رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۷

4.4
(33)

*

 

تو راهروی بیمارستان نشسته و پاشو تند تند تکون میده….کاری که وقتی خیلی عصبانی یا وقتایی که استرس داره انجام میده….

صدای جیغ و دادهای لیلا هنوز تو گوششه..صدای درخواست های پر از التماسش واسه اینکه نذاره بمیره دلش رو به درد آورده….

با یاد آوری حرفاش حرصی زیر لب زمزمه میگه: دختره ی دیوونه…خیال کرده برا بچه به دنیا آوردن میمیره….

موبایلش و از جیبش در میاره و بهش نگاه میکنه….

ساعت نزدیک به دو شب و هنوز هیچ خبری نشده….

با بیرون اومدن پرستاری از بخش فورا بلند میشه و سمتش میره…

_ چی شد خانوم؟…همسر من الان چند ساعته که داخله؟..

_ آقای نیکزاد؟..

سرشو تکون میده و نگران لب میزنه: بله…خودمم…

پرستار برگه های تو دستشو سمتش میگیره و میگه: اینا رو باید امضا کنین… همسرتون باید سزارین شن….

نگاه خیره و اخموش رو از برگه ها میگیره و به پرستار میده: یعنی چی؟….

_ یعنی اینکه بچه تون طبیعی به دنیا نمیاد…خانمتون باید عمل شه…

چشماشو رو هم فشار میده و رو به پرستار طلبکار با عصبانیت میگه: زن من از ساعت ده تا الان داخله…اونوقت الان میگین بچه به دنیا نمیاد….برا چی همون موقع نگفتین….

_ صداتون رو بیارین پایین آقا… جای این حرفا برگه هارو امضا کنین تا همسرتون زودتر عمل شه…اینقد کم طاقته که همه ی بخش رو ریخته بهم…

دهن باز میکنه که بازم بتوپه بهش که همون لحظه صدای جیغ های پشت سرهمی که شک نداره برا لیلاست رو میشنوه…

برگه ها رو با شدت از دست پرستار میگیره و امضا میکنه و با دندونای چفت شده بهش میگه: من این بخش و رو سرتون خراب میکنم اگه یه تار مو از زن و بچم کم بشه….

پرستار برگه ها رو میگیره و همزمان که سمت بخش میره میگه: ان شاالله هیچی نمیشه…شما هم خونسردیتون رو حفظ کنین ما زیاد از این چیزا میبینیم خدا رو شکر تا حالا هم اتفاق بدی نیفتاده‌….

 

دستاشو به سرش میگیره و برمیگرده و رو صندلی میشینه…

کاش از همون اول با لیلا همراه میشد و رضایت دکتر و برا عمل میگرفت که حالا اینهمه درد نکشه….

 

 

یه ساعتی میگذره که در بخش باز میشه….

به سرعت از جا بلند میشه و سمت پرستاری میره که یه تخت کوچولو رو میاره بیرون…

_ بفرمایین آقای نیکزاد اینم از نی نی کوچولوتون….

بدون توجه به پرستاری که این حرفا میزنه جلوتر میره و خیره میشه به پسر کوچولوی نازی که رو تخت خوابیده….

دستاشو برا بلند کردنش دراز میکنه که پرستار نمیذاره و میگه: بذارین خودم انجام بدم…

خم میشه و نی نی کوچولوی میلاد رو برمیداره و میذاره رو دستاش….

اشک حلقه شده تو چشماش اجازه نمیده درست حسابی ببینتش….

تو دلش هزار بار خدا رو شکر میکنه…..

به صورتش نگاه میکنه…. از نظرش زیباترین بچه ی رو زمینه… پوستش شبیه پوست لیلا سفید…موهای نازک و بوری داره…چشمای پف و بسته شده ش رو دوست داره هزار بار ببوسه…دست کچلوش رو بالا میاره و رو لبهاش میذاره و زیر لب میگه: خدایا هزاران بار شکر بخاطر این بچه ی سالم و ناز…..

