آرش از در شوخی وارد شد و چشم ریز کرد:
_هوم!؟ می بینم که همچین بی میل نیستی منو دک کنی!! خبریه!؟ نکنه میخوای منو بفرستی پِی نخود سیاه که خودت اینجا شیطونی و عشق و حال کنی!؟
چشمان آذرخش گشاد شدند.
آرش بلند خندید و آذرخش سعی در پنهان کردن لبخندش داشت:
_ببند دهنتو بچه!! اصلا حالا که اینطور شد حق نداری از این خونه جم بخوری!! جنابعالی تا روزی که زن بگیری باید بیخ ریش خودم باشی.
آرش خم شد و دست بر سینه اش گذاشت:
_چشم ارباب…مگه دیونه ام داداشمو با این دستپخت خفنش ول کنم برم!؟
_هندونه هایی که چپوندی زیر بغلم خیلی سنگینن!!
متوجهی کنایه آذرخش شد اما ادامه داد:
_جدی گفتم…والا من حاضرم اخم و تَخم و بد عُنُق بازی های تورو تحمل کنم اما یه ساعت غرغرهای عمه شهلا رو نشنوم.
_چی گفتی!؟
آرش با حالت تظاهری و مسخره آب دهانش را فرو داد:
_غلط کردم…اخمالو و بد عُنُق خودم و هفت جد و آبادمم!!
_چه فرقی کرد الان!؟
_اه راست میگی…ناسلامتی برادریم!!
آذرخش درمانده از پر حرفی های برادرش، پیشانی اش را فشرد و بی صدا خندید:
_امان از دست تو آرش.
****
مهرو پکر و خسته از رستوران خارج شد.
طبق معمول راهی به جز خانه نداشت اما دلش نمی خواست به آنجا برود.
پدرش بعد از آن شب چند باری تاکید کرده بود که با شروین قرار ملاقات بگذارد اما او راضی نشد.
این روزها در سایه و پنهانی رفت و آمد می کرد که مبادا با آن عوضی رو در رو شود.
نمی دانست چرا اینقدر از شروین بد اش می آمد و حسی خوبی به او نداشت.
ناگفته نماند که محض احتیاط تمام شماره های ناشناس را به لیست سیاه اضافه کرده بود.
چند گامی جلو نرفته بود که خودرو شروین مقابل پایَش ترمز کرد.
ترسیده عقب رفت و به نفس نفس افتاد.
شروین با لبخند کج اش گفت:
_چه عجب!! چشممون به جمالتون روشن شد.
مهرو با نفرت نگاهش کرد:
_دست از سرم بردار…حالم ازت بهم میخوره.
_اما برعکس…من وقتی تو رو میبینم سر حال میام.
راهش را به سمت گوشهی خیابان کج کرد:
_برو به درک.
وارد پیاده رو شد و تند تند گام برداشت.
شروین با ماشینش دنبالش می آمد و مدام بوق میزد.
مهرو بی تفاوت و عصبی به گام هایش سرعت بخشید.
نزدیک گالری فرش آذرخش شده بود که این بار صدای شروین را از پشت سرش شنید.
ناگهان دستش کشیده و میان بازوانی حبس شد.
تقلا می کرد و جیغ می زد اما شروین بی خیالش نشد.
از ترس تمام تنش می لرزید و بدون فکر شروع به چنگ انداختن به سر و صورت شروین کرد.
واقعا هیچکس در آن حوالی نبود که دخترک را نجات دهد!؟
شروین دست هایش را گرفت و سمت خودرو کشاند:
_گربهی وحشی…آدمت می کنم دخترهی چموش!!
_ولم کن…توروخدا ولم کن…این همه دختر…چرا دست گذاشتی رو من لعنتی!؟ من ازت بدم میاد.
در کشمکش شان هر چند که زور و بُنیهی شروین بیشتر بود، اما مهرو تمام تلاش و مقاومتش را می کرد که سمت خودرو نرود.
ناگاه صدای مردی در آن حوالی به گوش شان خورد.
_چخبره اینجا!؟ آهای آقا چرا داری خانمو اذیت می کنی!؟
مهرو سر چرخاند و چشمش به جوانی خورد که چند روز پیش در رستوران دیده بود…همان که به خاطر توهین دوستانش به مهرو با آنها دعوا گرفته بود و در نهایت از مهرو عذرخواهی کرد…
آرش!!
