رمان کینه کش پارت ۱۳

4.3
(13)

 

 

 

دو ساعتی می شد که در اتاق تنها نشسته بود و با خوردن یک بسته چیپس توانست کمی از گرسنگی اش بکاهد.

 

شروین و بابک سرخوشانه گپ می زدند و از میان حرف هایشان فهمید که در حال مشروب خوردن هستند.

ساعت 10 شب را نشان می داد و انگار شروین قصد رفتن نداشت.

 

ناگهان با شنیدن صدای عُق زدن های پی در پی، پشت پنجره ایستاد….چشمش به پدرش خورد که مست و تلو تلو خوران سمت سرویس گوشه‌ی حیاط می رفت.

 

تصمیم گرفت بیرون برود اما پشیمان شد.

اصلا به او چه ربطی داشت؟! می خواست مشروب نخورد!! کم از بابک ضربه خورده بود!؟ اما باز هم پدرش بود!!

نهیبی به خود زد و دو دل ماند.

 

با صدای باز شدن وحشتناکِ در اتاقش هینی کشید و به عقب چرخید.

شروین با چشمان خمار و لبخند پر شرارتش درون درگاهِ در ایستاد.

 

لرزان و ترسیده غرید:

_برو بیرون از اتاق من!!

 

شروین که مشخص بود بیش از حد مست کرده است، در را بست و جلو آمد:

_کجا برم جیگرم!؟

 

مهرو ترسیده بیرون را نگاه کرد ولی هنوز خبری از بابک نشده بود.

 

خیلی ناگهانی گلدان روی میز را برداشت:

_جلو نیا عوضی!! بیای جلو همین‌و میزنم تو سرت…برو بیرون تا جیغ نزدم.

 

شروین قهقهه زد و با حالتی متعجب اما بدون ترس گفت:

_نمیدونستم دستِ بزن هم داری!!

 

مهرو از ترس می لرزید و دنبال راه فراری می گشت.

 

بیخیالِ گلدان شد و آن را روی زمین انداخت.

سریع دوید و قصد داشت از کنار شروین به سمت در برود اما با کشیده شدن مچ اش جیغ بلندی زد.

 

با اینکه شروین مست بود اما حریفش نمی شد:

_ولم کن….ولم کن بیشرف….بابا!! بابا کجایی!؟ ولم کن توروخدا.

 

تن دخترک را میان دیوار و تن خودش حبس کرد.

شال مهرو را روی شانه هایش انداخت و سر زیر گلویش برد.

 

کشدار و خمار پچ زد:

_هیس…کجا بری قند عسلم؟؟ امشب خیلی کارا با هم داریم…باباجونت اونقدر خورده که الان کنار سنگ توالت بیهوش شده!! پس زور الکی نزن و باهام راه بیا…من اونقدرام بد نیستم.

 

مهرو به صورت شروین چنگ انداخت و گریان جیغ زد:

_برو عقب نچسب به من!! حالم ازت بهم میخوره کثافتِ نامرد…توروخدا ولم کن…تورو قرآن برو دست از سرم بردار.

 

آخی گفت اما فاصله نگرفت.

دست های مهرو را با یک دست گرفت و بالای سرش به دیوار چسباند.

 

گریه هایش شدت گرفتند اما او مردی نبود که برای این دختر نحیف دل بسوزاند.

بر گلوی نازک و پوست نرمش بوسه ای خیس کاشت که دختر جیغ بلندتری کشید.

 

دستش را بر دهان مهرو فشرد:

_نمیدونی چقدر لذت می برم وقتی اینطور تقلا می کنی و میخوای جیم بزنی….ولی من امشب دست نمی کشم ازت.

 

 

مستی، تن ظریف و خوشبوی دخترک، بالا و پایین شدن هورمون های مردانه اش، همه و همه او را به عشق بازی با مهرو دعوت می کردند.

محال بود امشب از این لعبت بگذرد.

 

بوسه هایش را تا روی قفسه‌ی سینه‌ی مهرو پایین کشاند و اهمیتی به هق هق و تقلا هایش نداد.

تَنش آنقدر میان دیوار و تن شروین فشرده شده بود که احساس می کرد چیزی تا شکستن استخوان هایش باقی نمانده است.

 

پاهایش توسط پاهایِ کشیده و بلند مرد احاطه شدند.

چه بد که نمی توانست از خودش دفاع کند یا مرد را عقب براند…

 

حالش از بوسه های اجباری به هم می خورد.

شروین دم بلندی گرفت و این بار دست آزادش را زیر لباس مهرو برد…شکمش را با خشونت نوازش کرد.

 

مهرو هوا را پَس دید…با زجر نالید:

_آخ….خدا لعنتت کنه…ب..برو عقب…دستت‌‌و بردار بی شرف…برو بیرون از خونه‌مون.

