بق کرده بهش نگاه میکنم…باور اینکه بخواد اینجوری باهام حرف بزنه سخته برام… ما خیلی وقت بود که دیگه با هم خوب بودیم….فکر نمیکردم بخواد اینجوری رفتار کنه…. نگاه…
به محض نشستنم رو نیمکت امید بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن…. کیفمو میزارم زیر زانومو دکمه های مانتو رو باز میکنم و بهش شیر میدم….روسری بلندمو دور…
بغضمو قورت میدم و دنبالش میرم… پشت بهم داره لباساشو عوض میکنه…. اینکه یه آدم اینقد میتونه بی رحم باشه اصلا تو مغزم نمی گنجه… اینبار دیگه باهاش اتمام حجت…
دوست ندارم تو این روز مهم ناراحت باشم ولی دست خودم نیست…دلگیرم از اینکه به درخواستم اهمیت نمیده… حرف مامانش خیلی به دلم میشینه…. مگه غیر از اینکه این دوست…
_ معلومه که نه…من دردم اینکه چرا هیچوقت پشتم در نمیای…برا چی هیچوقت حمایتم نمیکنی….هر کی زد تو سرم جای اینکه بری یقشو بگیری یکی محکمتر از اون میزنی تو…
مامانش سمت آشپزخونه میره و حاج بابا هم میره تو حیات…. با دور شدنشون میچرخم و بهش نگاه میکنم…. _ جریان چیه میلاد؟…هدا چیکار کرده؟… بلند میشه و همزمان که…