رمان کینه کش پارت ۷

4.9
(11)

 

 

 

مهرو در رستوران سخت مشغول کار شد و تمام تلاشش بر این بود که اهانت چند ساعت پیش را فراموش کند.

 

این بار تاکسی نگرفت و قصد داشت کمی قدم بزند.

وارد کوچه که شد دوباره خودرو همان دوست پدرش را دید.

 

قدم هایش را پر شتاب برداشت و خودش را درون حیاط انداخت.

 

نفسش را فوت کرد و رو به بابک که سیگار می کشید، گفت:

_فکر کنم دوستت بیرون منتظرته.

 

بابک ریلکس گفت:

_با من کار نداره…با تو کار داره.

 

مهرو حیرت زده ابروهایش بالا پریدند:

_من!؟ چیکار داره با من!؟

_فعلا که خدا زده پس کله اش و از تو خوشش اومده.

 

افسون از سرویس بیرون آمد:

_چیشده!؟

 

مهرو هنوز بهت زده بود.

 

بابک_این پسره…شروین…چند روز پیش مهرو رو دیده و ازش خوشش اومده.

افسون_شروین!؟ من ندیدمش تا حالا!! خب بعدش!؟

 

بابک_دیروز به من گفت و ازم اجازه گرفت که چند مدت با مهرو در ارتباط باشه تا اگه از هم خوششون اومد بیان خواستگاری.

افسون_وا!! تو چجور مردی هستی!؟ غیرتت کجا رفت!؟ زودی گفتی بیا با دخترم دوست شو!!

 

مهرو اخم کرد و حقیقتاً به او برخورده بود.

 

بابک نچی کرد:

_آخه کی میاد این دختره رو بگیره زن!؟ الان باید از خداشم باشه دلِ جوون به این خوبی براش لرزیده.

 

 

 

افسون پشت دستش کوبید:

_کارِت اشتباهه بابک…دخترمون رو بی ارزش کردی!!

 

مهرو این بار کمی جرئت به خرج داد:

_از خدام نیست…با این عوضی حتی یه قدمم بر نمی دارم….هر کی ندونه من که میدونم…این جوونِ خوبی که شما دارین ازش تعریف می کنین، ساقی‌تونه و خیلی بیشرفه….شمام واسه اون کوفتی حاضر شدین من‌و بفروشین.

 

بابک ایستاد و سمت مهرو یورش برد….افسون جلو آمد اما دیر شده بود و سیلیِ بابک بر صورت مهرو نشست.

 

دخترک تلو تلو خورد و عقب رفت.

بغضش گرفت و دلش شکست….اشک به چشمان زیبایش نیش زد و ثمره اش روی گونه هایش چکید.

 

بابک_تو گو*ه میخوری!! از فردا هر جا خواست باهاش میری…شماره ات رو هم بهش دادم…خوشت بیاد، خوشت نیاد باید زنش شی….اصلا تو مهم نیستی!! باید اون از تو خوشش بیاد.

 

افسون، بابک را به عقب هل داد:

_خاک تو سر بی غیرتت کنم….ول کن دخترم‌و!! من اجازه نمیدم دستی دستی بچم‌و بدبخت کنی…اگه طرف با عفت و آبروی دخترم بازی کنه و ولش کنه چی!؟ غیرت و شرفت کجا رفت!؟

 

بابک_ببند دهنت‌و….از کجا معلوم این دختره تا حالا خودش‌و بر باد نداده باشه!؟ بزار شوهر کنه بره شرش کم شه…

 

مهرو سمت اتاقش رفت و بی صدا اشک ریخت.

هر روز یک مصیبت جدید بر سرش آوار می شد و داغ دلش را تازه تر می کرد.

 

صدای جدل پدر و مادرش از بیرون می آمد و او در این لحظه فقط از خدا آرزوی مرگ داشت…

 

آذرخش مقابل اجاق گاز ایستاد و زیر شعله را خاموش کرد….برای شام ماکارونی پخته بود.

