رمان اردیبهشت پارت ۲۴

3.7
(29)

 

***

نزدیک غروب خورشید بود که به خونه باغ قدیمی رسید .

 

ماشینش رو درست چسبیده به دروازه ی ورودی پارک کرد و پیاده شد . نگاهی به زنجیر باز شده ی در انداخت و بعد موبایلش رو از توی جیبش در آورد .

 

ارمغان نگران بود … باید زودتر خبرش می کرد که محسن رو پیدا کرده .

 

– الو ، فراز جان ؟

 

– محسن رو پیدا کردم .

 

صدای نفس عمیق ارمغان رو شنید .

 

– کجاست ؟

 

– کجا میخواستی باشه ؟ خونه باغشه … با سگاش خلوت کرده !

 

دستش رو از لای میله ها داخل برد و درو باز کرد و وارد حریم باغ شد . ارمغان گفت :

 

– از دستش … خدایا ! هر جایی دلش میخواد میره … حتی نباید بهم خبر بده ؟!

 

– تو که سر خونه زندگیتی … چیکار بهش داری ؟!

 

– هیچی ! ولی حداقل بهش بگو تلفنم رو جواب بده !

 

فراز پیش رفت میون درخت های کهنه و بد قواره ی باغ . هوا کم کم داشت تاریک می شد . صدای سگ های محسن همه جا رو برداشته بود … گفت :

 

– میگم بهش !

 

و تماس رو تموم کرد .

 

جلوتر که رفت … محسن رو دید .

 

نشسته بود روی یک کنده ی بریده شده ی درخت ، جلوی بوته ی آتیشی که درست کرده بود … سگاش دور و برش پرسه میزدن .

 

حضور یک غریبه رو که حس کردن ، صدای واق واقشون شدت گرفت . دو تاشون دویدن طرف فراز .

 

فراز نترسید … سگ ها وحشی بودن ، ولی اونو می شناختن .

 

محسن چرخید به پشت سرش و فرازو دید … بعد باز برگشت طرف بوته ی آتیش .

 

فراز گوشه ی لبش رو کشید میون دندوناش … پس ارمغان راست گفته بود که محسن قهر کرده ! دستی روی سر سگا کشید و جلوتر رفت .

 

– چطوری داش محسن ؟ … تحویل نمیگیری ما رو !

 

محسن بدون اینکه نگاهش کنه ، طعنه زد :

 

– به لطف جنابعالی … نفسی میاد و میره !

 

فراز حیرت کرد و در عین حال به خنده افتاد .

 

– نه بابا … قهر کردنم بلدی پس ! ارمغان میگفت رفتی تو لب … محزونی ! از آدما جدا شدی اومدی …

 

محسن بی حوصله دوید وسط حرفش :

 

– رو مخم نباش فراز … برو پی کارت !

 

بعد از روی کنده ی درخت بلند شد و به طرف خونه ی کوچیک و درب و داغونش رفت . ولی فراز بس نکرد … افتاد دنبالش :

 

– چه خبر ؟

 

– خبری نیست ! احمدو خفت کردم و روی شیکمش خط انداختم …

 

– خب !

 

– خب به جمالت !

 

– الان برای این قیافه گرفتی که احمدو خط خطی کردی ؟! … مگه تا حالا از این کارا نکرده بودی ؟

 

درست در آستانه ی در خونه ، محسن یکدفعه چرخید و درست سینه به سینه ی فراز ایستاد . نگاهش خشمگین بود … فراز جا خورد . هیچوقت این نگاه رو توی چشم های محسن ندیده بود .

 

– ها ؟ چته ؟!

 

– تو می دونستی دختره شوهر داره ؟

 

فراز برای چند لحظه هیچی نگفت … عضلات صورتش خیلی ناگهانی منقبض و سنگی شده بودن . از این حرف متنفر بود … متنفر بود ! از این فکر که یک مرد دیگه به آرامش نزدیکه …

 

– شوهر نداره !

 

– نامزد … شیرینی خورده … بی اف … هر سسشعری ! … خبر داشتی که یک مرد بخت برگشته ای توی زندگی دختره هست ؟

 

فراز سکوت کرد … محسن از سکوتش همه چی رو فهمید . سرش رو پایین انداخت و با لحنی گرفته گفت :

 

– نگفته بودی بهم !

 

از فراز دوباره رو چرخوند و وارد خونه شد . فراز هم پشت سرش وارد شد … گفت :

 

– مگه فرقی میکرد بگم یا نگم ؟

 

صدای محسن بالا رفت :

 

– برای من فرق میکنه ! … اگه برای تو این چیزا مهم نیست …

 

– مزخرف چرا میگی ؟! کی برای من این چیزا مهم نبوده ؟!

 

– هه ! پس مهمه ؟!

