رمان کینه کش پارت ۱۲

4.8
(12)

 

 

 

مهرو با زاری هق زد:

_بابا من قراره سرآشپز شم…توروخدا مانعم نشو.

 

بابک از خانه بیرون زد:

_فردا پات‌و از در خونه بزاری بیرون قلمش می کنم.

 

روی مبل وا رفت و قطرات اشک بر صورتش راه گرفتند.

 

او دختر ضعیفی بود…این موضوع را خودش هم قبول داشت اما هیچ وقت گمان نمی کرد در آینده روزی برسد که قوی تر و محکم تر از زنان اطرافش شود…آنقدر قوی که بسیاری از زنان و حتی مردان او را تحسین کنند.

آینده که خبر نمی دهد!!

 

به اتاقش رفت و فکر کرد تا چاره ای برای مشکلش پیدا کند اما نشدنی بود!!

تنها یک راه داشت….ازدواج با شروین.

 

اما اگر شروین هم اجازه‌ی مستقل شدن و کار کردن به او نمی داد چه!؟

سرش را تکان داد و افکار منفی را پس زد.

محال بود به ازدواج با شروین تن دهد.

 

****

 

آذرخش روی دو زانو خم شد.

با انگشت ضربه ای به سنگ قبر پدرش زد و زیر لبی فاتحه خواند.

 

شهربانو و شهلا کمی آن طرف تر کنار قبر حاج عباس، پدربزرگ آذرخش نشسته بودند.

شهربانو به یاد مرد زندگی اش که به ناحق دنیا را ترک کرده بود، آهسته اشک می ریخت.

 

آذرخش آهی کشید و سنگ قبر پدرش را شُست.

 

زیر لبی پچ زد:

_زود بود برای رفتنت بابا…هم برای رفتن تو، هم پدربزرگ….توئم مثل پدرت نتونستی نوه ها و نتیجه هات رو ببینی.

 

موبایلش که زنگ خورد، ایستاد.

جواب آرش را داد و به سمت قبر زن عمویش که برایش همچون مادر بود، رفت.

 

 

_بگو آرش.

_کجایی داداش؟؟

 

_مادربزرگ و عمه رو آوردم قبرستون. گالری رو بسپر دست یکی از بچه ها بیا عمارت.

_حله. کاری نداری!؟

 

در بطری گلاب را باز کرد و موبایل را بین شانه و سرش جای گیر کرد:

_نه فقط ناهارم به تعداد بگیر. عمه چیزی آماده نکرد.

 

آرش باشه ای گفت و اتصال را قطع کرد.

سوار ماشینش شد اما چند متری جلوتر نرفته بود که ترمز کرد.

 

تصمیم گرفت از همین رستوران حوالیِ گالری که مهرو در آنجا کار می کرد، غذا بگیرد.

 

اگر می گفت که قصدش دیدن دخترک بوده است، دروغ نگفت!!

 

بعد از اینکه غذا را سفارش داد، روی یکی از صندلی ها نشست و به امید اینکه مهرو را ببیند، اطراف را پایید.

 

کمی گذشت اما خبری نشد…

پول سفارشاتش که آماده شده بودند را حساب کرد و قصد بیرون رفتن داشت که همان هنگام، مهرو وارد رستوران شد.

 

ایستاد و متعجب نگاهش کرد.

مهرو سر بلند کرد و جوانی که ناجی اش شده بود را دید.

 

آرش پیش دستی کرد:

_به به…سلام….خوبی!؟

_سلام ممنونم.

 

حوصله نداشت و امروز برای استعفا دادن آمده بود.

 

می خواست رد شود که آرش پرسید:

_چیزیت شده!؟

_نه!!

_آخه…صورتت….

 

 

 

مهرو پوزخندی زد.

 

دلش می خواست بگوید همه‌ی کبودی ها و سرخی های صورتم را مدیون نجاتم توسط تو هستم اما بد میشد اگر می گفت.

 

_چیزی نیست.

 

آرش حدس می زد به خاطر آن شب باشد:

_نکنه واسه جریان چند شب پیشه!؟

_نه….برو.

_داری می پیچونی من‌و….راستش‌و بگو!!

 

آرش به خاطر گمان احتمالی اش عذاب وجدان داشت و مهرو از این همه سین جیم کردن و خودمانی شدن، آمپر چسباند:

_آره…به خاطر همون شبه!! شروین به پدرم گفت یه غریبه من‌و رسوندِ….نه تنها کبودیِ صورتم که حتی استعفا دادن الانم از موقعیت و کار مورد علاقم از اثرات همون شبه.