_هوم…دوست نداری لمست کنم؟؟ ولی من دارم لَه لَه میزنم برای اینکه تمام تنت رو فتح و بوسه بارون کنم.

 

برای یک لحظه خون اش به جوش آمد.

سرش را جلو برد و بدون هیچ رحمی گردن شروین را زیر دندان هایش کشید.

تا جان در بدن داشت، دندان هایش را درون گوشتش فشرد.

 

نعره‌ی بلند مرد در گوشش پیچید….این بار دخترک را رها کرد و عقب رفت.

 

مهرو فرصت را غنیمت شمرد…با کف پا ضربه‌ی محکمی به اندام مردانه‌ی شروین زد که ناله‌ی بلندش در اتاق پیچید و به خاطر مستی، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد.

 

با صورتی خیس و نفس نفس زنان، بدون هیچ فکری کیف و موبایلش را برداشت.

تا قبل از بلند شدنِ شروین سمت در دوید و وارد پذیرایی شد اما باز هم پدرش را ندید.

 

اشک هایش را پس زد و خدا را شکر لباس هایش پوشیده بودند.

 

کفش هایش را به پا کرد:

_خدایا کمکم کن…خدایا.

 

برای لحظه ای نگران پدرش شد.

احمقانه به نظر می رسید اما او دلش برای بابک سوخت و دلشوره اش را داشت.

 

سمت سرویس رفت و در کمال تعجب او را دید که روی زمین افتاده و به دیوار تکیه زده است.

 

تکانش داد و صدایش زد:

_بابا…بابا چشمات‌و باز کن!!

 

بابک میان پلک هایش فاصله انداخت و با خماری او را عقب راند:

_ولم کن دختر…بزار بخوابم.

 

حیرت زده شد!!

 

صدای پای شروین را که در حیاط شنید، ایستاد و از سرویس خارج شد اما ناگاه میان بازوان شروین فشرده شد:

_چموش بازیات‌و قربون!! دست به مهره، حرکته ها خانوم خانوما….جفتک پروندی و رفتی!؟ بودی حالا!! امشب کلی کار داریم با هم.

 

اگر تا کنون از استرس و ترس زیاد بیهوش نشد، قطعا لطف خدا بود.

مغزش کار نمی کرد و می خواست هر طور شده است خودش را نجات دهد.

 

خدا را صدا می زد اما چرا نجاتش نمی داد!؟

آرام دست درون کیفش برد و اسپری بدن را بیرون کشید.

 

شروین او را بیشتر به خودش فشرد…دخترک حالش به هم میخورد از لمس تنش با تن این بیشرف!!

 

سر شروین که سمت گردنش آمد، سر خودش را کنار کشید و با دیدن چشمانِ نیمه باز مرد، بدون ملاحظه روی صورت اش اسپری کرد.

 

تقلاهایش را از سر گرفت و همچون ماهی از درون چنگ شروین سُر خورد.

 

شروین چشمانش را مالید و روی زانو خم شد:

_خدا لعنتت کنه بی پدر و مادر….دختره‌ی هر*زه امشب کارِت تمومه!!

 

مهرو اهمیتی نداد…جان اش را برداشت و پا به فرار گذاشت.

لحظه ای برگشت و او را کنار خودرو اش دید.

 

وارد کوچه پس کوچه ها شد و تا توان در بدنش بود، دوید.

فقط می خواست از آنجا دور شود.

 

هر از چند گاهی بر می گشت و عقب را می پایید اما خدا را شکر خبری نبود.

پس از نیم ساعت دویدن، نفس نفس زنان وارد پارکی شد و گوشه ای مخفی، کنار یک مغازه روی زمین نشست.

 

بلند بلند زار زد و دلش به حال خودش سوخت.

کاش با مادرش رفته بود.

امشب به اندازه‌ی تمام عمرش درد و استرس و زجر کشید.

 

حالش از تن و بدنی که توسط شروین لمس شده بود به هم می خورد.

نمی دانست کجا برود و به چه کسی پناه ببرد!!

 

تنها قوم و خویش اش عمو اتابک بود که در شهرستان زندگی می کرد.

نه دوستی داشت و نه آشنایی را.

 

این ساعت از شب رستوران خانم تارخ بسته می شد و نمی توانست به آنجا برود.

دقایقی اشک ریخت و به سکسکه افتاد.

 

از مغازه‌ یک بطری آب خرید….مشتی به صورتش پاشید و دوباره به همان نقطه‌ی تاریک برگشت تا کسی او را نبیند.

 

اکنون خانه‌شان نا امن ترین مکان دنیاست.

شاید شروین هنوز همان جا در کمین اش باشد.

امشب به چه کسی پناه می برد؟؟

 

کیفش را باز کرد که موبایلش را بیرون بکشد ولی با دیدن تکه کاغذی تهِ کیف، متعجب شد.

