رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۹

4
(40)

 

*

_ نری دوباره یکی تو بگی یکی اون بگه، باز دعوا بگیرین….

همزمان که پیاده میشم میگم: الان نگران منی یا برادرت؟…

_ معلومه….شونه هاشو بالا میندازه و ادامه میده: برادر بیچارم…..

در و محکم میبندم و خم میشم که بهتر ببینمش: فرنوش برو تا یه درشت بهت نگفتم…

حالت شوخش از بین میره و میگه: لیلا جدی نمیخوای باهات بیام…بخدا نگرانتم…میلاد وقتی عصبی بشه بد میزنه…..

از یادآوری اونهمه کتکی که تو زندگی باهاش خوردم حرصی میشم و میگم: یعنی وااای به حالش….بدا به حالش، اگه امروز بخواد انگشتشو بهم بزنه…بدون یه ذره  فوت وقت درجا پاسگاه، دادگاه،پزشک قانونی، دیه، زندان،…..

ابرو هاش از این همه حرصی که تو حرف زدنمه بالا میره و میگه: خب بابا تو هم….

به مسخره ادامه میده: نکشیمون لیلون….

منو بگو رو دیوار کی یادگاری مینویسم…

کمر صاف میکنم و بدون حرفی سمت برج میرم….

فکر میکردم به نگهبان گفته باشه نذاره برم بالا‌…..ولی اینطور نیست و راحت از کنارش میگذرم…

 

کلید میندازم و وارد میشم…..

دور تا دور خونه رو از چشم میگذرونم…اگه نخوام دروغ بگم واقعیت اینکه دلم برا خونه تنگ شده….الکی که نیست یه سال اینجا زندگی کردم…گر چه روزهای پر درد و غصه م خیلی خیلی بیشتر از روزای خوبم بود….

با دیدن زینب خانم که یه شیشه شیر دستشه و از آشپزخونه میاد بیرون ابرو هام از تعجب میره بالا…..پس پرستار پرستار که میگفت زینبه…ولی آخه اونکه همیشه میگفت من اصلا بچه داری به کل یادم رفت…..

اونم به من نگاه میکنه…البته با تعجب…..کاملا مشخصه که انتظار دیدن منو این وقت صبح نداشته….

جلوتر میرم و تو سلام کردن پیش قدم میشم…

_ سلام زینب خانوم….خوبین….

لبهاش به خنده ی مصنوعی باز میشه و میگه: سلام عزیزم….نفس پر استرسی میکشه و ادامه میده: لیلا جان میگم آقای نیکزاد خبر دارن اومدین خونه دیگه…آره؟…

عجب….پس اینجوری هاست….چیزی نمیگم و فقط از کنارش میگذرم و سمت اتاق میرم….دنبالم میاد و پشت سر هم حرف میزنه…روزی که درد زایمان گرفتم و اون قبل از ساعت همیشگیش گذاشت رفت،میلاد میخواست ازش شکایت کنه ولی نذاشتم…وقتی هم که نذاشتم شکایت کنه گفت همه ی پولش رو نمیدم ولی بازم گفتم نه،ولش کن بیچاره گناه داره…..حالا این شد جای دستت درد نکنه….

 

بیخیال همه ی این حرفا،…وجودم پر از ذوق و شوق میشه برا دیدن پاره ی تنم….در و باز میکنم و داخل میشم….

با دیدن دختر جوونی که با یه تاپ و شلوار رو تخت کنار امید دراز کشیده وا میرم…..

اخمام به سرعت تو هم میرن و جلوتر میرم….اونم از دیدن من شوکه ست….بلند میشه و از تخت میاد پایین و رو به روم قرار میگیره….

ای میلاد بی شرف….

به خودش میاد و دستشو سمتم دراز میکنه : سلام، من پریسام….خواهر زاده ی زینب خانوم….پرستاری خوندم…خالم منو معرفی کرده به آقای نیکزاد برا مراقبت از بچه شون…..

صحیح صحیح…..پس پرستار پرستار ایشونن….

بدون اینکه ذره ای از اخمام باز کنم بی توجه به دست دراز شده ش به تندی میگم: بچه ی من مادر داره و نیازی به امثال تو نداره….جای پرستار هم تو بیمارستانه،نه ور دل یه مرد زن دار به بهونه ی پرستاری از بچه…..

اخم میکنه و میچرخه سمت تخت میره و با برداشتن کیفش فورا از اتاق میزنه بیرون…..