 

چهره آرش در هم شد:

_متاسفم مهرو خانوم….من فقط قصدم کمک کردن بود.

_میدونم…میدونم اما کاش سوار ماشینت نمیشدم…کاش سر راهم پیدات نمیشد.

_کاری از دستم بر میاد!؟ واقعاً عذاب وجدان گرفتم.

_نه….فقط برو…بیشتر از این شر واسم درست نکن.

 

آرش دلخور نگاهش کرد و قبل از گام برداشتن زمزمه کرد:

_معذرت میخوام.

 

مهرو پلک هایش را بست و سمت دفتر خانم تارخ رفت.

 

_خوش اومدی خانوم کَلباسی…امروز دیر اومدی سر کار.

 

مهرو بی مقدمه گفت:

_خانم…لطفا برای آشپزخونه جدیدتون روی من حساب باز نکنید.

_ولی…چرا آخه!؟ نکنه میخوای همین جا ادامه بدی!؟ اون جا موفق تر خواهی بود مهرو!!

_نه…میخوام از اینجا هم استعفا بدم. نمیتونم دیگه کار کنم.

 

دخترک این کلمات را با حرص و عصبانیت می گفت.

دلش از عالم و آدم پر بود اما چه می توان کرد!؟

دنیا به سازش نمی رقصید.

 

تارخ نگاه غمگینی روانه اش کرد:

_آخه چرا دختر خوب؟؟

 

با ناخن هایش سر گرم شد:

_یه سری مشکلات خانوادگی دارم…نمی تونم توی محیط بیرون کار کنم‌.

_میخوای با خانوادت صحبت کنم!؟

 

تارخ دوست نداشت نیروی زرنگ و کار بلدش را از دست بدهد…

 

مهرو خسته شده از سوال و جواب ها‌، کلافه گفت:

_نه خانوم….فقط با استعفام موافقت کنین.

_باشه دخترم….اما یادت باشه هر موقع دنبال کار بودی و خواستی مشغول شی، درِ اینجا به روت بازه!!

_حتما.

_حقوقت رو هم تا روزی که مشغول بودی به علاوه پاداش به حسابت واریز می کنم.

 

دخترک ایستاد و دل کندن از اینجا برایش سخت بود.

محیط رستوران را دوست داشت…و البته بعضی از همکارانش را.

 

_ممنونم خانوم.

_خیر پیش!!

 

بیرون رفت و پس از خداحافظی با همکارانش، بدون مکث به خانه بازگشت.

 

تمام مسیر را بدون اهمیت به عابرین اشک ریخت.

امروز با دستان خودش طناب دار را بر گردن آرزوهایش انداخت.

 

 

در سویی دیگر آرش تنها در عمارت مادربزرگش نشسته و منتظر خانواده اش بود که از آرامستان برگردند.

 

عمیقاً در فکر مهرو فرو رفت و بارها خودش و شروین را لعنت کرد.

دخترک بیچاره به چه روزی افتاده بود!!

 

 

 

کمی بعد آذرخش در حالی وارد سالن شد که به همراه عمه شهلا زیر بازوان مادربزرگش را گرفته بودند…پیرزن بیحال و ناتوان روی مبل نشست.

 

آرش متعجب شد و کنار مادربزرگش جای گرفت:

_چت شده دا؟!

 

《دا: مادر، مادربزگ》

 

شهربانو سر بالا انداخت و دم بلندی گرفت.

 

آذرخش کت اش را در آورد و اخم آلود جواب آرش را داد:

_طبق معمول اونقدر سر خاک حاجی و بابا گریه کرد و شیون سر داد که دوباره فشارش افتاد و حالش بد شد…هر چی هم میگم بسه انگار نه انگار.

 

شهلا با قرص های شهربانو و یک لیوان آب از آشپزخانه خارج شد:

_باید حتماً یه بلایی سر خودش بیاره تا از این شیون و زاری ها دست برداره.

 

آرش نچی کرد و او نیز مانند بقیه نگران حال شهربانو شد.

تنها بزرگ خانواده شان همین پیرزن شکسته اما زیبا‌ بود.

