رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۴

3.8
(35)

 

نفسم تو سینه حبس میشه و فرو ریختن چیزی تو قلبم رو حس میکنم….

با مکث میچرخم سمتش…هیچوقت شانس باهام یار نبوده….

از رو مبل بلند میشه و سمتم میاد…با دیدن اخمهای در هم و فک قفل شده ش هر چی رو که آماده کرده بودم بهش بگم دود میشه و هوا میره….

بزاق دهنم خشک خشکه و من نمیدونم چی رو تند تند قورت میدم….

یه قدمیم وایمیسه….بدون حرف بهم زل میزنه…

از شدت خشم سینه ش محکم بالا پایین میشه…

_ کجا بودی گفتم؟…

امیدو محکم بغل میگیرم که از دستم نیفته….

خیره به صورت سرخ از عصبانیتش میگم: رف..رفته بودمم…پارک….دلم..ب..باز بشه….

پوزخندی که میزنه نشون میده باور نکرده…و من به این موضوع کاملا واقف بودم که کسی نیست که به راحتی بشه گولش زد ولی هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه …

سرش و چند بار تکون میده و انگشت اشاره ش رو محکم میکوبه به شقیقه م و حرصی لب میزنه:اونی که فکر میکنی خودتی… احمق….

سمت اتاقی که قبلا برا خودش بوده و حالا اتاق مشترکمون میشه میره و ادامه میده: دنبالم بیا…..

نمیخوام برم….میدونم که چیز خوبی در انتظارم نیست….کاش میشد فرار کنم…خدایا چقد من بدبختم آخه…برا چی گوشیم باید بره رو سایلنت…

صدای دادش که بلند میشه از جا میپرم و قدم اول رو برمیدارم و دنبالش میرم….دلم میخواد راه سالن تا اتاق صد کیلومتر کش بیاد تا دیرتر برسم…..

لرزش دستام کاملا مشهوده و من نمیتونم تسلطی روشون داشته باشم…

وارد اتاق میشم…تکیه زده به میز پشتش و دستاش رو تکیه گاهش قرار داده…پاشو تند تند تکون میده،..از این حالتش خیلی میترسم….

_ امید و بذار رو تخت و بیا اینجا…

خودمم دلم میخواد قبل از اینکه لرزش بدنم کاری دستم بده امید و از خودم دور کنم….

با احتیاط میذارمش رو تخت و بلند میشم….

سمتش میرم….ناچار…به اجبار….اگه به خودم باشه دوست دارم به اندازه ی یه دنیا الان ازش دور شم….

چند قدم مونده بهش رو با یه گام بلند طی میکنه و یه قدمیم وایمیسه….

سرش رو خم میکنه و با صدای آروم ولی محکم میپرسه: کجا بودی؟…

جرات پیدا میکنم و به چشاش نگاه میکنم و با صدایی که میلرزه میگم: گفتم که رفته بودم پار….

با سیلی محکمی که میخورم پرت زمین میشم و پیشونیم به شدت به لبه ی تخت میخوره….

دستمو محکم میگیره و بلندم میکنه و قبل از اینکه به خودم بیام سیلی بعدی رو هم همونجا میزنه….

_ شر و ور تحویل من نده کثافت….

اشکام از ترس خشک شدن…استرس و اضطراب اینکه نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاره باعث میشه حتی درد کتک هایی که میخورمم برام بی اهمیت باشن….

اون یکی دستمو میذارم رو جای عملم و بهش میگم: میلاد شکمم پاره ست،امروز بخیه هامو کشیدم…. تو رو خدا ولم کن…

اینقد مظلومانه این حرفو بهش میزنم که دل خودم برا خودم کباب میشه ولی اون ککش هم نمیگزه….هلم میده رو زمین و سمت کیفم که افتاده رو تخت میره…

واااای….واااای…بدبخت شدم..بیچاره شدم….لعنت بهم…لعنت بهم که اینهمه احمقم….لعنت بهم که اینقد بیشعورم…یادم بود که تاریخچه تماسای خودم و مامان رو پاک کنم ولی هیچ توجهی به بسته ای که بابا بهم داد نکردم….

کیف و برعکس میکنه و همه ی چیزای توش رو میریزه زمین….هر کدوم از وسایلم یه وری میرن….

با دیدن بسته ی کادو پیچ شده، اخماش صدبرابر بیشتر از قبل تو هم میره…. خم میشه و برش میداره و سمتم میاد‌…

عقب عقب میرم و اون تو دستش چند بار تکونش میده و با عصبانیت میگه: این چیه؟….