 

آرش با حوله‌ی پیچیده شده دور کمرش و بالاتنه‌ی برهنه، از حمام بیرون آمد…با حوله‌ی کوچکی مشغول خشک کردن موهایش شد.

 

نیم نگاهی روانه اش کرد:

_بیا شام!!

 

آرش صدای موزیک پخش شده از تی وی را زیاد کرد.

 

با مسخره بازی به خودش اشاره زد و شروع به خواندن با آهنگ کرد:

_دراومد از حموم یه دونه الماس…تو کوچه پر شده عطرِ گلِ یاس…دراومد از حموم به گُل نشسته…رو گونه هاش شکوفه های گیلاس.

 

آذرخش با خنده سر تکان داد و دیس های ماکارونی را روی میز گذاشت.

 

با رقص وارد آشپزخانه شد و آذرخش در عجب بود چرا خودش با وجود این مسخره بازی هایش خنده اش نمی گیرد!!

 

بطری دلستر را از روی میز برداشت و همانند میکروفن مقابل دهانش گرفت:

_زده رنگین کمون، پُل….دراومد از حموم، گُل….پیچیده توی کوچه….دوباره عطر سنبُل.

 

آذرخش لبخندش پر رنگ تر شد:

_بتمرگ شامت‌و بخور بابا!!

_اه ضدحال نزن دیگه!! الان تو باید قربون صدقم میرفتی و این دو بیت رو برام می خوندی!!

 

سپس قری به کمرش داد و با خواننده هم‌صدا شد:

_دراومد از حموم تُنگ بلورم…دراومد از حموم چشمه‌ی نورم…بلا به جونِ من، بلا نبینه…خدا نکرده از چشای شورم.

 

آذرخش چنگالش را برداشت و با خنده گفت:

_این آهنگ رو خواننده واسه معشوقه اش میخونه ها!!

 

 

 

آرش رو به رویش نشست:

_خب تو هم واسه من بخون مرتیکه…چی میشه مگه؟! من دل ندارم!؟

_خیلی پر مدعا شدی آرش خان!!

 

_راست میگی ها…چه انتظارایی دارم ازت!! جنابعالی اگه زن هم بگیری از اینا آهنگای عاشقونه واسش نمیخونی…اونوقت منِ اسکل توقع دارم این دو بیت رو واسم بخونی.

 

لقمه اش را جوید و سکوت کرد.

 

اما برخلاف او، آرش پر حرفی میکرد:

_چند روز پیش مامان بزرگ یه پیشنهاد داد.

_چی!؟

_گفت الان که دیگه کرشمه مزدوج شده و رفته…زن عمو هم دو سالی میشه فوت کرده…دیگه بحث محرم و نامحرمی بین ما و اونا نمیمونه.

 

_خب!؟

_مادربزرگ میگه تو آذرخش که تنهایین…من و عمه شهلا هم تنهاییم…ازم خواست بهت بگم اگر دوست داری برگردیم عمارت مادربزرگ.

_که چی بشه!؟ مگه خودمون خونه نداریم!؟

_چرا ولی خب اونجا پیش همیم…یه موقع مادربزرگ اینا کمک نیاز دارن.

 

آذرخش حس می کرد آرش بی میل به رفتن نیست:

_من جام راحته آرش…هیچ جا آرامش این خونه رو برام نداره…تو اما مختاری هر جا دوست داری بری و زندگی کنی….اگه خواستی اینجا بمونی که خونه‌ی خودته داداش…اگه نخواستی هم برو عمارت.

 

_نه…منم دلم نمیاد تورو تنها بزارم…من و تو چند ساله داریم با هم زندگی می کنیم….منم که خوب میدونی عادت ندارم رفیق نیمه راه بشم.

_جدی میگم آرش…اگه دلت میخواد بری…برو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x