رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۶

3.6
(33)

_ معلومه که نه…من دردم اینکه چرا هیچوقت پشتم در نمیای…برا چی هیچوقت حمایتم نمیکنی….هر کی زد تو سرم جای اینکه بری یقشو بگیری یکی محکمتر از اون میزنی تو سرم…..اصلا همش مقصر خودتی…اینقد جلو هر کس و ناکس بهم بی احترامی کردی و کتکم زدی که حالا هر کی از راه نرسیده به خودش اجازه میده هر رفتاری که دوست داره باهام انجام بده….وگرنه به قول مادرت وقتی یه حرف کوچیک به هدا خانم میزدن تا یه ماه ازشون رو میگرفتی……حالا به ما که رسید آسمون تپید…

خودمو میکشونم لبه ی تخت و کفشامو میپوشم: بله میلاد خان…بله نیکزاد خان….درد من اینه داداش…

میخوام بلند شم که بازومو میگیره و نمیذاره…

با خم کردن سرش میگه: چی تو کبابا بود که اینجوری بلبل زبون شدی؟..

_ چیزی توشون نبود…ولی من دیگه از این رفتارها خسته شدم…..

_ تو ماشین که لال بودی…الان یادت افتاد کتک خوردی؟….

حرفی نمیزنم و با مکث دستمو میکشم و میزنم بیرون….

میدونم الان تو شرایطی نبود که منم بخوام براش درد رو درد شم……ولی واکنشش در برابر سیلی محکمی که از خالش خوردم برام دلچسب نبود…

تکیه به ماشین میدم و منتظر میمونم تا بیاد….

طولی نمیکشه که میبینمش….تند تند سمتم میاد و ماشین دور میزنه و زودتر از من میشینه……

در و باز میکنم و سوار میشم….

اخماش تو همه و انگار جای طلبکار شدن یه چیزی هم بدهکار شدم…همینو به زبون میارم و میگم: یه چیزی هم بدهکار شدم…آره؟…

نیم نگاهی بهم میندازه و میگه: وقتی با بچه ازدواج کنی انتظار بیشتر از این نباید داشته باشی….

دندونامو محکم رو فشار میدم و میگم: کجای حرف من بچگونه بود که اینو میگی….

_ اونقد عقل تو کلت نیست که حتی بفهمی چه حرفی رو چه جایی بزنی…

_ مگه نامه ی فدایت شوم برات فرستادم که اومدی خواستگاری…

_ هه… خواستگاری…والا من یادم نمیاد خواستگاریت اومده باشم…یادت رفته پدر مادرت دو دستی تقدیمت کردن….

 

یه چیزی تو قفسه ی سینم تکون میخوره….حرفاش واقعیته و مزه ی زهر میده و همه ی وجودمو تلخ میکنه…..من حتی یه مراسم خواستگاری هم نداشتم…

سرمو میندازم پایین و چیزی نمیگم…

بغض تو گلوم اجازه ی خوب نفس کشیدن هم بهم نمیده‌‌‌….

دستش رو پام میشینه و بالا پایین میشه….

_ آدم و به جایی میرسونی که حرفایی که خودشم دوست نداره به زبون بیاره….

پلک ها مو تند تند تکون میدم تا اشک حلقه شده تو چشمام نریزه و رسوام نکنه….

دست میذارم رو شکمم…با حس تکون خوردن زیر دستم لبخند دردناکی میزنم و میگم: هر چی رو که مردای زندگیم برام کم گذاشتن پسرم جبران میکنه.‌‌‌…اینقد براش مادر خوبی میشم که هر وقت بیاد پیشم با دسته گل بیاد تا عقده ی دسته گل خواستگاری از دلم در بیاد….هر وقت هم زن گرفت یه لباس گیپوری سفید بلند که شکل لباس عروس باشه میپوشم….یه عروسی خیلی بزرگ هم میگیرم براش….بهترین آرایشگاه شهر هم میرم…..

میگم و نمیفهمم کی صورتم پر از اشک میشه….

_ اینا آرزوهات بودن…..

_ نه… اینا رویاهای صورتی هر دخترین که از نوجوونی بهش فکر میکنه…..