 

ملایم تر از آذرخش و شهلا گفت:

_مامان بزرگ، داداش و عمه شهلا راست میگن…به فکر خودتن….شما یه چشمت آب مروارید آورده…نباید زیاد به چشمای قشنگت فشار بیاری قربونت برم…

 

دستش را فشرد و ادامه داد:

_اصلا چشمات به کنار…اگه فشارت بیاد پایین و خدایی نکرده بلایی سرت بیاد، میدونی چه به روز ما میاد!؟

 

شهربانو قطره اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و خم شد تا پیشانیِ نوه‌ی مهربان و دلسوزش را ببوسد.

 

او همه‌ی نوه هایش را دوست داشت، منتها آرش یک جور خاصی در دلش جا باز کرده بود….از بچگی نزد خودش بود و فرقی با بچه هایش نداشت.

 

 

شهربانو با صدای ضعیفی گفت:

_باشه دَردِت مِن تیام…دیِه اَرس نی‌ریزوم (باشه درد و بلات به چشمام…دیگه اشک نمی ریزم).

شهلا_والا هر بار که از قبرستون بر می گردیم، دقیقاً این جمله رو میگی…ولی دفعه‌ی بعد، همون آش و همون کاسه ست.

 

آرش خندید و شهربانو نالید:

_خدا خفت نکنه دختر….تو آخر من‌و دق میدی!!

شهلا_بفرما!! حقیقت رو که میگم به مَهدعُلیا بر میخوره.

 

آذرخش لبخند پر رنگی زد.

 

شهربانو_چی کار کنم!؟ جز گریه کردن چه راهی دارم که خودم‌و آروم کنم!؟ دلم واسه شوهرم بسوزه که به ناحق کشتنش!؟ واسه جهانگیرم بسوزه که عروس خیر ندیده ام اونقدر عذابش داد تا خودش‌و راحت کرد!؟ یا واسه جاویدم بسوزه که چندین ساله ازش خبر ندارم…نمیدونم زنده ست…مرده ست.

 

شهلا همان گونه که میز ناهار را می چید گفت:

_دلت واسه جاوید نسوزه…اون هر بلایی سرش بیاد تقصیرِ خودشه…زنش و کرشمه‌ی طفلی رو رها کرد و رفت….گلرخ بیچاره واسه کرشمه هم مادر بود هم پدر….آخرشم که خدا دردِ سرطان‌و انداخت به جونش و از این دنیای لعنتی راحتش کرد‌.

 

سپس آهی کشید و زیر لبی ادامه داد:

_دلت واسه همه بسوزه اِلا منِ بدبخت.

 

آرش که نزدیکش بود، صدایش را شنید و پقی زیر خنده زد:

_الهی بمیرم برات شهلا!!

 

عمه شهلا با خنده نیشگونی از بازویش گرفت:

_من‌و مسخره می کنی پدر سوخته!؟

 

آرش با اینکه به خاطر ساعتی پیش ناراحت بود اما نمی خواست آن را در جمع خانواده بروز دهد.

بنابراین طبق عادت همیشه اش، خندید و خنده را بر لب دیگران نیز کاشت.

 

****

 

مهرو کنار افسون نشست و زانوانش را در آغوش کشید:

_خب چی میشه منم باهات بیام!؟ نمی خوام پیش بابک توی خونه بمونم.

 

افسون لباس هایش را با نظم درون ساک چید:

_قربون شکلت بشم…مسافرت که نمیرم، دارم میرم خاکسپاری عموم…همین یه قوم و خویش رو دارم کلا.

_چرا بابک رو نمیبری!؟

 

آهی کشید:

_گفتم بهش….گفت عموت مُرده که مُرده، من نمیام.

_خب من میام باهات که نه تو تنها باشی نه من…خودتم میدونی آبم با بابا توی یه جوب نمیره.

 

دست دخترش را گرفت و مهربان گفت:

_مهرو…لجبازی نکن دخترِ قشنگم!! بمون اینجا یه شامی، ناهاری، چیزی بزار جلوی بابک…منم دو سه روزه از شهرستان بر می گردم.

_مگه بچه‌ست که من غذا براش آماده کنم!؟

_بچه نیست ولی یادت رفته سریِ پیش آشپزخونه رو واسه پختنِ یه نیمرو آتیش زد!؟

 

لب های دخترک آویزان شدند:

_باشه…کاش حداقل عمو اتابک اینا شهرستان نبودن…می تونستم برم خونه‌ی اونا.

_الهی بمیرم برات…ببین بابک باهات چی کار کرده که اینطور از خونه بیزاری.

