رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۶

4
(29)

 

هر چی اصرار کردن برا دکتر رفتن فایده نداشت….تو همون اتاق و رو همون تختی نشستم که صبح با عشق و علاقه تو بغل میلاد چشمامو باز کردم….

تموم وجودم پیش امید….دلم براش یه ذره شده…نمیدونم میلاد چه جوری میخواد بدون من ازش نگه داری کنه وقتی که مصمم بود که حق ندارم حتی یه ذره شیر خشک بهش بدم….

موبایل رو تخت و برمیدارم و شمارش رو میگیرم…‌میشناسمش وقتی مشکلی براش پیش بیاد تا صبح نمیخوابه…

دو بوق میخوره و بعدش قطع میشه…

میرم تو چت و خودم و خودش و تند تند براش تایپ میکنم….

( برا چی قطع میکنی؟…خودت خوب میدونی که بدون من نمیتونی ازش نگه داری کنی…میخوای بچه ی بی گناه رو این وسط قربانی کنی….چه جور پدری هستی تو….برا چی همیشه یه کسی رو میگیری تو دستت تا منو بچزونی….مگه کم اذیتم کردی تو زندگیت….تو باهام خوب نبودی تا وقتی که فهمیدی باردارم…چطور تا قبل از اینکه بفهمی هدا خانم بهت خیانت کرده اینهمه مهربون نبودی….اینقد تو زندگی باهات غم و غصه خوردم که هر کاری هم که کنم مستحق این رفتارت نبودم….یه جوری جلو خانوادت شخصیتمو خراب کردی که هر کی ندونه فکر میکنه با دوست پسرم قرار داشتم….میلاد نیکزاد بخدایی خدا بخوای به وسیله ی امید زجرم بدی ازت نمیگذرم….بخوای بچه ی شیرخوارمو ازم بگیری و به وسیله ی سفته ها تهدیدم کنی همین فردا صبح منم ازت شکایت میکنم….چطور مدعی میشی دوسم داشتی وقتی هنوز که هنوزه سفته ها رو نگه داشتی….تموم عمرت به معامله گذشت…تا کی میخوای سر زندگی عزیزام باهام معامله کنی….خدا رو خوش میاد…من فقط نوزده سالمه…انصاف نداری تو؟….اینبار التماست نمیکنم….قانون فقط برا تو قانون نیست… )

مینویسم و میفرستم براش….نمیفهمم کی صورتم پر از اشک میشه….به کی بگم من دلم امیدمو میخواد…..

 

*

راوی

 

به ساعت نگاه میکنه که چهار صبح رو نشون میده….

چقد با امید چرخ زد تا یه ذره از شیری که براش گرفته بود رو خورد….

خسته و کوفته دراز میکشه رو تخت و به پسرش خیره میشه….

موبایل رو پا تختی زنگ میخوره…به سرعت میچرخه و بدون اینکه حتی بفهمه کیه قطع میکنه….

طولی نمیکشه که دوباره صدای پیامی که براش میاد باعث میشه بشینه رو تخت و شروع کنه به خوندنش…..

میخونه و زیر لب با پوزخند میگه: یه قانونی بهت نشون بدم که اونسرش نا پیدا…..

پیامی برا فرهاد مینویسه که فردا شرکت نمیاد و بعدش موبایل و خاموش میکنه و دوباره دراز میکشه رو تخت….

لیلا دورش زده بود.. غرور و شخصیتش رو به بازی گرفته بود….وگرنه خودش هم دلش براش تنگ شده ….همین الان دوست داشت به جای تخت راحت خودش، رو همون تخت یه نفره خونه ی مادرش میخوابید و زنش تو بغلش بود…..

چشمای خمار از خوابشو میذاره رو هم که صدای گریه ی امید بلند میشه و نمیذاره که بخوابه….

 

 

*

 

دست و صورتمو میشورم و از اتاق میزنم بیرون….

میثاق و مامانش و حاج بابا تو سالن نشستن و با هم حرف میزنن….

سمتشون میرم و بهشون سلام می کنم…با خوشرویی جوابم رو میدن….

حاج بابا_ سلام دخترم…بشین بابا جان….

میشینم کنارشون و تلاشم برا یه لبخند خشک و خالی هم بی نتیجه میمونه….