برگه را بالا آورد و یک شماره بر روی آن دید.

 

کمی فکر کرد تا توانست بلاخره پازل های ذهنش را کنار هم بچیند.

این شماره‌ی ناجی اش بود…آرش!!

 

ترجیح داد در ابتدا با مادرش صحبت کند و از او کمک بگیرد اما پاسخی دریافت نکرد و احتمال می داد افسون خواب باشد.

 

دو دل به کاغذ خیره شد…نتوانست با آرش تماس بگیرد و انگار می خواست به هر ریسمانی چنگ بیاندازد اِلا او!!

حقیقتاً پس از برخورد تندش با مرد جوان در آخرین دیدار، خجالت می کشید.

 

شماره‌ی خانم تارخ را گرفت تا از او کمک بخواهد اما خاموش بود!!

چند بار تماس گرفت…جوابش خاموشی بود و خاموشی.

 

شروین و بابک را لعنت کرد و با انگشتانی لرزان شماره‌ی آرش را وارد کرد.

ذهنش به زمانی که آرش شماره اش را داده بود، پرش زد…

 

《_این شماره‌ی منه…البته خدایی نکرده منظور بدی ندارم…فقط اگر جایی، زمانی به کمک نیاز داشتی، میتونی مثل یه دوست روی کمک من حساب باز کنی!!》

 

پلک هایش را بست و با تردید تماس را برقرار کرد.

چند بوق خورد اما جوابی دریافت نکرد.

 

در اوج نا امیدی، ناگهان صدای گرم اما پر تعجب آرش را شنید:

_بله!؟

 

آب دهانش را فرو داد:

_سلام‌.

_سلام…بفرمایید!!

 

او را نشناخت….حق داشت!!

این اولین تماس‌شان محسوب می شد.

 

#_آقا آرش!؟

_خودم هستم…شما!؟

_من…من مهرو ام…دستیار آشپز رستورانی که…

 

آرش که در جمع عمه و مادربزرگش نشسته بود، سمت اتاقش در عمارت مادربزرگ گام برداشت و شگفت زده میان کلام دختر پرید:

_بله بله شناختم…حال‌تون چطوره؟؟ اوضاع خوبه؟؟

_خوبم ممنون.

 

بعد از برخورد تندش، انتظار این رفتار را از آرش نداشت.

 

بغض در صدای دخترک را شنید و پرسید:

_چیزی شده!؟ انگار برخلاف چیزی که گفتین، حال‌تون خوب نیست!!

 

مهرو نتوانست بیش از این خودش را کنترل کند و اکنون با پیدا کردن یک هم صحبت، بغضش پر صدا شکست:

_خوب نیستم آقا آرش…خوب نیستم.

_چیشده!؟ بازم اتفاقی افتاده!؟

 

این قسمت پارک خلوت بود و مهرو از تنهایی می ترسید.

چند پسر جوان کمی دورتر ایستاده و دقایقی می شد او را زیر نظر گرفته بودند.

 

_یه مشکلی برام پیش اومده…خیلی مفصله اگه بخوام بگم‌…می تونید کمکم کنید!؟

 

هق زد و ادامه داد:

_من از خونه زدم بیرون و هیچ‌کس رو ندارم که بهش پناه ببرم.

 

آرش کمی درنگ‌ کرد.

کار پر خطری بود ولی دلش نیامد مهرو را به حالِ خود رها کند.

 

این دختر برایش خاص بود و ناخودآگاه به سمتش کشش پیدا می کرد:

_آدرست رو بده الان میام دنبالت.

 

نشانی پارک را گفت و قطع کرد.

آرش لباس بیرونی پوشید و بدون مکث سمت آدرس رفت.

 

نیم ساعتی طول کشید تا به مقصد برسد و بلافاصله پس از رسیدن با دخترک تماس گرفت‌.

مهرو ترسان و پر اضطراب اطراف را پایید و سوار خودرو شد.

 

آرش چهره‌ی بی روحش را از نظر گذراند:

_چه اتفاقی برات افتاده!؟

 

مهرو اشک آلود ماجرا را برای مرد جوان شرح داد.

دل اش از زمین و زمان پر بود و تنها با گلایه و گریه کردن می توانست کمی آرام شود.

 

دوباره سفره‌ی دل اش نزد آرش پهن شد و دوباره قلب آرش برای مظلومیت و معصومیت این فرشته لرزید.

 

گوشه ای ایستاد و به تمام حرف های دختر با دقت و حوصله گوش داد….زیر لب شروین بیشرف و پدر مهرو را لعن و نفرین کرد.

 

هق هق های مهرو تمامی نداشتند.

دوست داشت اشک هایش را پاک کند اما با توجه به آزار و اذیت هایی که ساعتی پیش از شروین دید، نمی خواست او هم مثل آن نامرد حس بدی به دختر انتقال دهد.