آروم و کشیده میگه: عجب…..خیلی پشیمونی آره؟…

نفس عمیقی میکشم و میگم: نه وقتی که قراره خوشبختی رو با پسرم تجربه کنم….

_ تو که میخوای وقتی به دنیا اومد ولش کنی بری….

با حرص لب میزنم: اشتباه میکنی….. من هر جا برم پسرمم باهام میاد…

میپیچه تو خیابونی و میگه: هر جا نه…در صورتی پسرت رو داری که خونه ی من بمونی….

 

بحث در این مورد هیچ نتیجه ای جز اعصابی داغون و خراب نداشته و نداره برام…..

 

بقیه ی مسیر رو نه من حرف میزنم نه اون…

 

*

در رو باز میکنه و جلوترش میرم داخل….

با دیدن زنی که مشغول تمیز کردن مبل هاست تعجب میکنم و میچرخم سمتم میلاد…

_ سلام آقای نیکزاد…‌

سوییچو میذاره رو جا کفشی و میگه: سلام زینب خانم…..خسته نباشید….

رو میکنه سمت من و ادامه میده: زینب خانم ایشون لیلا همسر منه….

_ سلام خانم….

نمردیم و یکی تو این خونه بهمون احترام گذاشت…‌

جلوتر میرم و با خوشرویی جوابش رو میدم….

سمت اتاق پا تند میکنم که میلاد رو بهش میگه: اتاق و هم تمیز کردی؟..‌

_ بله آقا همه جا رو جارو زدم و تمیز کردم….

مستقیم سمت سرویس میرم…..

هوا بد جور گرم شده….لباسامو در میارمو و دوش آبو باز میکنم…..

با برخورد آب سرد به بدنم پلک هامو رو هم میذارم و یه حس خوبی همه ی وجودمو میگیره….

_ بدون من خوش میگذره…..

چشامو به سرعت باز میکنم و اولین کاری که به صورت غیر ارادی انجام میدم یه دستمو رو سینه م میذارم و یه دستم رو هم بین پاهام….

در و میبنده و جلوتر میاد و بدون اینکه لباس هاشو در بیاره زیر دوش می ایسته….. آب همه ی لباسهاشو خیس میکنه….

دستامو از بدنم کنار میزنه و آروم لب میزنه:مگه اولین باره میبینمت که خودتو میپوشونی……

هیچی نمیگم که سرشو میاره پایین و لبهاشو رو لبهام میذاره و شروع میکنه به بوسیدن….

کم کم سست میشم و باهاش همراهی میکنم و تو خلسه ی پرلذتی فرو میرم……

 

 

 

*

 

چند ماه بعد

 

_ زینب خانم….زینب خانم…

صدای قدمهاشو میشنوم که با عجله سمتم میاد…

_ چی شده خانوم جون؟..

دستمو سمتش دراز میکنم و میگم: کمکم کن بلند شم عزیزم…

میاد کنارم و آروم دست میندازه دور کمرم و بلندم میکنه…..

_ اووووف خدا… کمرم داره میترکه….اصلا حس میکنم بچه تو حلقمه…..

سمت اتاق میریم و اون میگه: به امید خدا هفته ی دیگه به دنیا میاد و راحت میشی….

_ میلاد نذاشت وگرنه سزارین میکردم و زودتر به دنیا میومد…..

_ اونم نگرانه دخترم….حق هم داره عوارض سزارین خیلیه….ولی طبیعی وقتی بچه ازت جدا شه دیگه انگار نه انگار که دردی کشیدی..راحت راحت میشی….

دراز میکشم رو تخت و میگم: من راضیم بخدا…بخدا راضیم به دردش…اصلا عوارضش رو به جون میخرم‌… کاشکی یه ذره درکم میکرد…اون میومد به دکتر میگفت دکتر قبول میکرد برا عمل….

پتو رو میکشه روم و میگه: اینهمه حرص نخور عزیزم….درسته درد داره ولی زن باردار لحظه ای که بچه به دنیا بیاره یه اجر قربی پیش خدا داره که همه ی گناهاش باهم میریزه…..مثل بچه ی تو شکمش نامه ی اعمالش پاک پاک میشه….

نفس نفس میزنم و میگم: قربون دستت زینب خانوم اون درجه ی کولر رو کمش کن….اصلا نمیدونم چه مرگمه..یه بار گر میگیرم از گرما به بار لرز میکنم از سرما‌‌‌….‌….

