رمان اردیبهشت پارت ۲۴

3.7
(35)

 

***

نزدیک غروب خورشید بود که به خونه باغ قدیمی رسید .

 

ماشینش رو درست چسبیده به دروازه ی ورودی پارک کرد و پیاده شد . نگاهی به زنجیر باز شده ی در انداخت و بعد موبایلش رو از توی جیبش در آورد .

 

ارمغان نگران بود … باید زودتر خبرش می کرد که محسن رو پیدا کرده .

 

– الو ، فراز جان ؟

 

– محسن رو پیدا کردم .

 

صدای نفس عمیق ارمغان رو شنید .

 

– کجاست ؟

 

– کجا میخواستی باشه ؟ خونه باغشه … با سگاش خلوت کرده !

 

دستش رو از لای میله ها داخل برد و درو باز کرد و وارد حریم باغ شد . ارمغان گفت :

 

– از دستش … خدایا ! هر جایی دلش میخواد میره … حتی نباید بهم خبر بده ؟!

 

– تو که سر خونه زندگیتی … چیکار بهش داری ؟!

 

– هیچی ! ولی حداقل بهش بگو تلفنم رو جواب بده !

 

فراز پیش رفت میون درخت های کهنه و بد قواره ی باغ . هوا کم کم داشت تاریک می شد . صدای سگ های محسن همه جا رو برداشته بود … گفت :

 

– میگم بهش !

 

و تماس رو تموم کرد .

 

جلوتر که رفت … محسن رو دید .

 

نشسته بود روی یک کنده ی بریده شده ی درخت ، جلوی بوته ی آتیشی که درست کرده بود … سگاش دور و برش پرسه میزدن .

 

حضور یک غریبه رو که حس کردن ، صدای واق واقشون شدت گرفت . دو تاشون دویدن طرف فراز .

 

فراز نترسید … سگ ها وحشی بودن ، ولی اونو می شناختن .

 

محسن چرخید به پشت سرش و فرازو دید … بعد باز برگشت طرف بوته ی آتیش .

 

فراز گوشه ی لبش رو کشید میون دندوناش … پس ارمغان راست گفته بود که محسن قهر کرده ! دستی روی سر سگا کشید و جلوتر رفت .

 

– چطوری داش محسن ؟ … تحویل نمیگیری ما رو !

 

محسن بدون اینکه نگاهش کنه ، طعنه زد :

 

– به لطف جنابعالی … نفسی میاد و میره !

 

فراز حیرت کرد و در عین حال به خنده افتاد .

 

– نه بابا … قهر کردنم بلدی پس ! ارمغان میگفت رفتی تو لب … محزونی ! از آدما جدا شدی اومدی …

 

محسن بی حوصله دوید وسط حرفش :

 

– رو مخم نباش فراز … برو پی کارت !

 

بعد از روی کنده ی درخت بلند شد و به طرف خونه ی کوچیک و درب و داغونش رفت . ولی فراز بس نکرد … افتاد دنبالش :

 

– چه خبر ؟

 

– خبری نیست ! احمدو خفت کردم و روی شیکمش خط انداختم …

 

– خب !

 

– خب به جمالت !

 

– الان برای این قیافه گرفتی که احمدو خط خطی کردی ؟! … مگه تا حالا از این کارا نکرده بودی ؟

 

درست در آستانه ی در خونه ، محسن یکدفعه چرخید و درست سینه به سینه ی فراز ایستاد . نگاهش خشمگین بود … فراز جا خورد . هیچوقت این نگاه رو توی چشم های محسن ندیده بود .

 

– ها ؟ چته ؟!

 

– تو می دونستی دختره شوهر داره ؟

 

فراز برای چند لحظه هیچی نگفت … عضلات صورتش خیلی ناگهانی منقبض و سنگی شده بودن . از این حرف متنفر بود … متنفر بود ! از این فکر که یک مرد دیگه به آرامش نزدیکه …

 

– شوهر نداره !

 

– نامزد … شیرینی خورده … بی اف … هر سسشعری ! … خبر داشتی که یک مرد بخت برگشته ای توی زندگی دختره هست ؟

 

فراز سکوت کرد … محسن از سکوتش همه چی رو فهمید . سرش رو پایین انداخت و با لحنی گرفته گفت :

 

– نگفته بودی بهم !

 

از فراز دوباره رو چرخوند و وارد خونه شد . فراز هم پشت سرش وارد شد … گفت :

 

– مگه فرقی میکرد بگم یا نگم ؟

 

صدای محسن بالا رفت :

 

– برای من فرق میکنه ! … اگه برای تو این چیزا مهم نیست …

 

– مزخرف چرا میگی ؟! کی برای من این چیزا مهم نبوده ؟!

 

– هه ! پس مهمه ؟!