لبهام قفل میشن و هیچ کلمه ای به زبون نمیارم…چیزی هم ندارم که بگم….

سکوت میکنم…. در برابر این چهره ی خشمگین و عصبانی هر چیزی بگم اوضاع رو بدتر میکنه….

حرف نزدنم بیشتر عصبیش میکنه که با داد میگه: حرف بزن تا نکشتمت احمق… این چیه بهت میگم….

هم از گفتن میترسم و هم از نگفتن….بگم مثل روز برام روشنه یه بلایی سرم میاره…

لگد محکمی که به پهلوم میزنه باعث میشه ناله م از درد بلند شه…

شکممو میگیرم و از درد به خودم میپیچم…

_ به ولای علی به صبح نمی رسی لیلا….

خم میشه و چونمو محکم میگیره و با فشار تکون میده….

_ این چیه بهت میگم… کی بهت داده…..

دستمو رو دستش میذارم که ولم کنه…. جای عملم میسوزه و من نمیدونم برا کدوم یک از دردام بنالم…

یهویی و محکم ولم میکنه که سرم با شدت به زمین برخورد میکنه….

بلند میشه و بسته رو از وسط پاره میکنه…پلاک طلایی به اسم امید پرت میشه رو سینم و نمیدونم چقد تراول صدی اطرافم میریزن….

خم میشه و پلاک رو برمیداره و بهش نگاه میکنه….‌

سرش و چند بار تکون میده و با حرص میگه: عجب…پس خانم به دیدن خانوادشون رفتن…..سرش و بالا میگیره و با نگاه کردن بهم ادامه میده: آفرین به خودم با این زنی که دارم….بلدی از این زیر آبی ها هم بری….هااا؟…

فکر میکردم با فهمیدن این موضوع بیشتر از قبل عصبی بشه و بیفته به جونم…ولی خونسرد سمت موبایلم که فقط گوشه ش از زیر تخت معلوم بود میره و برش میداره…

سمتم میاد و گوشی رو طرفم میگیره…

_ بگیرش…زنگ میزنی بابای عزیزت و میگی باهاشون میری….برا همیشه….میری و اگه پشت سرتو نگاه کنی همراه خانواده ی گرام تشریفتو میبری گوشه ی زندون….

ناباور سرمو تکون میدم….نه من اینو نمیخوام…شاید یه زمانی میخواستم ولی حالا دیگه نه…نه الان که پای امید وسطه…معلومه که نمیخوام حتی یه ثانیه هم ازش دور شم….

_ نه میلاد…من اینو نمیخوام…تو رو خدا….

پوزخند میزنه و با خونسردی که میدونم چقد حرص پشتش خوابیده لب میزنه: اگه نمیخواستی مینشستی سر زندگیت…نه اینکه پا بزاری رو همه چی و از خط قرمز من رد بشی…

دلم میخواد بازم به دروغ بهش بگم ندیدمشون ولی میدونم بی فایده است و فقط کار رو خرابتر میکنم…

با گریه رو بهش میگم: بخدا دیگه دلم طاقت نیاورد میلاد….یه ذره درکم کن….

گوشی و پرت میکنه تو بغلم و همزمان میگه: ده ثانیه وقت داری شماره باباتو بگیری و بگی بیا دنبالم…سر ده ثانیه نزده باشی اینقد میزنمت که جنازت رو تحویلشون بدم….

شروع میکنه به شمردن و من اصلا نمیدونم چیکار کنم….

گریه ی امید بلند میشه و با پرت شدن حواسش به سرعت خودمو به سرویس میرسونم و درش و قفل میکنم….عقب میرم و گوشه ی حموم میشینم….

تند تند شماره ی میثاق و میگیرم….

با لگد محکمی که به در میخوره از جا میپرم و گوشی از دستم لیز میخوره که لحظه ی اخر میگیرمش….

نفسم از استرس بالا نمیاد…

_ جانم….

با شنیدن صدای میثاق از پشت گوشی بلند میزنم زیر گریه…

انگار که داره رانندگی میکنه و با یه نفر حرف میزنه (  یه دیقه هیس شو ببینم چی شده؟ )…

_ الو لیلا….لیلا….چت شده…چی شده؟…

ضربه های محکمی که میلاد به در میزنه باعث میشه به خودم بیام و بگم: میثاق تو رو خدا…میلاد میخواد منو بکشه…تو رو خدا با حاج بابا بیاین….

بدون حرف دیگه ای قطع میکنم….