خوب سوزوندمش…دختره ی بیشعور…اینطور که لخت تو اتاق من رو تو تخت من درازی، مشخصه چه جونوری هستی….اومدیم و جای من میلاد میومد داخل…خانم همینجور میخواستن با تاپ باشن….گرچه خدا میدونه تا حالا چند بار همینجوری جلوش جولان داده…

زینب جلوتر میاد و میخواد حرف بزنه که نمیذارم و میگم: آدما شناختشون خیلی سخته زینب….حالا واسه من دایه ی مهربوتر از مادر شدی و پرستار معرفی میکنی آره…چند ماه شبانه روز با هم بودیم و از جیک و پوک زندگیم با خبر شدی که حالا بخوای از آب گل آلود ماهی بگیری…آره اینجوریاست!…

دهنشو باز میکنه که حرفی بزنه ولی اجازه نمیدم و با داد میگم: بیروون….

بازم میخواد چیزی بگه که اینبار خودش منصرف میشه و شیشه شیرو میذاره رو میز و فورا میزنه بیرون….

در و پشت سرش میبندم و میچرخم سمت پسرم…

با دیدنش هم غم دنیا از دلم بیرون میره هم دلم پر از درد و غصه میشه….

رو تخت میشینم و میذارمش تو بغلم….سرمو خم میکنم جای جای بدنشو میبوسم….حس میکنم یکی مدام قلبمو تو مشت میگیره و چنگ میزنه…

_ من به فدات….کی دلش اومد تو رو از من جدا کنه قربونت برم…کی دلش اومد بین من و تو فاصله بندازه…

دکمه های مانتومو باز میکنم و سینمو میذارم دهنش…سرشو اونور اینور تکون میده و نوک سینم رو نمیگیره…..هر کار میکنم فایده نداره….شروع میکنه گریه کردن و منم گریه م میگیره….

لعنت بهت میلاد….کاری کردی که بچم از شیر مادر محروم شه…..

گریه ش بند نمیاد و بلند میشم شیشه شیر رو از رو میز میارم و میذارم دهنش….

انگاری به نبودنم عادت کرده که آروم میشه و شروع میکنه شیر خوردن…

بعد از شیرش بلند میشم و حمومش میکنم….تو حوله میپیچونمش و تمام بدنش رو روغن میزنم…چقد خوبه حالم باهاش….کاشکی میلاد اینهمه سخت نمیگرفت تا کنار پسرم به معنی واقعی کلمه زندگی کنم….

دراز میکشم و میذارم رو پام و لالاش میکنم…چشماشو میبنده و میخوابه…میذارمش رو تخت و خودمم کنارش درازش میکشم…دست کوچولوش رو میگیرم وبا اینکارم حس ارامش به بند بند وجودم تزریق میشه…

بی خوابی های چند روز اخیر باعث میشه چشام رو هم بیفته و مثل پسرم تو عالم بی خبری فرو برم…

 

 

با حس تکون خوردن بازوم پلک ها مو از هم فاصله میدم و با صورت برافروخته و پر خشم میلاد مواجه میشم….

یه لحظه زمان و مکان رو از دست میدم و اصلا نمیفهمم کجام….تا بخوام به خودم بیام بازومو میگیره و از تخت میارتم پایین…

کشون کشون میبرم تو سالن و پرتم میکنه که خودمو به مبل میگیرم و نمیذارم پخش زمین شم…

_ اینجا چه غلطی میکنی؟…

تند تند نفس میکشم…حس میکنم قلبم تو دهنم میزنه…یه آدم تا چه حد میتونه بیشعور باشه که یکی رو اینجوری بیدار کنه و وقتی هنوز گیج و منگه پرتش کنه و براش مهم نباشه چه بلایی سرش میاد….

میچرخم طرفش و با حرص میگم: برا خودم متاسفم که یه زمانی فکر میکردم بهت حس دارم….ولی خدا رو شکر که خیلی زود متوجه اشتباهم شدم و خودمو از مرداب زندگی باهات نجات دادم….

تند جلو میاد که به سرعت خودمو میکشونم اونور مبل….

_ دستت بهم بخوره روزگارتو سیاه میکنم….

متعجب بهم نگاه میکنه،..بدون پلک زدن…انگار باورش نمیشه این منم که اینجوری باهاش حرف میزنم…‌

این من، منِ حاصل از زندگی بدون روحه…بدون گذشتِ….بدون مهر و محبته…

سرشو تکون میده و هیستریک میخنده و میگه: نه خوشم اومد از حالت بزدلی در اومدی و شجاع شدی….جدی میشه و ادامه میده: جای غلط کردن زبون درآوردی آره؟..

