رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۸

3.9
(23)

 

فرنوش:مامان، میلاد رفت؟…

بدون نگاه کردن بهم سمت آشپزخونه میره و میگه : آره…خدا بخیر کنه… با این اعصابی که داشت من میمیرم تا برسه خونش…

بق کرده بیشتر فرو میرم تو مبل…. حاج بابا میاد داخل و با دلخوری رو بهم میگه: نگفتم حرفی نزن تا آتیشش بخوابه… نگفتم هر چی گفت تو هیچی نگو…الان وضعیتت بهتر شد؟…

چشم میگیرم و با ناراحتی میگم: چرا گفتین… ولی آخه برا چی امید و نیاورد که ببینمش…برا چی اینقده سنگدله….چرا هیشکی نمیبینه من چه غمی دارم…

دیگه نمیتونم کنترلی رو خودم داشته باشم…دستامو میذارم جلو صورتم و بلند میزنم زیر گریه….گور بابای غرور…غرور برا من نیست…برا منی که عین بدبختا ازدواج کردم و عین بیچاره ها زندگی کردم و حالا هم عین فلک زاده ها میخوان طلاقم بدن….

صدای میثاق و میشنوم که میگه: الحق که لنگه باباشه….

حاج بابا: میثاق….چته هی آتیش بیار معرکه میشی….

_ دروغ میگم مگه حاجی‌‌…مرتیکه سی و شش سالشه اندازه یه ارزن عقل تو کله ش نیست…صد رحمت به کینه ی شتر…بابا لامصب ببخش تا بخشیده شی….ببخش تا خدا ببخشِت…آخه یه سال خون دختره رو کردی تو شیشه و هر بلایی که دوست داشتی سرش آوردی…حالا برا یه بار که خلاف میل مبارکتون عمل کرده حکم شاهی صادر میکنی….مرتیکه یالغوز….والا من عسل یه قطره اشک بریزه دلم خون میشه…حاضرم تا قله قاف برم اگه بدونم به لبش خنده میاد…بیچاره چیکار کرد مگه….انگاری مچشو با دوست پسرش گرفته تو پارک….

دستامو از رو صورتم برمیدارم و با دستمال اشکامو پاک میکنم….

رو بهم ادامه میده: جای آبغوره کردن برو درخواست طلاق بده…مگه دنیا به آخر رسیده.. اینهمه بچه بدون مادر بزرگ شدن یکیش هم بچه ی تو…..نترس، با هر که سگ باشه با بچش خوبه….

فرنوش: الان یعنی داری راه میزاری جلو پاش…

_ بهتر از اینکه برگرده و عین بی کس و کارا براش بردگی کنه….

بلند میشم و سمت اتاقم میرم…جو خونه شون رو ریختم بهم و از این بابت خیلی ناراحتم….

در و میبندم و رو تخت میشینم….انگاری ته خطی که میگن همینجایی هست که من قرار دارم….

موبایل و از رو تخت بلند میکنم و میخوام شمارش رو بگیرم ولی لحظه ی آخر پشیمون میشم و میرم تا گالری عکسام…

یکی یکی نگاشون میکنم….چقده این مدت با هم خوب بودیم…. میتونست شوهر خوبی باشه…اصلا بهترین شوهر باشه ولی لعنت به این روزگار که اینجوری سر راه هم قرارمون داد…کاشکی یه جور دیگه آشنا می شدیم با هم….رو یکی از عکسا زوم میکنم…لبخندی از دیدن عکس میاد رو لبام که از هر گریه ای برام بدتره…شش ماهه باردار بودم که مجبورش کردم عین اسب بخوابه تا سوار کمرش شم… کل خونه رو بهم سواری داد…وقتی میخواستم عکس بگیرم تهدیدم کرد اگه یه نفر عکس و ببینه بد بلایی سرم میاره……

نفس عمیقی میکشم و سرمو تکون میدم و تکیه میدم به تخت….نمیدونم چه تصمیمی بگیرم…حس میکنم بین دو راهی قرار گرفتم که هر راهیش رو برم تهش باخته….

