رمان عشق خلافکار پارت 24

5
(5)

رسیدیم فرودگاه راستش خداحافظی کردن با اینجا کلی برام سخته درسته عشقمو ازم گرفت

امیدواری زندگیم و ازم گرف اما این همون شهریه که عشق و برام ساخت خاطراتمون توش شکل گرف

کلافه سرمو به دو طرف تکون دادم

نباید خودمو ببازم من میتونم ایندمو بسازم

_داداش ، ممنونتم خیلی بهت زحمت دادم

_اوه اوه از این حرفا هم بلد بودن خانم خانوما ، مگه من چندتا ابجی کوچولو دارم هوم؟

مطمئن باش مثل کوه پشتتم . کلاوس رفته اما من همیشه تا جایی که میتونم حمایتت میکنم مطمئن باش

_ممنونم داداشی

نمی خواستم اشکمو ببینه چون میدونم حال خودش خوب نیس

سوار هواپیما شدم دیگ نتونستم بغضمو نگه دارم و چند قطره اشکم اومد پایین بهترین

گزینه برام گوش دادن اهنگه و خواب.

*******

هواپیما نشست و ازش خارج شدم. درحال پیدا کردن چمدونام بودم که دستی رو شونم نشست

هینی کشیدم و سریع برگشتم عقب. دیدم عمو مارسله و یه دختری کنارشه .

خیالم جمع شد و با چهره ای مهربون و خونگرم به عمو نگاه کردم و

گفتم: سلام عمووو.

عمو مارسل: سلام دخترم .

امیلی: سلام

_ امیلی تویی؟

سر تکون داد

_ چقدر فرق کردی دختر از آخرین باری که همدیگرو دیدیم خیلی تغییر کردی

_ تو هم دست کمی از من نداری تا بابا نگفته بود نمیدونستم تویی

همدیگرو بغل کردیم.

عمو: چمدونات رو برنداشتی؟

_ نه داشتم پیداشون میکردم

_ خب ببین کدومه که برداریم و بریم .

یه پنج دقیقه ای طول کشید تا پیداشون کنم که برداشتیم و رفتیم سمت ماشین عمو .

عمو: سوار شین بریم خونه ما.

_ نه من مزاحمتون نمیشم اگه برسونینم خونه ای که قراره بمونم ممنون میشم.

عمو: راستش بابات به من گفت خونه اجاره کنم ولی راضیش کردم پیش ما بمونی.

امیلی: آره قراره خوش بگذره.

فک کنم یه روزه با این خونواده پر شور و شوق خوب بشم . از فکر خودم خندم گرفت.

ازهمون اول خونواده پایه ای بودن. تو ماشین نشستیم و عمو راه افتاد سمت خونه شون.

امیلی: وای آرتی گفتم بیای تو اتاق من بمونی باهم باشیم یکم کیف کنیم

_ خوبه

با مشت به شونم زد

امیلی: تو چته قبلا اینطوری نبودی سرحال تر بودی چرا اینطوری دمغ شدی؟

_ پسر خالم 2 سال پیش مرد.

امیلی یه هینی کشید

_ چی داری میگی؟ دنیل؟

_ نه….

نفسمو به بیرون فوت کردم و چشمامو بستم بعد با غمی که توی صدام معلوم بود

گفتم: کلاوس.

ماشالله کل دوستام از اینکه من کلاوس رو دوست داشتم خبر داشتن که امیلی هم جزوش بود

عمو: خیلی متاسفم.

امیلی منو تو بغلش کشید

_ دختر تو چی کشیدی که. رفتیم خونه خواستی یکم درد و دل کنیم خالی شی.

_ ممنونم

تو مسیر همونطوری که امیلی بغلم کرده بود منم بغلش کرده بودم. مثل دوتا خواهر بودیم.

رسیدیم خونه و پیاده شدیم که خاله اِما و میسون اومدن برای خوش آمدگویی. خاله رو بغل کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x