رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۵

4.1
(39)

مامانش سمت آشپزخونه میره و حاج بابا هم میره تو حیات….

با دور شدنشون میچرخم و بهش نگاه میکنم….

_ جریان چیه میلاد؟…هدا چیکار کرده؟…

بلند میشه و همزمان که از خونه میزنه بیرون میگه: فعلا عجله دارم بعدا بهت میگم….

دوست ندارم اینجا بمونم…کاشکی یه ذره درک میکرد……

دنبالش میرم و هم قدم میشم باهاش….

_ میلاد تو رو خدا یه ذره بفهمم…دوست ندارم اینجا بمونم….آخه چرا زور میگی…

_ دست بردار از این اداهات لیلا…

حرصی میشم وقتی جدیم نمیگیره و میگه ادا در میاری…

_ ادا کجا بود،..میگم راحت نیستم… الان تنها چیزی که من میخوام اینکه دراز بکشم….

جلوتر نمیره و میچرخه سمتم….

_ یه جوری حرف میزنی انگاری جا قحطه اینجا…. میخوای دراز بکشی برو اتاق من تا هر وقت دلت میخواد بخواب…

بر پدر آدم نفهم صلوات….

_ من با این شکم اینهمه پله رو بالا پایین کنم…

نزدیکتر میاد و با اخم های درهم جوابمو میده: لوس بازی هاتو بذار کنار لیلا…. الان تو شرایطی نیستم که بخوام‌ ناز و ادای تو رو تحمل کنم….. تا چند روز قراره اینجا بمونی….این آخرین باریه که ازت این حرفارو میشنوم…..

میگه و بدون اینکه اجازه ی حرف دیگه ای به من بده از حیات میزنه بیرون….

به نظرم بعضی آدم های نفهم تا اخر عمرشون نفهم میمونن….

هوا گرمه و به ناچار داخل میرم…

بنفشه خانم تو آشپزخونه ست و برخلاف میلم سمتش میرم..پشت اجاق وایساده و داره آشپزی میکنه…بعد از حرفایی که تو ویلا بهم زد دیگه دوست ندارم مامان صداش بزنم…..

_ اگه کاری هست تا کمکتون کنم….

میچرخه سمتم و با دیدنم میگه: برا چی اومدی اینجا…برو بشین عزیزم،شاید بوی آشپزخونه حالتو بهم بزنه…

نزدیکتر میشم و میگم: نه دیگه ویارم تموم شده…خیلی شدید هم نبود فقط به بستنی و شیرینی خامه ای و اینجور چیزا ویار داشتم….

_ پس اگه زحمتی نیست و به کمرت فشار نمیاد یه سالاد درست کن…‌

_ خواهش میکنم چه زحمتی….

سمت یخچال میرم و وسایل مورد نیاز رو در میارم و میچینم رو میز،…خودمم میشینم و شروع میکنم به خرد کردن…

چند دقیقه ای به سکوت میگذره که کنارم میشینه…‌

_ چند سالته؟…

یادم باشه این سوال از مادر شوهر رو هم تو تاریخ زندگیم ثبت کنم….نزدیک به یک سال که عروسشونم و الان پنج ماهه که اولین نوه شونون تو شکممه و حالا میپرسه چند سالمه….

دیگه نمیخوام هیچ دروغی به هیشکی بگم….

سرم رو بالا میارم و میگم: نوزده…

_ چی؟..نوزده؟….

با تعجب و صدای بلند میپرسه…

من اما با آرامش میگم: بله..نوزده…

_ پدر مادرت چطور راضی شدن به این ازدواج…

لبهامو رو هم فشار میدم…دوست ندارم چیزی بگم..ولی میدونم سکوت کردنم نشونه ی بی احترامی محسوب میشه و منم دوست ندارم حالا که رابطشون بهتر شده از خودم برنجونمشون….

_ من خودم خواستم…اونا هیچ چاره ی دیگه ای جز قبول کردن نداشتن….یعنی میلاد چاره ی دیگه ای برامون نذاشته بود..‌‌.

اخماش تو هم میره و میگه: چرا از روز اول نگفتی کی هستی؟….

_ میلاد اینجور خواسته بود….

سرشو تکون میده و میگه: پسره ی کله شق….

_ الان با پدر مادرت ارتباطی داری؟…

_در حد موبایل فقط…

_ برا چی؟….میلاد نمیذاره؟….