 

 

*

یه هفته است که خونه ی حاج بابا موندم و نرفتم….نه رفتم و نه اومد دنبالم….چند باری که حاج بابا و بنفشه خانم زنگ زده بودن بهشون گفت فقط و فقط در یه صورت میتونم برگردم که شرطش رو قبول کنم ولی من زیر بار نرفتم…… چند باری هم که خودم بهش پیام دادم و گفتم اینکه نزنم بیرون قبوله ولی حق نداری موبایل رو ازم بگیری یا در رو روم قفل کنی….گفتم با این شرط میام ولی بازم قبول نکرد…..‌‌‌..یه هفته است امید رو ندیدم.‌‌‌‌..لقمه ای که میخورم…نفسی که میکشم از زهر مار برام بدتره ولی دیگه نمیتونم….نمیتونم برم تو خونه ای که هیچ چیز خوبی منتظرم نیست….یه هفته است که رو همین تخت نشستم و تمام کارم شده گریه برا امیدم…..اوضاع خانوادم برعکس اوضاع خودم خوبه….عروسی لعیا برا چند روز دیگست و من بیشتر از قبل افسرده شدم با شنیدن این خبر….

 

حوصله ی هیچ کسی رو ندارم… از زندگی خسته شدم و دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه….من باشم و یه آسمون ….همین….بدون هیچ آدمیزادی……من از آدمای اطرافم بی نهایت دلگیرم…..خانواده ی خودم انگاری همینکه زنگ بزنن و بگن خوبی و من جواب بدم خوبم براشون کافیه….چقد ازشون فاصله گرفتم….مامان هر وقت زنگ میزنه لابلای حرفاش میفهمم که ازم ناراحته برا اینکه برا چند روز برنمیگردم پیششون….تقصیری هم ندارن اونا فکر میکنن میلاد باهام خیلی خوبه و اجازه ی هر کاری رو بهم میده….چیزی که خودم میخواستم بهشون بفهمونم….من یه دختر نوزده ساله ی مغرورم که دلم نمیخواد کسی فکر کنه شوهرم دوسم نداره و باهام بدرفتاری میکنه….ولی حسم بهم میگه دیر یا زود حقیقت زندگیم برا همه رو میشه….

در باز میشه و فرنوش میاد داخل….

_ خداییش نمردی تو این اتاق….

چراغ و روشن میکنه و سمتم میاد و رو تخت میشینه…..

بدون حرف فقط بهش نگاه میکنم….

حتما قیافم خیلی زاره که نزدیکتر میشه و میگه: الهی فدات شم، ببین چه به روز خودت آوردی….همه چی درست میشه…روزای خوب تو هم میرسن….

فکر نکنم….روزای خوب برا من مفهومی نداره…من یه آدم بدبختم که هیچ وقت روی خوش زندگی رو نمیبینم…یعنی اطرافیانم اجازه نمیدن….تموم این چند روز به این فکر کردم اگه بخوام بدون امید زندگی کنم وقتی بزرگ شد چطوری راجب بهم قضاوت میکنه…حتما اگه ولش کنم از نظرش مادر خوبی نیستم…..میلاد نیکزاد افسار زندگی منو دستش گرفته و هر وری که دلش میخواد میچرخونه….

با صدای فرنوش از فکر و خیال میزنم بیرون….دستش جلو صورتم تکون میخوره و میگه: کجایی تو؟…لیلا؟….

بهش نگاه مبکنم و لب های خشکمو از هم باز میکنم و میگم: بله؟….

همزمان که بلند میشه دستشو سمتم دراز میکنه و میگه: بلند شو لیلا…حاج بابا گفت صدات بزنم…باهات حرف داره…

_ خبری شده مگه؟….

_ نمیدونم…فقط گفت صدات بزنم…

دستشو میگیرم و با کمکش از رو تخت میام پایین…..

از اتاق میزنیم بیرون و سمت حیات میریم…

دور هم تو آلاچیق نشستن و حرف میزنن…

با نزدیک شدنمون میثاق صداشو بلند میکنه و میگه: بابا خفه نشدی تو اون اتاق….بزن بیرون یه هوایی بخور….شوهرت که نمرده اینطوری چپیدی تو اتاق….

بنفشه خانم موزی از ظرف میوه پرت میکنه طرفش که تو هوا میگیره: فدات شم آخه این چه طرز تعارف کردنه…خداییش اگه بچت نیستم بهم بگو بگردم دنبال مادر واقعیم….رو میکنه سمت باباش و ادامه میده: هااا شیریفی جان؟…. زیر زیرکا که کاری که نکردی قربونت برم!!؟…

اخمهای پدر مادرش از این حرفش تو هم میرن و بنفشه خانم میگه: تو به کی رفتی اینقد بی چشم و رویی من توش موندم…..

کنارشون میشینم و میثاق میگه: دلتون میاد…من به این خوبی….خوبه مثل پسر بی وجدانت باشم که نه دین داره نه ایمون….

فرنوش: حالا نکه خودت نماز شبت به راهست….برا اونه که میگی حتما….

