رمان گذشته سوخته پارت ۲۷

۱۱ دیدگاه
*کافه پیر لوتی-استانبول-راوی* (سه ماه بعد) آترین صندلی را عقب می کشد ومی نشیند کیفش را روی میز می گذارد و عینکش را برمی داردبادی می وزد موهایش روی صورتش…

رمان شاهزاده قلبم پارت 18

۳ دیدگاه
خونه ی هیلدا و کیا😐🙌🏻😂😂 این دفعه دلوین لب باز کرد و زود تر از من گفت: ــ خب بچه ها… من و آرسام از جلو میریم شما پشت سر…

رمان عشق خلافکار پارت 24

بدون دیدگاه
رسیدیم فرودگاه راستش خداحافظی کردن با اینجا کلی برام سخته درسته عشقمو ازم گرفت امیدواری زندگیم و ازم گرف اما این همون شهریه که عشق و برام ساخت خاطراتمون توش…

رمان عشق خلافکار پارت 23

بدون دیدگاه
اینطوری نمیشه برم یه دور مثل اینکه باید همتون و بغل کنم بعد اینکه خدافظی کردم دنیل اومد دنبالم و سوار ماشینش شدم تو راه بودیم که نگاهی بهش انداختم…

رمان عشق خلافکار پارت 22

۱ دیدگاه
★آرتمیس ★ با بهت داشتم دریا رو نگاه میکردم که سریع به خودم اومدم و همونطور که سیل گریه هام رو صورتم میریخت سریع به سمت بچه ها رفتم. الکس…

رمان شاهزاده قلبم پارت 17

۳ دیدگاه
+آرژان شرط تو چیه؟ ــ شاهینو زنده میخوام وختی اینو گفت همه با اخم نگاش کردن و .. +معلوم هست چی بلغور میکنی؟ ما داریم متحد میشیم اونو بکشیم اون…

رمان گذشته سوخته پارت ۲۶

۳ دیدگاه
راوی سه ماه پیش* (ترکیه،استانبول) آرام کارت راروی دستگیره می گذاردصدایی می دهدوباتکی دربازمی شوددوطرف راهرورانگاه می کندهمین که کسی رانمی بیندسریع خودش راداخل اتاق می اندازدواردمی شودموهای کوتاه دکلره…

رمان عشق خلافکار پارت 21

۶ دیدگاه
ایلیاد: دیگه هرکی تو هرماشینی نشست یه ساعت نمونیم بگیم کی با کی بره همین لحظه کلاوس اومد . به ابی و الکس اشاره زدم بیان _ بچه ها بیاین…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 195

۴ دیدگاه
  من گند زده بودم. وقتی یاسین داشت تماشام میکرد امیرحسین رو درآغوش گرفته بودم. لبم رو زیر دندون فشردم و زیر لب باخودم زمزمه کردم: “لعمت به من…لعنت به…
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۱۵

۳ دیدگاه
  پاییزه خزون درو که باز کردن با انبوهی از ادما مواجه شدم ،شروع کردم به سلام علیک کردن با تک تکشون، داییم اینا بودن، اراز اینا بودن پسر خالمو…

رمان عشق خلافکارپارت 20

۲ دیدگاه
_ بیا بریم پیش بچه ها باهم رفتیم پیششون ابی: شما چرا یه دفعه غیبتون زد؟ _ هیچی باهم کار داشتیم رفته بودیم حرف بزنیم بعد با یه نگاهی که…

رمان جادوی سیاه پارت 6

۱۰ دیدگاه
* * * * به طرف خدمتکار پا تند کردم و یه لیوان مشروب از توی سینیش بر داشتم … تقریبا دو ساعت از مهمونی میگذره و الانم ساعت هشت…