رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۲

4.1
(22)

بغضمو قورت میدم و دنبالش میرم…

پشت بهم داره لباساشو عوض میکنه….

اینکه یه آدم اینقد میتونه بی رحم باشه اصلا تو مغزم نمی گنجه…

اینبار دیگه باهاش اتمام حجت میکنم…

میچرخه و چشمش بهم میفته…از طرز نگاه کردنم میفهمه که یه چیزیم هست…

لب پایینشو زیر دندونش میبره و سمتم میاد…

_ چیه؟…چی شده؟…

چشم ازش میگیرم…ما با هم خوب بودیم…مثل یه زوج خوشبخت بودیم این مدت…اگه واقعا یه ذره این دوست داشتنش واقعی باشه باید با دلم راه بیاد….غیر از این باشه دیگه حرفاشو باور نمیکنم…

دوباره بهش نگاه میکنم…ابروهاش از سکوت معنی دارم تو هم رفته….

_ چی شده میگم؟..برا چی حرف نمیزنی؟…

آب دهنمو تند تند قورت میدم…انگار که میخوام عصبانیتم هم باهاش قورت بدم….

_ چطور میتونی اینهمه سنگدل باشی میلاد !؟…

چند قدم جلوتر میاد….فاصله ی بینمون به اندازه یه قدم کوچیک دیگست که جلوتر بیاد و پرش کنه ولی نمیاد…

برخلاف چند دقیقه پیش که قهقهه ش بلند بود و میخندید الان فقط اخمش پیداست….

_ منظورت چیه؟….

با دیدن پوزخند غلیظی که به عمد میزنم دندوناشو محکم رو هم فشار بده…..

_ منظورمو خوب میدونی…چطور میتونی اینقد خونسرد باشی وقتی چند نفر دارن التماست میکنن…جای خدا بودی چیکار میکردی…حتما یه قطره بارون هم نمیزدی که دل یکی باز شه…چطور میتونی اینقد بی رحم باشی….

انگشتمو چند بار میزنم رو قلبش و ادامه میدم: اینجا به جای قلب چیه؟….سنگ؟…..وجدان نداری تو؟…چند دفعه دیگه باید پدر مادرم این راه طولانی و بکوبن بیان تا اعلیحضرت اجازه ی شرفیابی بدن؟….

سرشو چند بار تکون میده و با نیشخند میگه: صحیح….پس دردت اینه….پدر مادر عزیزت…

شونه هاشو با بی خیالی میندازه بالا: منکه بهت راه وصال رو نشون دادم…خودت انتخاب کردی این وری بمونی….

خونسردیش دلمو کباب میکنه…چرا یه ذره هم درکم نمیکنه….

با هر نفسی که میکشم حس میکنم اسید قورت میدم که معدم اینجوری آتیشی میشه….

دستمو به سرم میگیرم و با ولوم پایین تر خیره به چشاش لب میزنم: حالم خوب نیست میلاد….به عنوان لیلا نه…همسرت نه….برا اینکه مادر بچتم تو رو جون امید بذار برم ببینمشون…فقط همین یه بار…اینهمه راه اومدن که منو ببینن…خدا رو خوش نمیاد….

بیخیالی رو صورتش از بین میره و جاش رو به خشم و عصبانیت میده : خدا رو خوش میومد برادر عوضیت اونجوری داغ بزاره رو دلم……ها؟…..اینو بگو؟….خدا رو خوش میومد یه پیرمرد و اونجور تو خیابون بکشه…خدا رو خوش میومد خواهر بدبختمو یتیم کنه…..هاا لیلا؟….بگو دیگه چرا حرف نمیزنی….تو الان پدر مادرت زنده ن..صحیح و سالم…روزی ده بار هم بهشون زنگ بزنی نمیگم چرا زدی….حتی بخوای شبانه روز با اون آشغال عوضی حرف بزنی بازم هیچی نمیگم…ولی دیدن نه!…

هیستریک میخنده و ادامه میده: داغ پدرمو گذاشتن رو دلم…داغ دخترشونو میذارم رو دلشون…..فقط لحظه ای اجازه داری بری ببینیشون که داداشت تو قبر باشه….زیر یه عالمه خاک….مثل پدر من…..پس دعا کن پدر مادرت زودتر از برادرت نمیرن که لااقل به اونا برسی…..