میثاق:عه عه….خدا منو مرگ بده…هی میخوام یواش بخونم نمیشه انگاری……

فرنوش: هه هه هه…خوشمزه…

بنفشه خانم میوه میذاره تو پیش دستی و میذاره جلوم و میگه: بخور عزیزم…

میدونم همه سعیشونو میکنن که من احساس راحتی کنم خونشون…ولی اینطور نیست….هر بار وقتی که تو جمعشونم یا وقت ناهار و شام حس سرباری بهم دست میده….خودمو تو همون اتاق سرگرم میکنم و تا وقتیکه صدام نزنن بیرون نمیام…

با صدای حاج بابا سرمو بالا میگیرم و بهش نگاه میکنم….

_ تصمیمت چیه لیلا….اینجوری که نمیشه ادامه بدی….میخوای برگردی سر زندگیت یا نه؟…

_ اگه….اگه میلاد بذاره آره…ولی خب شرایطمو قبول نمیکنه….

میثاق: یعنی میخوای جدا شی…

نفسمو آه مانند بیرون میدم و میگم: جدا میشم ولی بچمو هم میخوام….

حاج بابا: اونوقت فکر میکنی میلاد بچه رو بهت میده….

_ بچه تا هفت سالگی طبق قانون با مادره…بعد از هفت سال اگه زورم بهش نرسید و تونست ازم بگیرش باشه حرفی ندارم… پیش اون باشه…من نمیتونم برم تو یه چهار دیواری و صبح تا شب چشمم به در و دیوار باشه….

بنفشه خانم با ناراحتی لب میزنه: اینجوری هم نیست عزیزم…یه چند وقت برو دیدی درست شد…زندگی که همیشه یه جور نمیمونه…بالا پایین زیاد داره….اون اوایل عروسیتون رفتارش چقد بد بود ولی ببین تا قبل از این ماجرا چقده باهات مهربون و خوب بود….اصلا از این رو به اون رو شد..

درک میکنم…اونم یه مادره که دلش نمیخواد زندگی پسرش خراب سه….ولی منم نمیتونم دیگه از صفر شروع کنم….صفر که نه،زیر صفر……

رو بهش میگم: بنفشه خانوم…من نمیتونم…نکه نخوام…نمیتونم…..من میشناسمش و شما قطعا بیشتر از من پسرتون رو میشناسین…کوتاه نمیاد…یعنی به این آسونی کوتاه نمیاد..منم نمیتونم دیگه با سختیش کنار بیام تا به آسونیش برسه….یه بار همه ی این راه و طی کردم…به اندازه ی جون دادن برام دردناکه بخوام دوباره تجربش کنم….این حق من نیست از یه سال زندگی کردن باهاش… خودش بهتر از هر کسی اینو میدونه…..

حاج بابا: اگه نتونستی امید و ازش بگیری چی؟…

این دردناک ترین چیزی هست که حتی دلم نمیخواد بهش فکر کنم….

چیزی نمیگم که دوباره میگه: بخوای برگردی پیش خانواده ت،قطعا اون لیلای سابق براشون نیستی…برا خودت هم نیستی…اونموقع تو یه بچه داری که کلیومتر ها ازش فاصله داری….نه بزرگ شدنش رو میبینی، نه مدرسه رفتنش رو نه خوش حالیش رو، تو هیچ کدوم از مراحل زندگیش نیستی و قطعا وقتی هم بزرگ بشه تصویر خوبی ازت تو ذهنش نمیمونه…مادری که ولش کرده و حاضر نبوده به خاطرش بجنگه و سختی بکشه….این اون چیزیه که ازت به یاد میاره……

نه پسر من نمیتونه اینجوری قضاوتم کنه…نمیتونه….من نمیذارم……

اشکام رو صورتم میچکه و بلند میشم….اصلا من اینجا چیکار میکنم…اینایی که اینجان خانواده ی میلادن نه من….نباید اینهمه احمق باشم که فک کنم برا من قدمی برمیدارن…میخوان برگردم پیشش فقط برا اینکه پشت پسرشون حرف در نیاد….وگرنه چرا باید براشون مهم باشه من چی میکشم….

طرف خونه میرم و صدای حاج بابا رو میشنوم که در جواب فرنوش که به باباش میگه چرا این حرفا رو بهش زدین…..میگه: باید همه ی جوانب رو بسنجه بعد تصمیم بگیره…..

داخل میشم و سمت اتاق میرم…فردا صبح خودم میرم با میلاد حرف بزنم…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کراش دیگه کلونیا
کراش دیگه کلونیا
1 سال قبل

اه خدایا دلم‌برا لیلا کبابه بخدا کباب

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x