یه لحظه دلم پر میشه و نیش اشک به چشام هجوم میاره…..

با چشمای اشکی بهش نگاه میکنم و سرمو به معنی آره تکون میدم….

بدون باز کردن اخمش میگه: بیخود کرده…هر چی تازونده برا خودش بسه…بذار بیاد من میدونم و اون…..

ظرف سالاد و میکشونه طرف خودش و میگه: نمیخواد دیگه….بلند شو برو استراحت کن…تازه از بیمارستان مرخص شدی… منم انگار حالم خوب نیست که میگیرمت به کار….

_ ولی من خوبم….

_ خدا رو شکر…برو استراحت کن خوب تر شی…

یه لبخند قدر شناسانه میزنم و بلند میشم…دستامو میشورم و سمت طبقه بالا میرم….

کاشکی زودتر میفهمیدن من کیم….میلاد از حاج بابا و مادرش حرف شنوی داره……آخ خداجون یه کاری کن دلش رحم بیاد و بذاره خونوادمو ببینم….

خوشحال از حرفای بنفشه خانوم در اتاق میلاد و باز میکنم و داخل میشم…..

اینقد بی حال و بی جونم که فورا دراز میکشم رو تخت….

دست میذارم رو شکمم…عادتم شده که تا وقتی که باهاش حرف نزنم خوابم نمیبره….

چشام رو هم میفتن و به خواب میرم….

 

 

با حس تکون خوردن پلک هامو باز میکنم….

رو تخت نشسته و با لب های خندون به شکمم نگاه میکنه…

دستمو سمت پیرهنم میبرم که بکشمش پایینتر که نمیذاره و دستمو میگیره….

جلوتر میاد و سرشو میذاره رو شکمم..

قلقکم میاد و به زور خودمو کنترل میکنم که نخندم میخوام عقب بکشم که دستاشو دورم قفل میکنه…

هنوزم ازش ناراحتم….وقتی میگم جایی راحت نیستم باید حرف گوش کنه نه اینکه بگه ناز میکنی…

_ برو اونور….دوست ندارم بهم دست بزنی…

شکمم و میبوسه و میگه: پسرمو میبوسم …..به تو چیکار دارم….

_ بذار هر وقت پسرت به دنیا اومد اونوقت ببوسش…الان شکم منو میبوسی….

بلاتر میاد و بدون اینکه بهم فشار بیاره روم خیمه میزنه….

سرمو کج میکنم و میگم: برو اونور….خفه م کردی…

_ خفه چیه؟…وزنم که رو دستامه…

_ هر چی….ازم فاصله بگیر… تو که از آدمای لوس خوشت نمی یومد….

_ الانم خوشم نمیاد…پس وا بده…

_ وا بدم که چیکار کنی؟….

_ که یکم خاله بازی کنیم….

دستشو پایین میبره و پاهامو از هم باز میکنه…

_جریان چیه میلاد؟….هدا چیکار کرده؟..برا چی چیزی نمیگی.؟…

اخمو نگام میکنه و میگه: الان وقت این حرفاست…..

_ پس وقت چیه؟…

_ گند نزن به حالم لیلا….آه و اووف تو نخواستم،حرف اضافه نزن تا آروم شم….میزنه رو پام و میگه: شل کن خودتو……

به در نگاه میکنم و میگم: قفل کردی درو؟….یهویی کسی نیاد…

_ نه منتظر دستور حضرت والا بودم…..

_ حضرت والا میگه این اخماتو باز کن بلکه یکم ترسم بریزه عین عزرائیل میمونی حس میکنم میخوای جونمو بگیری….

لبهاش که به خنده باز میشه….منم میخندم و میگم: تند تند کارتو بکن…که خیلی کار دارم…..

بلند میخنده و با دستش آروم میزنه رو سرم و میگه: خاک تو سرت…اصلا کارا و حرفات تو سکس آدمو میبره به عرش، اینقده که لوندی….

دهن باز میکنم حرف بزنم که سر و صدای بلندی که از پایین میاد نمیذاره..‌..

فورا از روم بلند میشه و سمت در میره…..

سر و ریختمو درست میکنم و دنبالش میرم….

 

 

مامان هداست که رو به روی بنفشه خانوم وایساده و داد میزنه….