با بیرون اومدن تختی که لیلا روش قرار داره میخواد جلوتر بره که پرستار نوزاد رو ازش میگیره و میذاره رو تخت…

صورت رنگ پریده و بیحال و لبهای خشک لیلا دلش رو به درد میاره….چشماهای خیس و ورم کرده ش نشون میده چقده گریه کرده…

نزدیکش میشه و چشمهای خیسش رو میبوسه و میگه: قربونت برم عزیزم… خوبی؟….

 

*

 

اینقد بی حال و بی جونم که تنها چیزی که الان بدنم احتیاج داره خوابه…ولی شوق و ذوق دیدن امید بهم اجازه ی حتی یه لحظه پلک بستن رو نمیده….

با دیدن میلاد که نی نی کوچلومون تو بغلشه و جلو میاد دلم میخواد از رو تخت پرواز کنم و سمتشون برم…

پرستار امید و ازش میگیره و اون نزدیکم میشه و خم میشه چشام رو میبوسه…

_ قربونت برم عزیزم….خوبی؟…

دلم میخواد بگم نه خوب نیستم…ازت ناراحتم که گذاشتی اینهمه درد بکشم…اصلا باهات قهرم…ولی جونی ندارم که حتی بخوام یه کلمه هم بگم….

چشمامو به معنی خوبم رو هم میذارم….

سمت تخت امید میچرخم که ببینمش ولی هر چی تلاش میکنم نمیتونم….

پرستار تخت و حرکت میده و  وارد یه اتاق یه خوابه میشیم…. با کمک میلاد و دو تا از پرستار ها رو تخت اتاق دراز میکشم…

میخوام سرمو بلند کنم که یکیشون نمیذاره و میگه: چون بی حسی زده بودی تا چند ساعت نباید سرتو بلند کنی…

_ می…میخوام بچمو ببینم…

_ مگه هنوز ندیدیش؟….

سمت میلاد میچرخم که این حرفو میزنه….

_ نه کجا دیدمش…تو زودتر دیدیش که…

پرستاری که حالا میدونم اسمش منیژه است میگه: میبینیش عزیزم… حالا میتونی شیرش بدی یا کمکت کنم….

_ نه نمیتونم….

امید و از رو تخت برمیداره و میاد سمتم…

تموم وجودم چشم میشه و نگاش میکنم…

وقتی میذارتش تو بغلم بهترین حس دنیا رو بهم میده… صد برابر هم بدتر که درد میکشیدم بازم به وجود خوشگلش میارزید….

چشمام پر اشک میشن و میچرخم به میلاد نگاه میکنم….

اونم با چشماش خیره ی من و امید….

_ آقای نیکزاد میتونین به همسرتون کمک کنین…

با صدای پرستار میاد سمتم و دکمه های پیرهن گشادی که تنمه رو باز میکنه….

خودم کمک میکنم و یکی از سینه هام رو میارم بیرون…

نوک سینم رو میذارم دهن امید و اون شروع میکنه به میک زدن…. با هر میکی که میزنه تموم سینم سوزن سوزن میشه و درد عجیبی پخش میشه…

فک کوچولوش تکون میخوره و شروع میکنه به شیر خوردن….

_ آره همینطوری ادامه بده…خودش سیر بشه ولش میکنه….

بلند میشه رو به میلاد میگه:من میرم ولی اگه مشکلی پیش اومد بهم بگین….

میزنه بیرون و میلاد درو پشتش میبنده و میاد سمتم و رو صندلی رو به روم میشینه….

دستشو دراز میکنه و من فکر میکنم میخواد طرف امید ببره ولی از اون میگذره و میذاره رو صورتم….

_ تو این لحظه زیباترین و خوشگل ترین دختر دنیایی برام…

لبهام به خنده باز میشن و آروم لب میزنم و میگم: لابد با همین موهایی که نصفشون بسته ن و بقیشون از کش مو افتادن بیرون…. با همین صورت رنگ پریده و زرد…آره؟….

