مامانش سمت آشپزخونه میره و حاج بابا هم میره تو حیات….
با دور شدنشون میچرخم و بهش نگاه میکنم….
_ جریان چیه میلاد؟…هدا چیکار کرده؟…
بلند میشه و همزمان که از خونه میزنه بیرون میگه: فعلا عجله دارم بعدا بهت میگم….
دوست ندارم اینجا بمونم…کاشکی یه ذره درک میکرد……
دنبالش میرم و هم قدم میشم باهاش….
_ میلاد تو رو خدا یه ذره بفهمم…دوست ندارم اینجا بمونم….آخه چرا زور میگی…
_ دست بردار از این اداهات لیلا…
حرصی میشم وقتی جدیم نمیگیره و میگه ادا در میاری…
_ ادا کجا بود،..میگم راحت نیستم… الان تنها چیزی که من میخوام اینکه دراز بکشم….
جلوتر نمیره و میچرخه سمتم….
_ یه جوری حرف میزنی انگاری جا قحطه اینجا…. میخوای دراز بکشی برو اتاق من تا هر وقت دلت میخواد بخواب…
بر پدر آدم نفهم صلوات….
_ من با این شکم اینهمه پله رو بالا پایین کنم…
نزدیکتر میاد و با اخم های درهم جوابمو میده: لوس بازی هاتو بذار کنار لیلا…. الان تو شرایطی نیستم که بخوام ناز و ادای تو رو تحمل کنم….. تا چند روز قراره اینجا بمونی….این آخرین باریه که ازت این حرفارو میشنوم…..
میگه و بدون اینکه اجازه ی حرف دیگه ای به من بده از حیات میزنه بیرون….
به نظرم بعضی آدم های نفهم تا اخر عمرشون نفهم میمونن….
هوا گرمه و به ناچار داخل میرم…
بنفشه خانم تو آشپزخونه ست و برخلاف میلم سمتش میرم..پشت اجاق وایساده و داره آشپزی میکنه…بعد از حرفایی که تو ویلا بهم زد دیگه دوست ندارم مامان صداش بزنم…..
_ اگه کاری هست تا کمکتون کنم….
میچرخه سمتم و با دیدنم میگه: برا چی اومدی اینجا…برو بشین عزیزم،شاید بوی آشپزخونه حالتو بهم بزنه…
نزدیکتر میشم و میگم: نه دیگه ویارم تموم شده…خیلی شدید هم نبود فقط به بستنی و شیرینی خامه ای و اینجور چیزا ویار داشتم….
_ پس اگه زحمتی نیست و به کمرت فشار نمیاد یه سالاد درست کن…
_ خواهش میکنم چه زحمتی….
سمت یخچال میرم و وسایل مورد نیاز رو در میارم و میچینم رو میز،…خودمم میشینم و شروع میکنم به خرد کردن…
چند دقیقه ای به سکوت میگذره که کنارم میشینه…
_ چند سالته؟…
یادم باشه این سوال از مادر شوهر رو هم تو تاریخ زندگیم ثبت کنم….نزدیک به یک سال که عروسشونم و الان پنج ماهه که اولین نوه شونون تو شکممه و حالا میپرسه چند سالمه….
دیگه نمیخوام هیچ دروغی به هیشکی بگم….
سرم رو بالا میارم و میگم: نوزده…
_ چی؟..نوزده؟….
با تعجب و صدای بلند میپرسه…
من اما با آرامش میگم: بله..نوزده…
_ پدر مادرت چطور راضی شدن به این ازدواج…
لبهامو رو هم فشار میدم…دوست ندارم چیزی بگم..ولی میدونم سکوت کردنم نشونه ی بی احترامی محسوب میشه و منم دوست ندارم حالا که رابطشون بهتر شده از خودم برنجونمشون….
_ من خودم خواستم…اونا هیچ چاره ی دیگه ای جز قبول کردن نداشتن….یعنی میلاد چاره ی دیگه ای برامون نذاشته بود...
اخماش تو هم میره و میگه: چرا از روز اول نگفتی کی هستی؟….
_ میلاد اینجور خواسته بود….
سرشو تکون میده و میگه: پسره ی کله شق….
_ الان با پدر مادرت ارتباطی داری؟…
_در حد موبایل فقط…
_ برا چی؟….میلاد نمیذاره؟….