کنترل رو برمیداره و رو به کولر میگیره و من ادامه میدم: من اینقد درد و بدبختی کشیدم که گناهای خودمو و پدر مادرم با هم ریختن… دیگه نیازی نیست جون به لب شم تا بچه به دنیا بیارم…..

میچرخه سمتم و میگه: چی بگم والا ….. فقط اگه کاری نداری تا من امروز زودتر برم خونه عزیزم….آقای نیکزاد هم الانا میرسن دیگه…

_ نه عزیزم…برو بسلامت…فقط اون چیزایی که برات گذاشتم یادت نره…

_ قربون دستت…..از آقای نیکزاد کم به ما نرسیده….ایشاالله خودتون و بچه هاتون عاقبت بخیر شین….

_بچها چیه فدات شم!! باور کن دیگه اگه بره صد تا زن بگیره برا بچه…من اجازه نمیدم یه بار دیگه باردار شم….

میخنده و میگه: همه زن ها تو بارداری همینو میگن ولی وقتی شیرینی بچه داشتن رو چشیدن همه حرفاشون یادشون میره….

میخندم و چیزی نمیگم که خداحافظی میکنه و از خونه میزنه بیرون…

 

 

کاشکی بهش میگفتم کمک کنه رو پهلو دراز بکشم اینجور نمیتونم درست و حسابی نفس بکشم….

با کمک بالشت ها میشینم رو تخت…..

خدایا کم کم هشتاد و پنج کیلو شدم….این وزن رو چه جوری کم کنم….نکنه همینقدی مثل بشکه بمونم….

میچرخم رو پهلو که درد خیلی بدی میپیچه زیر دلم و باعث میشه جیغ بلندی میکشم…..

_ اووووف یا خدا….یا خدا….

حس میکنم زیر شکمم و پایین تنم آتیش میگیره….درد ذره ذره بیشتر میشه و من اصلا نمیتونم از رو تخت بیام پایین….

دل و رودم بهم میپیچه و هر چی خوردم و نخوردم رو بالا میارم….

پتو و رو تختی رو به گند میکشم….از درد زیاد بلند میزنم زیر گریه….

خدایا کمکم کن….کاشکی به زینب میگفتم لااقل گوشیمو بذاره کنارم…

نکنه الان که کسی نیست بیچاره شم…..

با بدبختی بلند میشم و میخوام سمت موبایلم که رو میز سالن هست برم…

یه قدم با درد و زحمت برمیدارم که حس میکنم بین پاهام خیس میشه…..

با ترس میفتم رو تخت و به خودم میپیچم…

اینقد به پایین تنم و کمرم فشار میاد که حس میکنم الان از کمر بدنم نصف میشه….

پتو رو محکم بین انگشتام میگیرم….نمیدونم کدوم وری بچرخم که دردم کمتر شه…

حس میکنم بچه میخواد به دنیا بیاد….

با تموم بی جونیم جیغ میکشم…..

_ میلاد……میلاد…..کمک…

خدا کمکم کن…..

با شنیدن صدای باز شدن در جیغ بلند تری میکش…

میشنوم که بلند میگه لیلا و پا تند میکنه سمت اتاق….‌

_ میلاد….ن…نذار بمی…بمیرم….تو رو خدا…‌

میبینمش که بالا سرم وایساده و با هول و ترس صدام میزنه….

فشاری که به پایین تنم میاد بیش از حده…خارج از توانمه…..

میخواد بغلم کنه ولی به محض نزدیک شدنش و دست زدن بهم جیغ بلندتری میکشم که ترسیده عقب میکشه و میگه: باشه…..باشه….الان زنگ میزنم اورژانس…..

تماس میگیره و خم میشه پیشونیم رو میبوسه و میگه: تحمل کن قربونت برم….الان زود میان فدات شم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
M
1 سال قبل

بله بلاخره وقتش رسید 😂😍

£££
£££
1 سال قبل

یه پارت دیگه هم امروز بزار

سلام
سلام
1 سال قبل

ای کاش یه پارت دیگه هم امروز بزاری مثلا بچه دارع میاد🤧🥺😂❤❤❤

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x