رو میکنم سمت میثاق و میگم: من…..میخوام از میلاد شکایت کنم….باهام میای؟…

ابروهاش از شنیدن این حرفم بالا میپره….

مامانش متعجب و کشیده میگه: چیکار کنی؟…

حاج بابا اما بدون واکنشی فقط نگام میکنه….

شاید حرفم مسخره باشه…اومدم جلوی خانواده ی شوهرم و میخوام از شوهرم شکایت کنم و از اونا هم درخواست کمک میکنم…

رو به مامانش که حرف زده میگم: بنفشه خانم…من میدونم چقد میلاد رو دوست دارین…منم بچه مو دوست دارم….حق نداشت از خونه بندازم بیرون…مگه چیکار کرده بودم…بعد از یه سال برا چند ساعت پدر مادرمو دیدم….من تو زندگی باهاش کم اذیت نشدم.. کم کتک نخوردم…الان مگه دو هفته از عملم نمیگدره برا چی زدم؟…مگه نمیدونست سزارین کردم….اگه بچمه مو نیاره بهم بده ازش شکایت میکنم…برامم مهم نیست بعدش چه اتفاقی میفته….

جهت نگامو تغییر میدم به میز و به هیچکدومشون نگاه نمیکنم تا واکنششون رو ببینم…

نخوان بهم کمک کنن که بعید هم نیست خودم میرم…تنهایی میرم….قرار نیست هر بلایی که سرم بیاد کزت وار فقط نگاشون کنم…

_ بذار امروز خودم باهاش حرف میزنم ببینم چی میگه….دیدی راضی شد و از خر شیطون اومد پایین…

به حاج بابا که این حرفو زده نگاه میکنم….

میثاق: میدونم ناراحتی لیلا…حق هم داری..ولی حاج بابا راست میگه…بذار ببینیم چی میشه…

نفس عمیقی میکشم و سرمو میچرخونم سمت میثاق و میگم: من دیگه نمیخوام برگردم‌ به اون زندگی….ولی از بچمم نمیگذرم….

میثاق: پس افتادین رو دور لج….

_ من نه….ولی اون چرا….خودش بهتر از هر کسی میدونه چه زندگی با هم داشتیم….با همه چیش کنار اومدم…ولی الان دیگه نمیتونم….حق نداشت از خونه بندازم بیرون….من بچه شیری داشتم…

_ خودتم اشتباه کردی بدون اجازه ش رفتی بیرون….

میثاق متعجب مادرش و صدا میزنه: مامان…..

_ چرا بنفشه خانم؟…برا چی اشتباه کردم؟…منم یه دخترم…یکی مثل فرنوش..مگه من احساس ندارم…..برادرم یه اشتباهی کرده چرا تاوانشو من و پدر مادرم بدیم….

_تا وقتی که راضی نشده بود نباید اینکارو میکردی…شماها تو محضر امضا کردین….سفته داده بودین… نباید سر خود اینکارو میکردی….الان یعنی بهتر شد وضعیتت؟…

چشام پر اشک میشه و رو بهش میگم: تا کی باید صبر میکردم تا راضی بشه…بخدا اگه میگفت تا یه سال دیگه….اصلا پنج ساله دیگه صبر کن میگفتم باشه…ولی حرفش از هرگز بود….هیچوقت بود…منم دلم تنگ شده بود….دیگه نتونستم طاقت بیارم….حالا هم حرفی ندارم هر کاری که دلش میخواد انجام بده….منم انجام میدم….میخواد سفته هایی که دستشه رو بزاره اجرا باشه…..مهم نیست…برم گوشه ی زندون برام از این زندگی راحتتره…لااقل دیگه تکلیفم روشن میشه…..من زنشم…باید برا خودم و حرفام ارزش قائل باشه….اون غرورشو بیشتر از من دوست داره….وگرنه مگه چیکار کردم…با کی قرار گذاشتم!….

_ تا وقتیکه نخوای اشتباهتو بپذیری قضیه همینجور پیش میره….

دیگه واقعا حرفاش داره جگرمو میسوزنه….

دهن باز میکنم حرفی بزنم که صدای حاج بابا بلند میشه و میگه: با این حرفا هیچی حل نمیشه….بذارین برم باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه….

بلند میشه و با برداشتن موبایل و سوییچش از خونه میزنه بیرون…..

بنفشه خانم هم بلند میشه و همزمان که سمت آشپزخونه میره میگه: پاشو بیا صبحونه بخور لیلا….