یه لحظه دلم پر میشه و نیش اشک به چشام هجوم میاره…..
با چشمای اشکی بهش نگاه میکنم و سرمو به معنی آره تکون میدم….
بدون باز کردن اخمش میگه: بیخود کرده…هر چی تازونده برا خودش بسه…بذار بیاد من میدونم و اون…..
ظرف سالاد و میکشونه طرف خودش و میگه: نمیخواد دیگه….بلند شو برو استراحت کن…تازه از بیمارستان مرخص شدی… منم انگار حالم خوب نیست که میگیرمت به کار….
_ ولی من خوبم….
_ خدا رو شکر…برو استراحت کن خوب تر شی…
یه لبخند قدر شناسانه میزنم و بلند میشم…دستامو میشورم و سمت طبقه بالا میرم….
کاشکی زودتر میفهمیدن من کیم….میلاد از حاج بابا و مادرش حرف شنوی داره……آخ خداجون یه کاری کن دلش رحم بیاد و بذاره خونوادمو ببینم….
خوشحال از حرفای بنفشه خانوم در اتاق میلاد و باز میکنم و داخل میشم…..
اینقد بی حال و بی جونم که فورا دراز میکشم رو تخت….
دست میذارم رو شکمم…عادتم شده که تا وقتی که باهاش حرف نزنم خوابم نمیبره….
چشام رو هم میفتن و به خواب میرم….
با حس تکون خوردن پلک هامو باز میکنم….
رو تخت نشسته و با لب های خندون به شکمم نگاه میکنه…
دستمو سمت پیرهنم میبرم که بکشمش پایینتر که نمیذاره و دستمو میگیره….
جلوتر میاد و سرشو میذاره رو شکمم..
قلقکم میاد و به زور خودمو کنترل میکنم که نخندم میخوام عقب بکشم که دستاشو دورم قفل میکنه…
هنوزم ازش ناراحتم….وقتی میگم جایی راحت نیستم باید حرف گوش کنه نه اینکه بگه ناز میکنی…
_ برو اونور….دوست ندارم بهم دست بزنی…
شکمم و میبوسه و میگه: پسرمو میبوسم …..به تو چیکار دارم….
_ بذار هر وقت پسرت به دنیا اومد اونوقت ببوسش…الان شکم منو میبوسی….
بلاتر میاد و بدون اینکه بهم فشار بیاره روم خیمه میزنه….
سرمو کج میکنم و میگم: برو اونور….خفه م کردی…
_ خفه چیه؟…وزنم که رو دستامه…
_ هر چی….ازم فاصله بگیر… تو که از آدمای لوس خوشت نمی یومد….
_ الانم خوشم نمیاد…پس وا بده…
_ وا بدم که چیکار کنی؟….
_ که یکم خاله بازی کنیم….
دستشو پایین میبره و پاهامو از هم باز میکنه…
_جریان چیه میلاد؟….هدا چیکار کرده؟..برا چی چیزی نمیگی.؟…
اخمو نگام میکنه و میگه: الان وقت این حرفاست…..
_ پس وقت چیه؟…
_ گند نزن به حالم لیلا….آه و اووف تو نخواستم،حرف اضافه نزن تا آروم شم….میزنه رو پام و میگه: شل کن خودتو……
به در نگاه میکنم و میگم: قفل کردی درو؟….یهویی کسی نیاد…
_ نه منتظر دستور حضرت والا بودم…..
_ حضرت والا میگه این اخماتو باز کن بلکه یکم ترسم بریزه عین عزرائیل میمونی حس میکنم میخوای جونمو بگیری….
لبهاش که به خنده باز میشه….منم میخندم و میگم: تند تند کارتو بکن…که خیلی کار دارم…..
بلند میخنده و با دستش آروم میزنه رو سرم و میگه: خاک تو سرت…اصلا کارا و حرفات تو سکس آدمو میبره به عرش، اینقده که لوندی….
دهن باز میکنم حرف بزنم که سر و صدای بلندی که از پایین میاد نمیذاره....
فورا از روم بلند میشه و سمت در میره…..
سر و ریختمو درست میکنم و دنبالش میرم….
مامان هداست که رو به روی بنفشه خانوم وایساده و داد میزنه….