خیره نگاش میکنم و انگار پلک زدن هم یادم میره…..این حجم از بی رحمیش رو تا به حال ندیدم….من با کی زندگی میکردم…بچه ی کی رو تو شکمم بزرگ کردم….چطور باور کنم کسی که الان رو به رومه همون کسیه که چند ساعت پیش تو بغلش بودم و اونجوری با ولع بوسم میکرد و از دوست داشتن میگفت….اگه علاقه و دوست داشتن این شکلیه پس نفرت و تنفر چه شکلی میتونه باشه!……

ناباور سرمو تکون میدم…انگار لب هام بهم دوخته شدن که هیچی نمیتونم بگم….من میخواستم باهاش اتمام حجت کنم ولی اون پیش قدم شد و حرف آخرش رو زد….الهی بمیرم برا خودم…..برا پدر مادر بیچاره و آوارم….صادق چیکار کردی باهامون….

بدون حرفی طرف کمد میرم و مانتویی سر سری میپوشم… میچرخم و امید رو بغل میگیرم و سمت در میرم…

دستشو تو چهار چوب در میذاره : کجا بسلامتی؟….

_ برو کنار میلاد…پدر مادر من هیچ نقشی تو کشته شدن بابات نداشتن….حقشون نیست عذابشون بدی….

دندوناشو از شدت خشم رو هم میذاره و با حرص میگه: تمومش کن لیلا… کاری نکن که دستم روت بلند شه که اگه بخوای ادامه بدی بد بلایی سرت میارم…

منم به اندازه ی اون عصبانیم….اندازه که نه،قطعا بیشتر از اون…..

نفس نفس میزنم و میگم: چی رو تموم کنم… اصلا مگه میتونم… تا حالا چند بار خانوادم اومدن و نذاشتی ببینمشون…اینبار دیگه نمیخوام….حق نداری جلومو بگیری….

دستشو که میاره پایین ته دلم خوشحال میشم…ولی خوش حالیم تا وقتی دووم میاره که میگه: بچه مو بذار رو تخت خودت هرررری….فقط…. انگشت اشاره شو بالا میاره و تهدید وار ادامه میده: به ارواح خاک پدرم اگه رفتی دیگه رفتی…. برگشتی تو کار نیست….واسه یه لحظه دیدن امید کاری میکنم بال بال بزنی…داغ یه ثانیه دیدنش رو میذارم رو دلت….

کامل میکشه و میگه: حالا برووو….

دهنم خشک میشه از این قسمی که میخوره…..خدایا وقتی داشتی بدبختی رو تقسیم میکردی چشمت فقط به من بود….دیگه به چه زبونی باهاش حرف بزنم که باهام راه بیاد….

_بر…برمم نمیتونی همچین کاری کنی… قانون حضانت بچه رو تا هفت سالگی میده به مادر….

پوزخند میزنه و من کاملا آگاهم که بعدش چی میخواد بگه….

_ اگه حرف قانون باشه که من بهتر بلدم چیکار کنم… تشریفتو که بردی گوشه ی زندون اونوقت چشم…تا هفت سالگی هر هفته میارمش برا ملاقتت….حالا با راحتی خیال و فراغ بال برو به دیدن یار….

لعنت به این اشکای مزاحم که اجازه نمیدن درست و حسابی ببینمش….

آب دهنمو قورت میدم و با ناامیدی بهش نگاه میکنم…

هر چی التماس تو دلم هست رو میریزم تو چشمام و میگم: جلو نمیرم…. فقط از دور نگاشون میکنم….

مصمم لب میزنه: تو بگو از ده کیلومتری….

دلم میخواد از اینهمه زورگوییش سرمو محکم بکوبم به دیوار…کِی فکر میکردم قراره اینهمه بلا سرم بیاد….

صدای گریه ی امید که بلند میشه بر میگردم و رو تخت میشینم و شیرش میدم….اگه واقعا اونطور که بنفشه خانم گفت شیر با غم و غصه و بچه رو عقده ای میکنه پس بیچاره پسر من…دو هفتشه و تو تموم این دو هفته یه بار با خوشحالی بهش شیر ندادم…..

کنارم میشینه…و دستشو دراز میکنه و رو دست امید میذاره….

دیگه گریه نمیکنم….دلم خیلی پره ولی انگاری  دیگه اشکی برا چکیدن ندارم….

_ اینقده به خودت سخت نگیر….منم بلدم زندگی رو برات جهنم کنم لیلا…حرفی از خانواده ت که نزنی خونه رو برات بهشت میکنم… از شیر مرغ تا جون آدمیزاد بخوای برات میارم….فقط کافیه لب تر کنی….

چشمامو تو کاسه میچرخونم و نفسمو آه مانند میدم بیرون و میگم: نهایتش بخوایم عمر کنیم صد ساله….دیگه بیشتر از این که نیست…مرگ بالاخره جون هر کدوممون رو میگیره…. تو این دنیا تا میتونی بتازون…اون دنیایی هم هست نیکزاد….قاضی بین من و تو خداست….حکمشم هر چی که باشه همونه….فقط این ساعت و این روز رو خوب به خاطر داشته باش….التماسا و اشکام هم به یاد داشته باش…..ازت نمیگذرم….

