بگو صنم از ماشین بیاد بیرون…بعد قالیچه

رو بگیر و گورتو برای همیشه از زندگیم گم کن.

عقب عقب رفت و در صندوق را باز کرد.

همزمان مرد درشت هیکلی از سمت شاگرد پیاده شد.

می دانست سهراب بزدل تر از آن است که تنها بیاید.

صنم را َکت بسته جلو آورد و تفنگ را روی سرش

گرفت.

صورت زخم و لباس های خاک آلود مادرش را از نظر

گذراند.

 

کاش می شد انتقام خانه و زندگی ویران شده اش را یک

جا از سهراب بگیرد و همین امشب خلاصش کند…

انتقام پا فراتر از گلیم گذاشتن شروین و سروین را نیز…

قالیچه را که درون محفظهی قوطی شکل بود، درآورد.

سهراب گفت:

_بیارش جلو…باید مطمئن شم فیک نیست.

صنم نالید:

_آذرخش….جون و سرمایه ات رو بردار و برو

مادر….برو خودتو بدبخت نکن. منو رها کن…ب…

 

 

سهراب با پشت دست در دهان صنم کوبید:

_خفه شو خوشگلم.

خون آذرخش به جوش آمد:

_بکش دستتو بی ناموس!! بیا چک کن…اصلشه. بردار

و گمشو از زندگیم.

سهراب، صنم را روی زمین انداخت و با اسلحه پیش

رفت.

اصل.

ِل

خودش بود….اص

پوزخندی زد و قالیچه را گرفت.

عقب رفت و آذرخش متقابلا پیش آمد.

 

اسلحه را سویش گرفت و غرید:

_کجا میای؟! دستاتو ببر بالا سرت…تا من نرفتم

نزدیک این عجوزه نمیشی.

مردجوان با خشم پلک بست.

به بادیگاردش رسید و قبل از اینکه سوار شود، عربده

زد:

_بلاخره حق به حق دار رسید!!

نه….

این قالیچه حق سهراب نبود…

 

آذرخش دندان بر هم سابید و صدای گاز خودرو در

گوشش پیچید.

با نگرانی سوی صنم دوید و از روی زمین بلندش کرد.

برای اولین بار، دل داد به دل صنم…

چسب دستانش را باز کرد و لب زد:

_مامان؟! خوبی؟؟

 

صنم شوکه اشک می ریخت و در گوشش “مامان” گفتن

آذرخش اکو می شد.

 

بلاخره پسرش او را به عنوان “مادر” به رسمیت

شناخت…

بلاخره پس از بیست و اندی سال، دوباره او را مادر

صدا زد.

بغض دار زمرمه کرد:

_منو ببخش…سرمایه ات، بچگیت، زندگیت….همه رو

من بر باد دادم. کاش خدا جونمو می گرفت و نمی دیدم

این روزها رو. کاش نمیومدی که مجبور بشی یادگاری

پدرت رو به خاطر من از دست بدی…کاش میون جون

من و ارثیه ات، این بار….

آذرخش دست دور کمرش انداخت و او را به سینه اش

فشرد:

_هیس!! ادامه نده…چطور می تونستم نیام و با جونت

قمار کنم؟؟ تو….تو هر چقدرم بد بوده باشی، بازم مادر

منی….خانواده منی.

 

صنم آرام گرفت.

لعنت به خودش فرستاد که هر بار به نحوی مایهی عذاب

پسرش می بود.

آذرخش کمکش کرد تا در خودرو بنشیند.

سوی بیمارستان حرکت کرد و ماجرا را برای مادرش

شرح داد.

 

صنم پرسید:

_تو چطور متوجه نشدی اومدن خونه ات دزدی؟؟ مگه

دوربین نداشتی؟؟

 

_داشتم….بیشرفا از شب قبل دوربین رو از کار انداختن

و من چون سرم شلوغ بود متوجه نشدم.

_خدا لعنتشون کنه…نمیتونم باور کنم که مهرو خواهر

اون دوتا عوضیه…واقعا حیف مهرو نیست که بگن خون

سهراب لجن توی رگاشه؟؟

آذرخش سویش چرخید.

پس فهمیده بود…

نفسش را رها کرد:

_مهرو از اونا متنفره…لطفا هیچوقت نگاهت به مهرو

به عنوان دختر سهراب نباشه. اون بی گناهه و هیچ

دخلی به این ماجراها نداره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x