رمان عشق خلافکار پارت 56

5
(4)

همین. اگه گروهمو میخوای همین راه فقط وجود داره.

_ مامان باباتو مث اینکه یادت رفته؟

_ یادم نرفته ولی گروهمم همچین بی ارزش نیست که دودستی تقدیمت کنم.

_ ولی خب اینطوری داری خودتم تقدیمم میکنی.

_ تو میخوای اینطور فک کن ولی اگه گروهمم بدم بهت بازم اختیارش با خودمه.

یکم فکر میکنه و در آخرسر میگه: اوکی قبوله دیگه تصمیم خودته منصرف نشی یه وقت وسطا

_ میدونم که درباره م زیاد میدونی و من آدمی نیستم که وسطاش ول کنم.

_ اوکی.

چشمامو ریز میکنم و میگم: فقط تو کی هستی؟ پدر و مادر من اصلا اینجا نبودن که هیچکدوم از دشمنام ببیننشون.

_ خب من….. تو سایه هستم ولی نزدیک بهت ، خیلی منو نمیشناسن ولی قدرت بیشتر گروه ها دستمه. تا حالا به گوشت نخورده ولی حتما دیدیش اما توجه نکردی.

دستامو از هم باز میکنم و شونه ای بالا میندازم و میگم: اوکی. بعدا که میفهمم کی هستی. الان نشه ولی یه روزی بالاخره هویتت رو میفهمم. حالا هم اگه کار دیکه ای نداری پدر و مادرم رو آزاد کن اون چیزی که میخوای رو بدست میاری ولی خودمم بدست میاری. کم چیزی نیستم ، اگه هم بخوای میشه متحد شیم و باهم کار کنیم تو بشی پادشاه منم ملکه. بقول خودت که گروه قدرتمندی داری منم که گروهم تو انگلیس حرف اولو نزنه ولی حرف دومو که میزنه پس میتونیم باهم کنار بیایم.

_ در موردش میشه فکر کرد.

از اتاق بیرون میرم و اون هم پشت سرم بیرون میاد و اشاره میکنه تا پدر و مادرم رو آزاد کنن. دل نگران به طرف عزیزترین هام میرم و هردو رو بغل میکنم. بعد از چند ثانیه کوتاه از بغلشون بیرون میام و کمکشون میکنم بلند شن. دست مامانم رو تو دستم میگیرم و نوازش میکنم و به طرف بیرون هدایتشون میکنم و قدم بر میدارم. از در خونه که یکم فاصله گرفتیم بابا رو به من گفت: اینا کی بودن آرتمیس؟

_ هیچی بابا.

مامان اخمی میکنه و میگه: اگه چیزی نبود که مارو از آمریکا نمی دزدیدن بیارن انگلیس که.

اخماش از هم باز میشه و دستشو جلو دهنش میگیره و میگه: نگو که شدی یکی از اونا ، رئیس افراد فاول شدی؟

_مامان جون من بس کن ، میدونی فاول کیه من میشه و من باید اون گروهو مدیریت کنم یا نه زحمتاش به باد میره و وقتی کسی هست چرا بیوفته دست یه سری مفت خور و دنبال موقعیت که خودشونو بدون زحمت بکشن بالا و سالها زحمت یکیو به باد بدن؟

_ بالاخره خطرناکه ، من تورو با هزارتا زحمت بزرگ نکردم که با درگیر شدن یه چیز بی ارزش بخوای جونت رو به خطر بندازی. اسباب بازی نیست که اگه جایی ت رو زخم کرد یه چسب زخم روش بزنم بگم خوب میشه چیزی نیست. اگه اتفاقی بیوفته راه برگشتی وجود نداره و با یه چسب زخم خوب نمیشی.

_ مامان جان من ، قربونت برم ، عزیز دل من ، مواظب خودم هستم. میدونم نگران بچه تی نمیخوای بلایی سرش بیاد ولی دنیا بدون اینکه آدمو زخمی کنه ، دنیا نمیشه که. اینطوری تجربه ای بدست نمیاد. فداتشم فکر کن اصن دارم دوچرخه سواری یاد میگیرم و هربار زمین میوفتم ولی بالاخره دستم میاد چیکار کنم. نگرانم نباش چیزی نمیشه.

_ باشه ولی چیزی بشه با اون دمپایی قدیمیه طرفیا. منتظرته.

من و بابا خنده مون میگیره و مامانم دیگه خودشم خنده ش میگیره از حرفش و با خنده های پشت سرهم سوار ماشین میشم و اونارو به عمارت خودم میبرم.

* * * * *

مامان و بابا سوار هواپیما میشن و بعد چند دقیقه از پنجره سرتاسری فرودگاه میبینم که هواپیما حرکت میکنه و بلند میشه و میره.

رو پاشنه پا میچرخم و راهمو به سمت ماشین کج میکنم و قدم برمیدارم. از در فرودگاه بیرون میام که گوشیم تو جیبم شروع به لرزش میکنه. از جیبم درش میارم و جواب میدم. بازم ناشناس بود و حدس میزدم خود سایه ی عمه بزرگش باشه. یه جور میگفت تو سایه اینا هستم انگار گوز بی صدای بی بویه. گوشی رو بین شونه و گوشم نگه میدارم و دست تو کیفم میکنم و دنبال سوییچ میگردم.

_ بله؟

_ بیا عمارت شاهین سیاه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالی الن جون😘💞

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم…

افسانه
افسانه
2 سال قبل

زهرا بیام بکشمت!.

*ترشی سیر *
پاسخ به  Elena .
2 سال قبل

چون اسکار میدن

افسانه
افسانه
2 سال قبل

خودمم نمیدونم!…

Zahra
Zahra
2 سال قبل

این دفعه اصن نیتم اول شدن نبود اومدم کامنت بزارم دیدم اول شدم😂😂😂

افسانه
افسانه
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

دهنت

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x