سرمو میندازم پایین ولی نگاه خیرش رو تا چند دقیقه حس میکنم….

خم میشه و سر امید و میبوسه و از اتاق میزنه بیرون…

چطوره که وقتی آدما رو تهدید به قانون و دادگاه این دنیا میکنن وا میدن و میترسن ولی وقتی واگذارشون میکنی به عدالت خدا تو اون دنیا ککشونم نمیگزه…مگه غیر از اینکه دنیا به چشم برهم زدنی تموم میشه…مرگ عین حقیقتیه که بعد از یه خواب هر چند طولانی بهش میرسیم و تازه میفهمیم بیداری اصلی کجاست…

صدای باز و بسته شدن در نشون میده که کلا از خونه رفته بیرون…

گوشی رو از جیبم در میارم و دوباره به پیام لعیا خیره میشم….

نمیدونم چه مدته که زل زدم به موبایل تو دستم….با فکر به اینکه من میتونستم برم ببینمشون بدون اینکه به اون میگفتم یکی محکم میزنم تو سر خودم…

_ خاک تو سرم….اصلا چرا بهش گفتم…میزاشتم وقتی رفت بیرون منم میرفتم پیش پدر مادرم…اصلا از کجا میخواست بفهمه….

با همین فکر فورا بلند میشم و زیر لب زمزمه میکنم: هنوزم دیر نشده….

شماره ی مامان و میگیرم و همزمان امید و بغل میکنم و سمت سالن میرم….

_ سلام عزیزدلم….خوبی دخترم؟…

_ سلام مامان جان….قربونت برم…خوبم من…کجایی مامان؟…

چند ثانیه ای هیچی نمیگه که دوباره میگم: الو مامان….صدامو داری….

_ آره عزیزم….خونه م فدات شم…برا چی؟…

دلم میسوزه وقتی میدونم به خاطر من اینهمه راه اومدن و الانم هیچی نمیگه که زندگی من خراب نشه….ای مرده شور این زندگی رو ببرن…

_ مامان لعیا بهم گفت اومدین تهران….کجایین الان؟…

بازم چند ثانیه سکوت میکنه و من دوست دارم بهش بگم مامان جان وقتم کمه…تو رو خدا تند تند حرف بزن…

_ آره مادر تهرانیم فدات شم…ولی تو خودتو درگیر نکن عزیزم….

کفشامو میپوشم و همزمان که در و باز میکنم میگم: مامان میتونین با بابا بیاین پارکی که یه خیابون پایین تر از خونه ماست….

اینبار صداش با هیجان خوشحالی بلند میشه و میگه: الهی فدات بشم…الهی قربونت برم…معلومه که میایم عزیزم….الان راه میفتیم…با نیکزاد میای دیگه آره؟….

عجب دل خجسته ای داره مادر من….

_ نه مامان…میلاد خونه نیست…تنها میام…

از شوق و ذوق چند ثانیه قبلش کم میشه و میگه: لیلا..نکنه یه وقت بدون اجازه ش بیای که بعدا اذیتت کنه فدات شم…

وارد آسانسور میشم و میگم: نه مامان جان…خودش گفت بیام….فقط زودتر راه بیفتین که بیشتر ببینمتون….

_ باشه عزیزم…الان راه میفتیم فدات شم….

_ پس فعلا خدافظ….

تماس و قطع میکنم…هنوزم نمیتونم درست و حسابی راه برم…ولی الان وقت درد و ضعف نیست….

اینقدی استرس دارم که هر کی ندونه فکر میکنه با دوست پسرم قرار دارم…..خدایا اینم شد زندگی…..

امید و محکم بغلم میگیرم و از اسانسور میزنم بیرون….درد شکمم به کل یادم میره و تمام فکر و حواسم جمع میشه به نگهبان برج که متوجه خروجم نشه…میدونم که با میلاد صمیمیه و اینم میدونم که بهش گفته حواسش باشه که کی میاد و میره خونه ی ما….

با چرخیدن سرش مثل قرقی از کنارش میگذرم و دعا میکنم که متوجه نشده باشه که بعدا برام شر بشه…..

وارد خیابون میشم و سرعتمو زیاد میکنم که زبونم از بیخ لال میلاد یهو پیداش نشه….

بدون حتی یه ذره توجه به لباسم زدم بیرون…

از کنار آدمها و ماشینا عبور میکنم…لعنت بهم من حتی یه ذره هم پول ندارم که یه ماشین بگیرم و زودتر برسم….

خدایا هزارتا صلوات محمدی پسند نذرت میکنم فقط امروز و ختم به خیر کن…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازگل
نازگل
1 سال قبل

سلام اگه میشه یه پارت دیگه هم بزارین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x