_ دستت درد نکنه خواهر من…این بود اون نون نمکی که با هم خوردیم…این بود احترام فامیل….خوب حق فامیل گری رو به جا آوردین….دختر من الان باید بازداشت باشه؟…جواب خانواده ی باباشو چی بدم؟…

میچرخه و با دیدن من و میلاد به سرعت سمتون میاد…از کنار میلاد میگذره و تا به خودم بیام سمت چپ صورتم آتیش میگیره….

_ دختره ی پتیاره دهاتی….این آتیشا همش از گور تو بلند میشه….

باورم نمیشه از این یکی هم سیلی خوردم…

دستمو میذارم رو گونم و دلگیر به میلاد نگاه میکنم…

نزدیک خالش میشه و بازوشو میگیره و ازم دورش میکنه….

_ حرمت یه چیزایی رو حفظ میکنم که هیچی نمیگم خاله….پس احترام خودتونو حفظ کنین….کارایی که هدا کرده به لیلا چه مربوطه؟…..از دخترت پرسیدی و اومدی اینجا…بهت گفته چه کارایی کرده؟…..گفت ارثیه ای که ازتون گرفته رو خرج چی کرده؟….گفت یه عمر گولم زده و مشکل از خودش بوده و من سالم بودم…..بهش اعتماد کرده بودم که دوا درمونو گذاشتم دستش….چیکار کرد؟…پول ریخت به پای سرامی و مودت و آزمایش ها رو چپکی تحویل من میداد….‌.اینا رو گفته که حالا اومدین اینجا و گلکی میکنین…..

بی توجه به قیافه ی وارفته ی خالش بلند تر ادامه میده: من از هیچی نمیگذرم‌… قانون هر چی گفت همونه…..

سمت من میاد و دستمو میگیره و اروم میگه: بریم لیلا…..

از خونه بیرون میزنه و به صدا زدنهای مادرش هم توجه نمیکنه…..

تو ماشین میشینم و اون با سرعت حرکت میکنه…

باورم نمیشه….اصلا هنگ هنگم…. چطوری ممکنه….واااای خدا هدا دیگه کیه…عجب جونوریه….

دست میذارم رو دستش و میگم: تو رو خدا میلاد یکم آرومتر…..من میترسم….

سرعتشو کم میکنه و میچرخه سمتم: ناهار خوردی تو؟….

_ نه…تو که رفتی یه چند دیقه پیش مامانت بودم بعدم خوابیدم….

_ صبر کن الان میریم یه جایی میخوریم..

 

 

*

اینقد خوردم که حس میکنم الان بالا میارم…‌

برعکس من اما…جز چند لقمه هیچی نخورده‌…

میخواد سعی کنه ظاهرش رو خوب نشون بده ولی نمیتونه و مشخصه که چقد فکر و خیالش آشفته ست..‌‌

لقمه ای سمتش میگیرم و میگم: بگیر بخور…هیچی نخوردی و من همشو خوردم….

زیرچشمی بهم نگاه میکنه و میگه: خودت بخور نوش جونت عزیزم‌‌‌‌…

_ برا توعه…بیشتر از این دیگه جا ندارم….

از دستم میگیره و بی میل میذاره دهنش……

_ به قول خودت زندگی صد سال اولش سخته‌…

نیشخند میزنه و میگه: بعضی دردا ریشه ی آدمو میسوزونه….

_ چطور اینقده خنگ بودی که نفهمیدی مشکل از اونه، نه تو….

ابروهاش به سرعت بهم نزدیک میشن و میگه: الان مثلا دلداری دادی….

سرمو به معنی اره تکون میدم و میگم: آره دیگه…جای تعجب واقعا…

به تخت پشت سرش تکیه میده و آروم لب میزنه: فقط بهش اعتماد کردم همین….فکر میکردم دوستم داره….

_ اگه دوست نداشته دیگه چرا اینهمه دلش میخواد برگرده پیشت…

نیشخند میزنه و میگه: رفته دنیا رو گشته فهمیده جای گرم و نرم تری بهتر از خونه ی من گیرش نمیاد….

_ چقدم که گرمه و نرمه خونت!….

با حرص لب میزنه: یه چیزیت هست نه؟…

میدونم جاش نیست ولی منم دلگیرم ازش..

_ برا چی گذاشتی خالت منو بزنه…اصلا کس دیگه ای تو فامیلتون هست که من ازش کتک و حرف نخورده باشم….

_ انتطار داشتی با اون سن و سالش چیکار میکردم….میزدمش؟…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x