دندونامو رو هم فشار میدم و با عصبانیت میگم: من هیچوقت بزدل نبودم میلاد،..هیچوقت…که اگه بودم شاید الان این شرایطم نبود، روزی که به خانوادم از شرطت گفتی من اگه ترسو بودم سینه سپر نمیکردم برا نجات داداشم و با مردی که شانزده سال ازم بزرگتره ازدواج کنم..،اگه هزار بار برگردم عقب و تنها راه نجات داداشم این باشه بازم همینو انتخاب میکنم….پشیمون نیستم ولی خسته چرا،….ازت به اندازه ی تموم این دنیا دلخورم…بخاطر خودخواهیت ازت بدم میاد….فکر میکنی نمیتونم برم…اینهمه مادر تو دنیا هست که از بچه هاشون دورن منم یکی رو اون همه….ولی نمیخوام امید بشه یکی مثل تو..با باورا و اعتقاداتت بزرگ بشه که نتونه بگذره و ببخشه…مردی بشه که زن براش حکم یه وسیله برا معامله باشه…هر جا به نفعش بود بیارش طرف خودش و هر جا به ضررش بود بندازش تو میدون حریف….تو با همین دید به من نگاه کردی و غیر از این بگی دروغ محضه….

حرف میزنم و نمیفهمم کی صورتم پر اشک میشه…..

بهش نزدیک میشم و میشینم رو مبل…..

دستامو جلو صورتم میگیرم و بلند میزنم زیر گریه و ادامه میدم: لعنتی تو تنها مرد زندگیمی…بارها باهم خوابیدیم..آخه کی از تو نزدیکتر بهم بود….چرا حرمت هیچی رو نگه نمیداری و فقط میگی برو….ما از هم بچه داریم…مگه چیکار کردم میخوای بچمو بگیری ازم….

نفس های عمیقی که میکشه نشون از آرومتر شدنش میده….

_ برا چی با زینب و خواهر زاده ش اونجوری رفتار کردی هاا؟…چیکاره ی این خونه ای که بخوای کسی رو بندازی بیرون……

اووووف داغ دلم رو تازه کرد…

به چشاش خیره میشم و میگم: تو خجالت نمیکشی اون دختره ی سلیطه رو تو خونه راه دادی که لخت دراز بکشه رو تخت، یا نکنه خبریه؟…ها؟..بگو تو که چیزی به نام شرم و حیا تو وجودت نیست پس حرف بزن..

اخماش تو هم میره و با حرص لب میزنه: گیریم خبری باشه به تو ربطی داره؟…

ای بیشعور….خدا لعنتت کنه….

خیره بهش نگاه میکنم و از رو مبل بلند میشم و میگم: نه چه ربطی داشته باشه….معلومه که نداره….مگه من چند وقته دیگه بخوام ازدواج کنم به تو ربطی پیدا میکنه….

آب دهنشو قورت میده و با خشم نگام میکنه….حس میکنم با تمام وجودش دلش میخواد یه فصل کتک حسابی مهمونم کنه….

میدونم که ممکنه دیر یا زود این کار رو بکنه ولی دوست دارم غیرتش و انگولک کنم و ادامه میدم: جدی واقعا برات مهم نیست اگه تو بغل یکی دیگه بخوابم و همونکارایی که تو باهام میکردی و اون باهام بکنه و …..

حرفم تموم نمیشه که با دست محکم میزنه تخت سینم و پرت میشم رو مبل،…دردم میگیره ولی حرص خوردنش برام لذت بخشه….میشناسمش وقتی کسی رو دوست داشته باشه روش غیرت داره وگرنه هدا هم روزی زنش بوده وقتی فهمید چند روز با نوید بوده ککش هم نگزید‌.‌‌‌.

با دستش محکم چونمو میگیره و با خشم میگه: تو یه احمق بیشعوری لیلا….کاری نکن همینجا زنده زنده چالت کنم…از خونم میزنی بیرون و تا وقتی که شرایطی که بهت گفتم و قبول نکردی پا تو نمیداری اینجا… این دور اطراف ببینمت بد  بلایی سرت میارم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
1 سال قبل

آخه چرا انقدر مغروره داره خستم میکنه این حجم از مغروری😤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x