 

– آرام فرق داره ! من قبلاً همه چی رو در موردش بهت گفتم !

 

– چرت و پرت نگو … که همه چی رو گفتی ؟ … منو خر کردی فراز ! بهم گفتی یه دختره پرده اش رو زدی الان …

 

نگاه رک و عصبی فراز باعث شد محسن دیگه ادامه نده . نفس عمیقی کشید … روی مبل کهنه و فنر در رفته نشست و سیگاری برای خودش روشن کرد . کمی که آروم تر شد … با لحن خسته ای گفت :

 

– این درست نیست فراز … از هر طرفی که نگاهش می کنم … زن مردمو میخوای از بغلش بکشی بیرون …

 

فراز با لحن تندی جوابش رو داد :

 

– زن مردم نیست !

 

– چرا هست ! ناموس مردمه ! ناموس شوخی نیست … نمیتونی با کلمه ها شامورتی بازی راه بندازی و محوش کنی !

 

فراز پلکاشو به حالتی عصبی روی هم فشرد :

 

– بهرحال … میدونی که پسره وقتی بفهمه قضیه رو ولش می کنه !

 

– از کجا میدونی ؟ شاید آدم بود … شاید شعور داشت … ولش نکرد !

 

فراز خواست چیزی بگه … محسن ادامه داد :

 

– اصلاً باشه … تو راست میگی ! … خب بذار اول بفهمه و ولش کنه … بعد پا پیش بذار ! ایندفعه بیشرف عالمم اگه تا تهش پات نمونم !

 

– یعنی الان پام نیستی

 

محسن با خشم دو پک محکم و پشت سر هم از سیگارش گرفت و دودش رو قورت داد … بعد ته سیگارو توی زیر سیگاری کثیف و پر از خاکستر خاموش کرد . صاف زل زد توی چشم های فراز :

 

– اگه داشِ منی … دیگه پی این داستانو نگیر ! بذار تکلیف دختره با نامزدش مشخص بشه اول …

 

منتظر پاسخی به فراز خیره موند . ولی فراز با لجاجت ساکت موند و با سکوتش نشون داد هیچ قصدی برای کوتاه اومدن نداره .

 

احساس مسمومی تمام وجود محسن رو تلخ کرد … از جا بلند شد و رفت مقابل فراز ایستاد . خیره شد توی چشم های خاکستری رنگش … چشم هایی که سردی و تلخی نگاه مادرشون رو همیشه توی ذهنش تداعی میکرد . دستاشو گذاشت روی شونه هاش … گفت :

 

– تو برادر منی فراز … برادرمی ! ولی من بزرگت کردم ! … من لقمه گذاشتم توی دهنت … من تربیتت کردم …

 

فشار دستاش روی شونه های فراز شدت گرفت :

 

– من دزدی کردم ، قمار کردم ، مواد فروختم … هزار خلاف تو زندگیم داشتم . ولی این کار تو ..‌ ترسناکه ! خیلی ترسناکه ! این انصاف نیست … تو باید شبیه من باشی ! شبیه من ، نه اون بابای بی همه چیزت !

 

تا جایی که محسن یادش می اومد ، هیچوقت هیچ توهینی برای فراز بدتر از مقایسه شدن با پدرش نبود . همیشه تا اسم هرمز حاتمی وسط کشیده میشد ، فراز داغ می کرد … بهم میریخت … فریاد می کشید .

 

ولی اینبار … هیچی … ! …

 

نگاهِ خیره اش … و قطره اشکی که کم کم ته چشم هاش شروع به رقصیدن کرد … انگار قبول کرده بود ! برای اولین بار قبول کرده بود که پسر هرمز حاتمیه … و همه ی هوس های کثیفش رو توی خونش به ارث برده !

 

فراز می دونست داره کار کثیفی می کنه ؟ … میدونست و باز هم داشت ادامه میداد … .

 

مثل سیگاری که میدونست برای ریه هاش ضرر داره و می کشید … مثل الکلی که می دونست مستش میکنه و باز می نوشید … مثل هر اعتیاد دیگه ای …

 

انگار فکر کردن به آرام براش تبدیل به اعتیاد شده بود … بو کردن موهاش توی خیال … تصور داشتنش ، به هر طریقی …

 

دست های محسن رو از روی شونه هاش پس زد و از جا بلند شد … به سرعت ، بدون اینکه دیگه به چیزی نگاه کنه … راهش رو کشید و رفت … .

 

محسن خسته و بی امید نفس عمیقی کشید … باز چرخی زد و روی کاناپه نشست …

سیگار بعدی رو روشن کرد … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
بنی
2 سال قبل

دلم برات تنگ شده
ساده وقشنگ

بنی
بنی
2 سال قبل

دلم برات تنگ شده
ساده وقشنگ💞💞💞💞💞💞

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x