چیزی نمیگم….کوفت بخورم…پسر بیچاره م بدون من حالا چی میخوره!….به شیر خودم عادت کرده….

_ بلند شو برو یه چیزی بخور….بالاخره کوتاه میاد…

بهش نگاه میکنم و میگم: خودت خوب میشناسیش چقد یه دنده و لجبازه….

سرش و تکون میده و میگه: نه اینطوریا هم نیست…شماها الان بچه دارین الکی که نیست…

آره الکی نیست ولی نه برای میلاد….اون هر کاری که بگن ازش برمیاد… و من در مقابلش دستم خالیه….خودم بهتر از هر کسی اینو میدونم….بخوام هر کاری کنم پای سفته ها رو میکشه وسط…

 

*

با صدای چند باره ی آیفن گیج از خواب بلند میشه و سمت در میره….

_ بله…

_ منم میلاد باز کن……

با دیدن حاج بابا ایفن رو میزنه و میگه: بفرمایین حاجی…

در و باز میذاره و خودش برا شستن دست و صورتش سمت سرویس میره….

 

 

_ بیا بشین میلاد….نیومدم ازم پذیرایی کنی..اومدم چهار کلوم حرف حساب بزنیم….

سینی چای و شیرینی رو میذاره رو میز و همزمان که میشینه میگه: چشم در خدمتم….بفرمایین…

_ از امید چه خبر؟…خوابه؟…

سرش و تکون میده و میگه: آره خوابیده….

_ بدون مادرش چطوری خوابیده…مگه نباید شیر بخوره….

تکیه میده به مبل و با خاروندن گوشه ی ابروش میگه: شیر خشک برا همین روزاست دیگه….

_ اون بچه رو بینتون قربانی نکن میلاد….خدا رو خوش نمیاد….نوزاد دو هفته ای به هیچی و هیشکی نیاز نداره جز مادرش….

پوزخندی که میزنه از چشمای حاجی دور نمیمونه….

_ مادرش خودش نشون داد که بچه شو نمیخواد…وگرنه ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم…..

_ اون بیچاره که از دیشب تا الان یه چشمش اشک و یکی خون…..انصاف نیست این جوری زجر بکشه….خودش که نیست ولی خداش هست…بیش از حد توانش تحمل کرده…تو دخترای اطراف خودت کی رو دیدی اینهمه بی مهر و محبتی ببینه و وایسه زندگی کنه…اگه همین عسل بود تا حالا هزار بار از میثاق شکایت میکرد…

نفسی میگیره و ادامه میده: مگه تو قضیه ی نوید بی شرف به قصد کشت نزدیش…خودم چقد حرف بارش کردم…مامانت و میثاق مگه نزدنش که اونجوری تو شمال آواره ی کوچه و خیابون شد….

سرش و میندازه پایین و هیچی نمیگه تا حاجی حرفاش رو تموم کنه…..

_ حالا یه باری هم رفت خانوادشو دید….آسمون مگه به زمین اومده…شما ها دیگه بچه دارین…وقت این حرفا نیست الان….اگه به طلاق بود که قبل از بچه باید میدادی نه حالا…..اینهمه اون گذشت کرده یه بار هم تو بگذر….

صدای گریه ی امید باعث میشه بلند شه و سمت اتاق بره….پوشکشو عوض میکنه و براش شیر میزنه….به بغل میگیره و برمیگرده تو سالن…

_ شرمنده حاجی دیر شد…..

نگاه حاجی روی امید میچرخه و بالا میاد و رو صورت میلاد میشینه…‌

_ تا کی میخوای اینجوری پیش بری…مگه اصلا یه مرد میتونه از بچه نگهداری کنه….

میشینه رو مبل و شیشه شیر رو دهن امید میذاره و میگه: پرستار میگیرم براش….

_ پرستار مگه جای مادر رو میگیره..‌.

_ خودش نخواست بمونه….

_ بچه نیستی میلاد….لجبازیت برا چیه آخه؟…..

نگاهش به امید و میگه: لجبازی نیست حاجی….کاری که لیلا کرد رو نمیتونم ببخشم….

سرشو با تاسف تکون میده و میگه: نمیدونم والا دیگه چی بگم بهت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
1 سال قبل

میلاد یه اشغال به تمام معناعه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x