از خدا خواسته نالید:
_آقا زنگ بزن پلیس…این عوضی داره آزارم میده.
شروین چرخید و با دیدن آرش مات ماند.
توقع نداشت او را ببیند…آرش هم همینطور.
این اولین برخوردشان بعد از چند سال بود.
جلو رفت و بازوی مهرو را گرفت:
_ولش کن…
شروین پوزخندی زد:
_دخالت نکن آقای ملک زاده…این یه بحث شخصی بین من و نامزدمه.
مهرو با شنیدن لفظ نامزد از زبان شروین حیرت زده شد.
یاد حرف دیشب پدرش افتاد که گفته بود شروین از برقراری دوستی و قرار ملاقات گذاشتن، کوتاه آمده و قصد دارد به زودی به خاستگاری اش بیاید.
تقلاهایش را از سر گرفت:
_دروغ میگه آقا!! ولم کن نامرد…من کِی با تو نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟!
آرش با عصبانیتی که خوب می دانست دلیلش چیست، شروین را پس زد و پشت سر خودش به مهرو پناه داد:
_راهتو بکش برو مردک!! دیگه این طرفا نبینمت…بارِ دیگه هم مزاحم ناموس مردم بش…
شروین نیشخندی زد:
_چیکار میکنی!؟ هوم!؟ تو که ادعای ناموس پرستیت میشه، باید در جریان باشی که سالهاست ناموست، توی خونهی مائه!!
آرش سمتش یورش برد:
_ببند چاک دهنتو…اون زن ناموسِ ما نیست…صنم غیرت و تعهد نداشت…که اگر داشت، خانواده اش رو ول نمی کرد و بیاد زیر بلیط شما بیشرفا.
شروین خندید و با افتخار گفت:
_از رگ قلنبه شدهی گردنت مشخصه که اصلا برای مادرت غیرتی نشدی!!
ناگهان مشت آرش روی صورت شروین فرود آمد و درگیری شان بالا گرفت.
مهرو جیغ می زد و از رهگذران کمک می خواست.
با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند.
دلیل دعوایشان مهرو نبود…یک کینهی قدیمی بود…همه چیز به مادر آرش بر می گشت…
چند نفری مداخله کردند تا توانستند جدایشان کنند.
از گوشهی لب شروین خون می آمد و چندین جای چنگ و خراش روی گردن آرش مشخص بود.
شروین زیرلبی فحشی داد و پس از چشم غره ای به مهرو سوار خودرویش شد و رفت.
آرش عصبی و آتشی مزاج موهایش را چنگ زد و در دل مادرش را لعنت کرد.
مهرو ترسیده بود و رنگ به رخسار نداشت…
پیش آمد و با شرمندگی لب زد:
_معذرت میخوام…همش به خاطر من بود.
آرش عصبی و نفس زنان به چشمان معصوم دخترک که لبالب با اشک پر شده بودند، خیره شد.
تا کنون دختران چشم رنگی زیبایی در اطرافش دیده بود اما برای اولین بار در دل اعتراف کرد که این دو گوی قهوه ایِ پُر از معصومیت و ناز، بیش از حد زیبا هستند.
یقهی لباسش را مرتب کرد و رو به دخترک گفت:
_تقصیر تو نبود…این یه دعوا و کدورت قدیمی بین مائه…یه کینهی شتری.
_یعنی شما این عوضی رو می شناسید!؟
_آره…چطور!؟
مهرو لب گزید…
این مرد جوان، غریبه بود و دلیلی نداشت چیزی از مسائل زندگی اش بداند.
برای پیچاندن بحث گفت:
_از گردنتون داره خون میاد.
مرد دستی به گلویش کشید:
_مهم نیست.
مهرو عقب گرد کرد:
_ممنونم ازتون…امیدوارم بتونم جبران کنم.
آرش مردد نگاهش کرد…بی دلیل نگران دختری شده بود که هیچ صنمی با او نداشت:
_پیاده میخوای بری!؟ یه موقع باز مزاحمت میشه.
_نه…تاکسی می گیرم.
آرش قدمی جلو رفت و دوباره در چشمان مهرو دقیق شد…
چه مرگش شده بود که نمی توانست به مکالمه اش با دخترک خاتمه دهد!؟
با مِن و مِن گفت:
_خب…خب میرسونمت…منم دارم میرم خونه.