بلند میشه و اینبار صورتش رو جلو میاره و لبهاشو رو پیشونیم میذاره…

آروم میبوسه و عقب میکشه….

_ هر جوری که باشی برا من بهترینی…..

فقط نگاش میکنم و چیزی نمیگم که خودش ادامه میده: خیلی درد کشیدی آره؟….

_ خیلی میلاد…خیلی….دیدی آخر عمل کردم…چقده بهت گفتم بیا دکتر اگه تو بهش اصرار کنی راضی میشه ولی قبول نکردی…

_ چه میدونستم اینجوری میشه….

_ پسرت مثل قوچ میمونه…..مگه به دنیا میومد!…

میخنده و چشماش میچرخه رو امید و میگه: قربونش برم من….چقدم که میخوره….

آروم دستشو تکون میده و میگه: یکمم برا من بذار…همشو نخور نامرد…

_ به امیدم نگو نامرد….

نفس عمیقی میکشه و میگه: اسم امید رو دوست ندارم ولی باشه به خاطر تو میذارم امید…..

میخندم و میگم: آفرین داری کم کم یه شوهر قابل تحمل میشی….

_ حیف که مریضی وگرنه به ششصد روش سامورایی….

دست میذارم رو لباش و میگم: دیگه بچت هم به دنیا اومد…یاد بگیر ادب داشته باشی….

دستمو میگیره و با احساس میبوسه…..

_ باور کن هیچوقت دلم اینهمه نخواست….بد جور زدم بالا….

بلند میخندم که جای بخیه هام تیر میکشه….

صورتم از درد تو هم میره و میگم: خیلی بی ادبی بخدا….الان وقت این حرفاست…نمیبینی من حالم خوش نیست…..

به امید نگاه میکنم که نوک سینم رو ول کرده و خوابیده….آروم میگم: میتونی بذاریش سر جاش؟..

بلند میشه و با احتیاط بغلش میکنه…

خیره میشه به صورت مثل ماهش و میگه: رنگ پوستش به تو میخوره ولی دیگه همه چیش عین منه….

پیرهنمو درست میکنم و همزمان میگم: هنوز که چیزی مشخص نیست….نوزادایی که به دنیا میان همشون شکل همن….همشونم همینجورین….

آروم میذارش رو تخت و برمیگرده سر جاش میشینه….

به اطراف نگاه میکنم و میگم: اینهمه پول دادی برا اتاق خصوصی الان میخوای کجا بخوابی… تخت نداره که…

_ نگران من نباش یه جوری میخوابم دیگه….

_میخوای بیای رو تخت با هم بخوابیم…

چشماش پر از شیطنت میشه و میگه: حالت خوب نیست منم تضمین نمیدم کاری نکنم….

با دستم آروم و بی جون میزنم رو بازوش و میگم: پس خواهشا فاصلت رو حفط کن باهام……

_ برا همین میگم دیگه….

سرمو کج میکنم و میگم: میلاد خیلی تشنمه..از تشنگی رو به موتم اصلا…یکم بهم آب میدی…

_ نه  عزیزم…گفتن آب برات خوب نیست تا فردا….

چهرمو مظلوم میکنم و میگم: تا فردا که میمیرم یکم بده تو رو خدا…..

بلند میشه و سمت یخچال میره و میگه: از دست تو…وقتی میگن خوب نیست یعنی نیست دیگه….

آب معدنی کوچیکی از تو یخچال در میاره و سمتم میاد…

به اندازه ای که فقط دهنم خیس شه میذاره بخورم و دیگه هر چی اصرار میکنم بهم نمیده….

_ مامانت اینا نمیدونن….

_ نه هنوز بهشون نگفتم….

_ عه…خب چرا؟….

_ دیر وقت بود دیگه…گفتم فردا صبح بهشون خبر میدم…..

_ آهااا…خوب کاری کردی…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x