_خدانکنه….باز خوبه دو سه روز از فکر شروین افتاده و گیر نمیده بهم ولی مامان دلم خیلی می سوزه..‌‌..تازه داشتم سر آشپز می شدم که بابا اینطور کرد.

 

افسون موهای مهرو رو نوازش کرد:

_غصه نخور فدات شم…چند وقت دیگه آروم شه اجازه میده دوباره بری سرکار…دلش از اینکه نزاشتم شروین بیاد خواستگاریت پُره.

 

افسون کمی بعد آماده شد و به ترمینال رفت.

 

مهرو تا نیمه های شب تنها بود و زمانی که بابک آمد، او خوابیده بود.

از تنهایی می ترسید اما تنها بودن را ترجیح می داد به زمان گذراندن با بابک.

 

فردای آن شب با کتاب خواندن، خرید و آشپزی کردن که حرفه‌ی مورد علاقه اش بود، خودش را سرگرم کرد.

 

زیر شعله‌ی قرمه سبزی خوش رنگ و لعاب و جا افتاده اش را کم کرد….قصد داشت امشب با پدرش درباره‌ی شغلش دوباره صحبت کند.

تمام تلاشش را می کرد که به کار سابقش برگردد.

 

پس از احوال‌پرسی با مادرش تلفن را قطع کرد و وارد پذیرایی کوچک‌شان شد.

با دیدن بابک و شروین که وارد حیاطِ خانه شده بودند، هینی کشید و با سرعت به اتاق برگشت.

 

قلبش به تپش افتاد و دست و پای اش شل شدند.

نمی دانست در اتاق بماند یا بیرون برود.

 

بابک صدایش را پسِ سرش انداخت:

_مهرو!! بیا مهمون داریم.

 

پلک هایش را بر هم فشرد و در دل خدا را صدا زد.

کم مانده بود از زاری به گریه بیافتد.

 

پدرش که دوباره صدایش زد، گفت:

_الان میام.

 

چاره ای نبود….لباس هایش را پوشید و شالش را روی سرش مرتب کرد.

بیرون رفت اما نتوانست نفرتِ درون چشمانش را مخفی کند.

 

خیره به زمین سلام کرد که شروین با نگاه خریدارانه ای سر تا پای اش را از نظر گذراند:

_سلام مهرو خانم…مشتاق دیدار!!

 

_دخترم دوتا چایی بیار واسه ما.

 

مهرو از لحن مهربانِ پدرش متعجب شد:

_باشه.

 

چایی ها را ریخت اما صدای‌شان را از بیرون می شنید.

 

بی توجه به بحث سیاسی‌شان، چایی تعارف کرد:

_کاری ندارین با من!؟

 

بابک_شام آماده کردی؟؟

مهرو_بله.

بابک_خوبه…امشب آقا شروین مهمون ماست.

شروین_نه نه…مزاحم نمیشم….فقط اون امانتی رو بدین، من رفع زحمت می کنم.

 

بابک دست از تعارف کردن بر نداشت:

_محاله بزارم برین!! امشب رو بد بگذرون پسر…دسپتخت مهرو حرف نداره ها!!

 

سپس رو به مهرو پرسید:

_امشب چی پختی بابا!؟ گر چه از بویی که میاد مشخصه قُرمه سبزیه!!

 

مهرو_بله قرمه سبزی پختم.

بابک_به به!! پس بساط شام رو آماده کن.

شروین_بابک خان مزاحم نمیشم.

بابک_مراحمی جوون!!

 

مهرو حرفی نزد و پس از نگاه پر نفرتی که به شروین انداخت، سمت آشپزخانه رفت.

دوست داشت با ناخن هایش تمام صورت پدرش و شروین را خط بیاندازد.

 

سفره‌ی شام را برای‌شان چید اما اشتهای خودش کور شده بود.

 

سمت اتاقش پا تند کرد که بابک گفت:

_پس خودت چی بابا!؟ شام نمیخوری مگه!؟

 

بدون اینکه مکث کند، جواب داد:

_اشتها ندارم.

 

وارد اتاق شد و تنش را با حرص بر تخت پرت کرد.

صدای صحبت و خندیدن‌شان روی اعصاب دخترک خط و خش می انداخت.

 

در دل خدا خدا می کرد امشب به خیر بگذرد و حرفی از خواستگاری و ازدواجش با شروین پیش کشیده نشود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x