رمان گذشته سوخته پارت ۲۶

3.8
(4)

راوی سه ماه پیش*

(ترکیه،استانبول)

آرام کارت راروی دستگیره می گذاردصدایی می دهدوباتکی

دربازمی شوددوطرف راهرورانگاه می کندهمین که کسی رانمی

بیندسریع خودش راداخل اتاق می اندازدواردمی شودموهای

کوتاه دکلره شده اش راپشت گوشش می دهندعینکش راروی

سرش می گذارد به طرف میزبزرگ چوبی می رودپشت میزمی

روددرب کشوهارابازمی کنددوطرف چپ وراست به طرف

میزکوچک چوبی که روی آن مجسمه ی زنی قهوای قرارداشت

می رودمشخصات درست است ولی نمی داندرمزکجاست

درهمین حین هندزفری اش زنگ می خوردازمرکزاست سریع

پاسخ می دهد:پشت گردن مجسمه دکمه ریزهست اونوبزنیدوبعدرمز…سریع تماس راقطع می کندبازدن دکمه

اززیرمیزصفحه شطرنجی بیرون می آیددستکشش راازداخل

جیبش بیرون می آوردسریع می پوشدحرکت رخ راروی صفحه

شطرنج فوق پیشرفته می زندصدای بوق ضعیفی می

آیدمجسمه ازوسط دونیم می شودگاوصندوق کوچک بین آن

است سریع دستگاه کوچک رابه گاوصندوق می زندثانیه

شمارفعال می شودبرای پیداکردن رمز….هول می شوددوراتاق

می چرخدبرای پیداکردن مدرکی دیگر…..چشمانش کمی

بخاطرلنزمی سوزددرگاوصندوق بازمی شودبدل مدارک که

ازقبل زیرفرش گذاشته بودندراجایگزین می کندبیرون مدارک

براثرمرورزمان ازرنگ سفیدبه کرمی تغییررنگ داده

بودندزیرکتش قایم می کندسریع همه چیزرابه حالت اولیه

برمی گرداندوازاتاق خارج می شودبه راهرویی که درآن

جلسات برگزارمی شدمی رسددرهمین حین آتاش ورامین

ازاتاق خارج می شونددردلش خداروشکرمی گویدکه متوجه

شنودکارگذاشته توسط خودش نشدندبایدیادش

باشدبعدازخالی شدن اتاق شنودهارابرداردباآرامش سعی می

کندازکنارآنهاعبورکندردمی شوندنفس راحتی می کشدچندین

قدم جلونگذاشته که باصدای رامین می ایستد:خانم

نوری…باآرامش به طرف رامین برمی گردد:بله جناب…

رامین جلویش می ایستد:پرونده هاروبرسی کردید…آترین

سعی می کندقدمی فاصله بگیرد:بله نتیجه روبه آقای اصل پرورگزارش دادم…

رامین سرش راتکان می دهدوخوبه ای زیرلب می گوید:برای

شب برنامت چیه؟آترین هول می کندسعی می کندموضوع

رابپیچاند:قراردادهای جدیدداریم بایداون هاروبرسی کنم…

رامین چشمکی می زندوجلوترمی آیدفاصله اش باصورت آترین

کم است:یک امشب پیچوندن مهندس بامن،میام دنبالت بریم

بیرون ماهک جان…نفسش رادرصورت آترین فوت می

کندآترین چشمانش رامی بنددودردلش خداراصدامی کندآتاش

رامین راصدامی کندرامین می رودودردل آترین غوغامی

شودباخوش تکرارمی کندفقط۳ماه دیگه…سرشب است

منتظرتماس ازمرکزاست ازریزتختش لپ تاپش رابیرون می

آوردتماس برقرارمی شودسرهنگ است:امروزچطورپیش

رفت…آترین:به مدارک دسترسی پیداکردم فقط یکسری دیگه

مدارک دست رامینه که اونم داخل خونش توی هاردزردرنگه….

سرهنگ خوبه ای زیرلب زمزمه می کندآترین برای سوالش

مردداست می خواهدبگویدآریاخوب است همه چیزروبه راست

ولی زبانش چیزدیگری می گوید:همه خوبن؟..سرهنگ سربسته پاسخ می دهد:بله….

سرهنگ:می دونی اونی خانمی که آتاش شمارشوبهت دادکی

بود؟آترین سری به نشانه نه تکان می دهدپیگرش نمی

شود…سرهنگ

ادامه نمی دهدآترین موضوع نزدیک شدن رامین به خودش

رابه سرهنگ می گویدسرهنگ می گویدبایدازتهدیدفرصت ساخت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tara
2 سال قبل

پارت بعد لطفا

Fateme
Fateme
2 سال قبل

❤️❤️😍😍

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x