 

دستمالی سمتش گرفت:

_خدا لعنتش کنه…واقعا در عجبم چرا پدرت این طوریه!! اون که میدونست دخترش الان توی خونه تنهاست، چه لزومی داشت شروین رو دعوت کرد!؟ اصلا دعوت به‌ کنار…چرا اینقدر مست شد!؟

 

_نمیدونم…بریدم…به خدا دیگه بریدم…امشب صد بار از خدا طلب مرگ کردم وقتی دستای اون عوضی‌ روی تنم می نشست….بازم جای شکرش باقیه تونستم از زیر دستش در برم.

 

سوالی ذهن آرش را درگیر کرد.

 

از طرفی نمی خواست بی پروا بپرسد و دختر معذب شود:

_مهرو!؟

 

 

 

دخترک سر بلند کرد و در چشمان تیره‌ی آرش خیره شد:

_بله.

_شروین بهت تجاوز کرد؟؟ یعنی…رابطه باهات برقرار کرد!؟ اگه چیزی هست بگو!! می تونیم الان بریم کلانتری شکایت کنیم.

 

خجل شد و سر پایین انداخت:

_نه…گفتم که دَر رفتم…فقط اذیتم کرد.

_خداروشکر….ببین اگه بخوای من می تونم با پدرت حرف بزنم که ذات واقعی شروین‌و بشناسه.

 

_نه نه لازم نیست…بابام دیگه اصراری برای ازدواج و آشناییِ ما نداره…یعنی مادرم مجابش کرده…ولی نمیدونم شروین چه آتویی از بابام داره که هیچ جوره نمیتونه رهاش کنه.

 

آرش لب هایش را به نشانه‌ی “نمیدانم” آویزان کرد:

_چی بگم…شاید مواد میاره واسش…شایدم پولی چیزی بابات پیشش نزول کرده و الان نمیتونه بهش پس بده.

 

مهرو آهی کشید و خودش هم نفهمید چرا آنقدر با این مرد جوان احساس راحتی می کرد.

با وجود تنها چند برخورد کوچک با آرش، ابداً حس غریبی به او دست نمی داد.

 

آرش پیاده شد و دو آبمیوه خرید.

می دانست امشب دختر بی پناه است و جایی را ندارد.

 

قصد داشت او را به عمارت مادربزرگ ببرد اما اگر کار بیخ پیدا می کرد و خانواده‌ی دختر از او شکایت می کردند چه می شد؟!

اگر تهمت ناموسی می زدند چه!؟

 

ولی مهرو چه می شد اگر رهایش می کرد!؟

انسانیتش کجا رفته بود!؟

 

بیخیال افکار منفی شد و با عمه شهلا تماس گرفت.

 

 

ساعت حوالی ۱۲ شب را نشان می داد اما شهلا بیدار بود.

 

_جانم عمه.

_شهلا جون بیدارین!؟

_آره با مامان داریم سریال میبینیم.

_مگه مادربزرگ نباید الان خواب باشن!؟

_فعلاً که بیدارن. کاری داری!؟ تو که‌ تازه رفتی!!

 

آرش مردد بود.‌‌..پوفی کشید:

_عمه امشب می تونین به یه دختر بی سر پناه توی خونه جا بدید؟؟

_چی!؟ کی هست!؟

_از دوستامه.

 

شهلا با شوخی گفت:

_به به چشم آذرخش روشن!! میخواین دوتایی بیاین اینجا!؟

 

آرش غرید:

_عمه!! میگم دوستمه…ذهنت رو به جاهای باریک نکشون…خودمم نمیام اونجا که معذب بشه…فقط خودتون خانوما هستین….یه چند روزی بهش پناه بدین.

_چی بگم والا…دختره مطمئنه!؟ دردسر نشه برامون!!

 

آرش خلاصه ای از ماجرای مهرو را گفت.

 

شهلا بلاخره راضی شد:

_باشه بیار طفلی‌و…خودم مامان‌و راضی می کنم.

_دمت گرم…فقط فعلا به آذرخش خبر نده اگه لازم شد، خودم بعداً بهش میگم.

_خیلی خوب. زود بیا تا نخوابیدیم.

 

آرش دم بلندی گرفت و سوار شد.

 

سمت مهرو چرخید و گفت:

_امشب می برمت خونه‌ی مادربزرگم…اونجا فقط مادربزرگم و عمه ام که مجرده زندگی می کنن…تا هر موقع دوست داشتی می‌تونی اونجا بمونی…جاش امنه.

 

مهرو شگفت زده شد و سریع گفت:

_نه نه من بهتون زحمت نمیدم… راستش باهاتون تماس گرفتم برای این که اگر مهمون خونه یا هتل آشنایی سراغ دارید، ضمانت کنید من یک شب بمونم تا فردا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x