هنوزم لباسای که صبح درآوردیم گوشه ی حمومه…چقد صبح احساس خوشبختی میکردم و حالا احساس بدبختی‌…..از کاری که کردم ناراحتم ولی پشیمون نه…صد دفعه دیگه هم که برگردم عقب همینکارو میکنم…اینبار با احتیاط بیشتر‌….

_ دستم بهت برسه تیکه تیکه ت میکنم احمق….لگد محکمی میزنه که چهار چوب در باهاش تکون میخوره….‌میدونم هر لحظه امکان اینکه در رو بشکنه هست…هیچوقت تا به حال اینطوری ندیده بودمش….

کاری جز گریه از دستم برنمیاد….

گوشی تو دستم زنگ میخوره و اسم حاج بابا به نمایش در میاد….

تماس و وصل میکنم و میذارم رو بلندگو که صدای داد و بیداد و حرفایی که میلاد میزنه رو بشنوه و زودتر بیاد….

_ الو لیلا؟…

میخوام حرفی بزنم که در با صدای بدی باز میشه و محکم به سرامیک ها میخوره…

گوشی از دستم میفته و من ترسیده یه دستم رو به دیوار و یه دستم رو به وان میگیرم و بلند میشم…

صدای گریه ی امید هنوز میاد…الهی بمیرم براش، چقد مادر بدیم براش…چقد اون بدبخته که بچه ی منو میلاد شده…..

جلوتر میاد و اولین کاری که میکنه موهامو محکم میگیره و چند بار دور دستش میچرخونه و تو همون حالت از حموم بیرون میکشه….

حس میکنم پوست سرم با این کشیدن از جا کنده میشه….

هلم میده که نزدیک تخت به زمین میفتم…

_فعلا شیرش بده آشغال….بعدا حسابتو میرسم…

بدون حرفی دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم…

میشینم رو تخت و امید کبود شده از گریه رو میذارم بغلم….سینمو در میارم و میذارم دهنش….اولش نمیگیره….پسر بیچارم انگاری قهر کرده که مثل همیشه زود بهش شیر ندادم….

چند بار سرشو میچرخونه ولی بالاخره سینم رو میگیره و تند تند شروع میکنه به خوردن……

جلوتر میاد و میخواد حرفی بزنه که صدای در زدن و زنگ زدن پشت سر هم میاد…..

اخماش از این نوع در زدن تو هم میره و از اتاق میزنه بیرون…

قطعا متوجه تماسم با میثاق نشده وگرنه با تعجب نمیزد بیرون…

طولی نمیکشه که صدای جر و بحث خودش و میثاق بلند میشه…

_ برو کنار…دیوونه ی روانی….تو جات وسط تیمارستانه نه تو خونه….

_ میثاق حرف دهنت و بفهم وگرنه یه جوری میزنمت که صدا سگ بدی….

خجالت میکشم…از خودم بدم میاد…ندیدم تا حالا اینطوری با هم حرف بزنن….حالا به خاطر من افتادن به جون هم…

_ لیلا….لیلا؟…

صداش نزدیکتر میشه و من اصلا سر و وضعم خوب نیست….سینمو از دهن امید میکشم بیرون و سمت روسریم میرم و به سرعت میپوشمش و برمیگردم سرجام و دوباره شروع میکنم به شیر دادنش…..

در باز میشه و میثاق تو چهار چوب در قرار میگیره….سمتم میاد و کنارم میشینه….نمیدونم چهره م چه شکلیه که با عصبانیت میچرخه طرف میلادی که الان اومده تو اتاق و میگه: ولا بخواد ازت شکایت کنه خودم براش شهادت میدم…خجالت نمیکشی چپ و راست میزنیش…به تو هم میگن آدم،…به تو هم میگن مرد…

میلاد جلوتر میاد و با حرص لب میزنه: صداتو واسه من نبر بالا احمق….کاری نکن با یه لگد بندازمت بیرون….

بلند میشه و سرش و تکون میده و میگه: نیازی به لگد نیست آقای بزن بهادر…خودم میرم ولی با لیلا…

پوزخند میزنه و میگه: حتما همین کارو بکن…وگرنه خودم از خونه پرتش میکنم بیرون…

باورم نمیشه… هیچوقت اینطوری باهام حرف نزده بود….

انگاری اینبار با دفعات قبل خیلی فرق داره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
1 سال قبل

عالیییی بود ، مرسی عزیزم

Hasti
1 سال قبل

الاهی میلاد یه روز خوش نمیبینه پدصگ بی ناموس
انقد این بچه رو اذیت میکنه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x