مهرو ترسید…او هم یک غریبه بود…همچون شروین.
_نه…خودم میرم…مزاحمتون نمیشم.
آرش قصد نداشت به دخترک حس بد و نا امنی منتقل کند بنابراین کوتاه آمد:
_باشه…هر طور راحتی…ولی حتما تاکسی بگیر.
سری تکان داد و از چهرهی دلنشین و مردانهی او رو گرفت:
_حتما.
آرش که وارد فرش فروشی شد، پازل های ذهن مهرو کنار همدیگر چیده شدند.
چند روز پیش حس کرده بود چهرهی این مرد آشناست…
اکنون پی برد که چهره اش بسیار شبیه به همان مردی ست که هنگام تصادفش در همین حوالی، او را به گالری فرش آورده بود.
شاید نسبت فامیلی با یکدیگر داشتند.
شانه ای بالا پراند و کنار خیابان ایستاد اما دریغ از یک تاکسی!!
می خواست پیاده برود که ناگهان با دیدن خودرو شروین در آن سوی خیابان مکث کرد.
کم مانده بود به گریه بیافتد…ناچارا صبر کرد تا اسنپ بگیرد و یا تاکسی ببیند.
مسیر ایستگاه اتوبوس نیز تا خانه شان راه زیادی بود و از شروین می ترسید.
آرش درون سرویس مشغول شست و شوی صورت و گردنش بود.
از درون خود خوری می کرد و آرواره هایش بر هم فشرده می شدند.
پس از توصیه های فراوان به محمدی که از کارکنان با سابقهی گالری بود، از آنجا خارج شد.
با دیدن دخترک که هنوز کنار خیابان ایستاده بود، اخمی کرد و گردنش کج شد.
جلو رفت:
_هنوز اینجایی!؟
مهرو ترسیده به عقب برگشت و سینه به سینهی مرد شد:
_آره…تاکسی پیدا نمیشه…اسنپ هم هنوز نیومده.
آرش مردد بود و نمی دانست چه بگوید.
به خودش نهیب زد “این دختر به تو چه ربطی داره مرد!؟…راهتو بکش و برو”
سری تکان داد و کنار خودرویش ایستاد اما با دیدن شروین که سوی دیگر خیابان بود، تمام حس های منفی دنیا سمتش روانه شدند و ابروهایش به یکدیگر گره خوردند.
سرش را سمت مهرو چرخاند و از همان فاصله تعارف زد:
_این عوضی هنوز اینجاست…اگه مشکلی نداری بیا خودم می رسونمت.
مهرو باز هم مردد بود اما حسی ته وجودش می گفت این جوان، آدم بدی نیست…
پیش رفت و فراموش کرد مرد شروری آن سوی خیابان این نزدیک شدن و این مکالمه را تماشا می کند.
جلو نشست و آرش نیز بلافاصله سوار شد.
معذب بود اما چاره ای نداشت.
در دل شروین را لعنت کرد و ناگاه با یادآوری اینکه آن عوضی او را دیده است، لبش را محکم گاز گرفت و پلک بست.
خدا خدا می کرد شروین چیزی به پدرش نگوید…که اگر می گفت قطعاً فاتحه اش خوانده میشد.
آرش حرکت کرد و نیم نگاهی به چهرهی پر اضطراب و معذب دخترک انداخت:
_کجا برم!؟
مهرو آدرس خانه شان را گفت.
آرش فرمان را چرخاند:
_من قصد اذیت کردنت رو ندارم…اگر بهت کمک کردم فقط برای این بود که توی دام اون بیشرف نیوفتی.
_واقعاً ممنونم از کمکتون…
آرش که طبق معمول عادت به این چنین جو سنگینی نداشت پس از لختی سکوت، بی هوا پرسید:
_راستی اسمت چیه!؟ البته ببخشید کنجکاو شدم!!
دخترک گوشهی لبش کمی کج شد…انتظار این صمیمیت را نداشت:
_مَهرو.
ابروان مرد بالا پریدند:
_مهرو…چه اسم قشنگی…منم آرش ام…بعد از این همه دردسر و مکافات، خوشوقتم از آشناییت!!
_منم همین طور.
آرش هنوز ذهنش درگیر بود اما از سکوت هم متنفر بود:
_این پسره…شروین هوشمند…باهات نسبتی داره!؟
_خواستگارمه.
_لابد از این خواستگار زوریها!!
_دقیقا.
_ناراحت نشیا…ولی خیلی پسر لاشی و بی همه چیزیه.
مهرو سمتش چرخید و در صورتش دقیق شد:
_می شناسیدش!؟
سری تکان داد:
_خیلی ساله…هم خودشو…هم خانواده اش رو…تقریبا از بچگی…یک سری مشکل و اختلاف از قبل بینمون بوده و هست…دعوای امروزم نشئت گرفته از همون مشکلات بود.
دمی گرفت و ادامه داد:
_شروین اهل هر چی فکر کنی هست!! از مشروب و مواد بگیر تا دختر بازی و نزول خوری…به نظرم اگر خواستی جواب مثبت بدی بهش، بیشتر فکر کن…دستی دستی خودتو بدبخت نکن.
مهرو تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد…پس بیخود نبود که حس خوبی به شروین نداشت.
نمی داند چرا اما سفرهی دلش باز شد…
_من ازش خوشم نمیاد…بابام میگه پسر خوبیه…گفته یه مدت باهاش در ارتباط باشم تا بیاد خواستگاریم…واسم بریدن و دوختن و تنم کردن.
بغض کرد و ناخودآگاه قطره اشکی از صورتش پایین چکید.
آرش از سرعتش کم کرد.
نچی کرد و برگ دستمالی سمت دخترک گرفت:
_گریه نکن دختر خوب…بشین با پدرت، با مادرت صحبت کن…بگو بیشتر تحقیق کنن. شاید فکر کنی من یه غریبه ام و حرفم رو باور نکنی اما من عین حقیقت رو گفتم…یکم پرس و جو کنی دربارهشون متوجه میشی…پدرش فرش فروش بوده…خودشم الان توی کار ساخت و سازه.
اشکش را پاک کرد:
_میدونم…خودمم میدونم آدم خوبی نیست…یه قلم از خلافاش اینه که ساقیِ مواده.
نزدیک کوچه شان که بود رو به آرش گفت:
_همینجا وایسین لطفا…نمیخوام کسی ببینتم.
ایستاد و مهرو پیاده شد:
_ممنون.
_خواهش می کنم.
دخترک خواست در را ببند که آرش بدون فکر گفت:
_مهرو خانم؟؟
_بله!؟
سریعاً روی یک برگه کاغذ شماره اش را نوشت و سمت دختر گرفت:
_این شمارهی منه…البته خدایی نکرده منظور بدی ندارم…فقط اگر جایی، زمانی به کمک نیاز داشتی، میتونی مثل یه دوست روی کمک من حساب باز کنی.
لبخند کوچکی زد و پس از کمی تردید کاغذ را گرفت:
_حتما…خدانگهدار.
آرش لبخندی زد و سر تکان داد.
همان جا ماند تا دخترک وارد خانه شود.