رمان وارث دل پارت ۱3 سال پیش۶ دیدگاه خلاصه ماهرخ دختری که در یک عمارت بزرگ به عنوان خدمتکار کار میکند که به اجبار به همسری امیر سالار ارباب وصاحب عمارت در میاید که شاید برایش پسری…
رمان اردیبهشت پارت۲۸3 سال پیش۵ دیدگاه آرام به سرعت کوله اش رو روی مبل انداخت و بعد پرید و پشت پنجره ایستاد . گوشه ی پرده رو با احتیاط کنار زد و توی حیاط…
رمان لیلیان پارت ۶3 سال پیش۱ دیدگاه “علیرضا” حالا که او روی تخت بیهوش است و در سالن انتظار نشستهام تا دکتر برای معاینه کردنش بیاید، تازه به خودم آمدهام و فهمیدهام چه کار…
رمان رخنه پارت ۶۲3 سال پیش۱ دیدگاه وقتی زیادی روی یه چیزی قفل می شد یقینا داستانی پشتش داشت و من باید دلیل این حجم عاطفه بی جاش رو میفهمیدم. – من اینو بخورم…
رمان اردیبهشت پارت۲۷3 سال پیش۱ دیدگاه میخواست بجنگه … بره مشاوره ، حرف بزنه … میخواست رازش رو به مجید بگه و همچنان برای داشتنش بجنگه ! نفس عمیقی کشید و بعد کیفش…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۳۰3 سال پیش۳ دیدگاه _بگو! _یه خاطره از بچگیمون یادم افتاد. _خاطره؟ _آره! با این که تقریبا همسن و سال بودیم ولی زیاد با هم ارتباط نداشتیم. من…
رمان سرمست پارت ۵۸3 سال پیشبدون دیدگاه – من از طرف ماهد ازتون معذرت میخوام. نباید اونجوری باهاتون حرف میزد! کنج لبش با تمسخر بالا رفت. – باعث این رفتار ماهد تویی! بعد میای…
رمان مادمازل پارت ۳۸3 سال پیش۱ دیدگاه من دیگه کنترلی رو چشمهام و احساستم نداشتم. حتی دلم میخواست اشک بریزم.جنون وار دوستش داشتم ولی سالها بود فقط از عکس پروفایلش رفع دلتنگی میکردم… گاهی حتی…
رمان اردیبهشت پارت۲۶3 سال پیش۳ دیدگاه آرام غش غش از ته دلش خندید … نگاهِ ملایم و عاشق مجید سُر خورد روی انحنای لب های قشنگش . – بیا بریم توی ماشین…
رمان گلامور پارت ۲۵3 سال پیش۳ دیدگاه چمدان و وسایلم را به داخل کمد برمیگردانم و به سمت تخت می روم. دراز میکشم …آلارم تلفنم را برای هشت صبح تنظیم میکنم و چشمانم را…
رمان رخنه پارت ۶۱3 سال پیشبدون دیدگاه – خانم؟ با شمام! سایز هفتاد و پنج بهتون میخوره؟ از فکر بیرون اومدم. این حجم افکار پراکنده داشت مغزم رو به زوال هدایت می کرد و…
رمان اردیبهشت پارت ۲۵3 سال پیش۵ دیدگاه فصل هشتم : ” از او پرسیدم : آیا صدمه ای ندیده اید ، آقا ؟ تصور می کردم داشت فحش می داد … ولی مطمئن نیستم…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دیدپارت ۲۹3 سال پیش۶ دیدگاه سرم از دست حرفهای غیر منطقی و خودخواهانهاش سوت میکشید. حاضر نبود به حرفم گوش کند و فقط آن چیزی را قبول میکرد که خودش میخواست. …
رمان سرمست پارت ۵۷3 سال پیشبدون دیدگاه با استرس انگشتهام و بهم پیچیدم. چنددقیقهای میشد که به خونهی ثریا خانم اومدیم و توی این چنددقیقه، تنها ثریا خانم با نگاه نافذش بهم خیره شده بود. …
رمان اردیبهشت پارت ۲۴3 سال پیش۲ دیدگاه *** نزدیک غروب خورشید بود که به خونه باغ قدیمی رسید . ماشینش رو درست چسبیده به دروازه ی ورودی پارک کرد و پیاده شد . نگاهی به…