 

– آرام فرق داره ! من قبلاً همه چی رو در موردش بهت گفتم !

 

– چرت و پرت نگو … که همه چی رو گفتی ؟ … منو خر کردی فراز ! بهم گفتی یه دختره پرده اش رو زدی الان …

 

نگاه رک و عصبی فراز باعث شد محسن دیگه ادامه نده . نفس عمیقی کشید … روی مبل کهنه و فنر در رفته نشست و سیگاری برای خودش روشن کرد . کمی که آروم تر شد … با لحن خسته ای گفت :

 

– این درست نیست فراز … از هر طرفی که نگاهش می کنم … زن مردمو میخوای از بغلش بکشی بیرون …

 

فراز با لحن تندی جوابش رو داد :

 

– زن مردم نیست !

 

– چرا هست ! ناموس مردمه ! ناموس شوخی نیست … نمیتونی با کلمه ها شامورتی بازی راه بندازی و محوش کنی !

 

فراز پلکاشو به حالتی عصبی روی هم فشرد :

 

– بهرحال … میدونی که پسره وقتی بفهمه قضیه رو ولش می کنه !

 

– از کجا میدونی ؟ شاید آدم بود … شاید شعور داشت … ولش نکرد !

 

فراز خواست چیزی بگه … محسن ادامه داد :

 

– اصلاً باشه … تو راست میگی ! … خب بذار اول بفهمه و ولش کنه … بعد پا پیش بذار ! ایندفعه بیشرف عالمم اگه تا تهش پات نمونم !

 

– یعنی الان پام نیستی

 

محسن با خشم دو پک محکم و پشت سر هم از سیگارش گرفت و دودش رو قورت داد … بعد ته سیگارو توی زیر سیگاری کثیف و پر از خاکستر خاموش کرد . صاف زل زد توی چشم های فراز :

 

– اگه داشِ منی … دیگه پی این داستانو نگیر ! بذار تکلیف دختره با نامزدش مشخص بشه اول …

 

منتظر پاسخی به فراز خیره موند . ولی فراز با لجاجت ساکت موند و با سکوتش نشون داد هیچ قصدی برای کوتاه اومدن نداره .

 

احساس مسمومی تمام وجود محسن رو تلخ کرد … از جا بلند شد و رفت مقابل فراز ایستاد . خیره شد توی چشم های خاکستری رنگش … چشم هایی که سردی و تلخی نگاه مادرشون رو همیشه توی ذهنش تداعی میکرد . دستاشو گذاشت روی شونه هاش … گفت :

 

– تو برادر منی فراز … برادرمی ! ولی من بزرگت کردم ! … من لقمه گذاشتم توی دهنت … من تربیتت کردم …

 

فشار دستاش روی شونه های فراز شدت گرفت :

 

– من دزدی کردم ، قمار کردم ، مواد فروختم … هزار خلاف تو زندگیم داشتم . ولی این کار تو ..‌ ترسناکه ! خیلی ترسناکه ! این انصاف نیست … تو باید شبیه من باشی ! شبیه من ، نه اون بابای بی همه چیزت !

 

تا جایی که محسن یادش می اومد ، هیچوقت هیچ توهینی برای فراز بدتر از مقایسه شدن با پدرش نبود . همیشه تا اسم هرمز حاتمی وسط کشیده میشد ، فراز داغ می کرد … بهم میریخت … فریاد می کشید .

 

ولی اینبار … هیچی … ! …

 

نگاهِ خیره اش … و قطره اشکی که کم کم ته چشم هاش شروع به رقصیدن کرد … انگار قبول کرده بود ! برای اولین بار قبول کرده بود که پسر هرمز حاتمیه … و همه ی هوس های کثیفش رو توی خونش به ارث برده !

 

فراز می دونست داره کار کثیفی می کنه ؟ … میدونست و باز هم داشت ادامه میداد … .

 

مثل سیگاری که میدونست برای ریه هاش ضرر داره و می کشید … مثل الکلی که می دونست مستش میکنه و باز می نوشید … مثل هر اعتیاد دیگه ای …

 

انگار فکر کردن به آرام براش تبدیل به اعتیاد شده بود … بو کردن موهاش توی خیال … تصور داشتنش ، به هر طریقی …

 

دست های محسن رو از روی شونه هاش پس زد و از جا بلند شد … به سرعت ، بدون اینکه دیگه به چیزی نگاه کنه … راهش رو کشید و رفت … .

 

محسن خسته و بی امید نفس عمیقی کشید … باز چرخی زد و روی کاناپه نشست …

سیگار بعدی رو روشن کرد … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
2 سال قبل

دلم برات تنگ شده
ساده وقشنگ

بنی
2 سال قبل

دلم برات تنگ شده
ساده وقشنگ💞💞💞💞💞💞

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x