_ دستت درد نکنه خواهر من…این بود اون نون نمکی که با هم خوردیم…این بود احترام فامیل….خوب حق فامیل گری رو به جا آوردین….دختر من الان باید بازداشت باشه؟…جواب خانواده ی باباشو چی بدم؟…
میچرخه و با دیدن من و میلاد به سرعت سمتون میاد…از کنار میلاد میگذره و تا به خودم بیام سمت چپ صورتم آتیش میگیره….
_ دختره ی پتیاره دهاتی….این آتیشا همش از گور تو بلند میشه….
باورم نمیشه از این یکی هم سیلی خوردم…
دستمو میذارم رو گونم و دلگیر به میلاد نگاه میکنم…
نزدیک خالش میشه و بازوشو میگیره و ازم دورش میکنه….
_ حرمت یه چیزایی رو حفظ میکنم که هیچی نمیگم خاله….پس احترام خودتونو حفظ کنین….کارایی که هدا کرده به لیلا چه مربوطه؟…..از دخترت پرسیدی و اومدی اینجا…بهت گفته چه کارایی کرده؟…..گفت ارثیه ای که ازتون گرفته رو خرج چی کرده؟….گفت یه عمر گولم زده و مشکل از خودش بوده و من سالم بودم…..بهش اعتماد کرده بودم که دوا درمونو گذاشتم دستش….چیکار کرد؟…پول ریخت به پای سرامی و مودت و آزمایش ها رو چپکی تحویل من میداد…..اینا رو گفته که حالا اومدین اینجا و گلکی میکنین…..
بی توجه به قیافه ی وارفته ی خالش بلند تر ادامه میده: من از هیچی نمیگذرم… قانون هر چی گفت همونه…..
سمت من میاد و دستمو میگیره و اروم میگه: بریم لیلا…..
از خونه بیرون میزنه و به صدا زدنهای مادرش هم توجه نمیکنه…..
تو ماشین میشینم و اون با سرعت حرکت میکنه…
باورم نمیشه….اصلا هنگ هنگم…. چطوری ممکنه….واااای خدا هدا دیگه کیه…عجب جونوریه….
دست میذارم رو دستش و میگم: تو رو خدا میلاد یکم آرومتر…..من میترسم….
سرعتشو کم میکنه و میچرخه سمتم: ناهار خوردی تو؟….
_ نه…تو که رفتی یه چند دیقه پیش مامانت بودم بعدم خوابیدم….
_ صبر کن الان میریم یه جایی میخوریم..
*
اینقد خوردم که حس میکنم الان بالا میارم…
برعکس من اما…جز چند لقمه هیچی نخورده…
میخواد سعی کنه ظاهرش رو خوب نشون بده ولی نمیتونه و مشخصه که چقد فکر و خیالش آشفته ست..
لقمه ای سمتش میگیرم و میگم: بگیر بخور…هیچی نخوردی و من همشو خوردم….
زیرچشمی بهم نگاه میکنه و میگه: خودت بخور نوش جونت عزیزم…
_ برا توعه…بیشتر از این دیگه جا ندارم….
از دستم میگیره و بی میل میذاره دهنش……
_ به قول خودت زندگی صد سال اولش سخته…
نیشخند میزنه و میگه: بعضی دردا ریشه ی آدمو میسوزونه….
_ چطور اینقده خنگ بودی که نفهمیدی مشکل از اونه، نه تو….
ابروهاش به سرعت بهم نزدیک میشن و میگه: الان مثلا دلداری دادی….
سرمو به معنی اره تکون میدم و میگم: آره دیگه…جای تعجب واقعا…
به تخت پشت سرش تکیه میده و آروم لب میزنه: فقط بهش اعتماد کردم همین….فکر میکردم دوستم داره….
_ اگه دوست نداشته دیگه چرا اینهمه دلش میخواد برگرده پیشت…
نیشخند میزنه و میگه: رفته دنیا رو گشته فهمیده جای گرم و نرم تری بهتر از خونه ی من گیرش نمیاد….
_ چقدم که گرمه و نرمه خونت!….
با حرص لب میزنه: یه چیزیت هست نه؟…
میدونم جاش نیست ولی منم دلگیرم ازش..
_ برا چی گذاشتی خالت منو بزنه…اصلا کس دیگه ای تو فامیلتون هست که من ازش کتک و حرف نخورده باشم….
_ انتطار داشتی با اون سن و سالش چیکار میکردم….میزدمش؟…