***
نزدیک غروب خورشید بود که به خونه باغ قدیمی رسید .
ماشینش رو درست چسبیده به دروازه ی ورودی پارک کرد و پیاده شد . نگاهی به زنجیر باز شده ی در انداخت و بعد موبایلش رو از توی جیبش در آورد .
ارمغان نگران بود … باید زودتر خبرش می کرد که محسن رو پیدا کرده .
– الو ، فراز جان ؟
– محسن رو پیدا کردم .
صدای نفس عمیق ارمغان رو شنید .
– کجاست ؟
– کجا میخواستی باشه ؟ خونه باغشه … با سگاش خلوت کرده !
دستش رو از لای میله ها داخل برد و درو باز کرد و وارد حریم باغ شد . ارمغان گفت :
– از دستش … خدایا ! هر جایی دلش میخواد میره … حتی نباید بهم خبر بده ؟!
– تو که سر خونه زندگیتی … چیکار بهش داری ؟!
– هیچی ! ولی حداقل بهش بگو تلفنم رو جواب بده !
فراز پیش رفت میون درخت های کهنه و بد قواره ی باغ . هوا کم کم داشت تاریک می شد . صدای سگ های محسن همه جا رو برداشته بود … گفت :
– میگم بهش !
و تماس رو تموم کرد .
جلوتر که رفت … محسن رو دید .
نشسته بود روی یک کنده ی بریده شده ی درخت ، جلوی بوته ی آتیشی که درست کرده بود … سگاش دور و برش پرسه میزدن .
حضور یک غریبه رو که حس کردن ، صدای واق واقشون شدت گرفت . دو تاشون دویدن طرف فراز .
فراز نترسید … سگ ها وحشی بودن ، ولی اونو می شناختن .
محسن چرخید به پشت سرش و فرازو دید … بعد باز برگشت طرف بوته ی آتیش .
فراز گوشه ی لبش رو کشید میون دندوناش … پس ارمغان راست گفته بود که محسن قهر کرده ! دستی روی سر سگا کشید و جلوتر رفت .
– چطوری داش محسن ؟ … تحویل نمیگیری ما رو !
محسن بدون اینکه نگاهش کنه ، طعنه زد :
– به لطف جنابعالی … نفسی میاد و میره !
فراز حیرت کرد و در عین حال به خنده افتاد .
– نه بابا … قهر کردنم بلدی پس ! ارمغان میگفت رفتی تو لب … محزونی ! از آدما جدا شدی اومدی …
محسن بی حوصله دوید وسط حرفش :
– رو مخم نباش فراز … برو پی کارت !
بعد از روی کنده ی درخت بلند شد و به طرف خونه ی کوچیک و درب و داغونش رفت . ولی فراز بس نکرد … افتاد دنبالش :
– چه خبر ؟
– خبری نیست ! احمدو خفت کردم و روی شیکمش خط انداختم …
– خب !
– خب به جمالت !
– الان برای این قیافه گرفتی که احمدو خط خطی کردی ؟! … مگه تا حالا از این کارا نکرده بودی ؟
درست در آستانه ی در خونه ، محسن یکدفعه چرخید و درست سینه به سینه ی فراز ایستاد . نگاهش خشمگین بود … فراز جا خورد . هیچوقت این نگاه رو توی چشم های محسن ندیده بود .
– ها ؟ چته ؟!
– تو می دونستی دختره شوهر داره ؟
فراز برای چند لحظه هیچی نگفت … عضلات صورتش خیلی ناگهانی منقبض و سنگی شده بودن . از این حرف متنفر بود … متنفر بود ! از این فکر که یک مرد دیگه به آرامش نزدیکه …
– شوهر نداره !
– نامزد … شیرینی خورده … بی اف … هر سسشعری ! … خبر داشتی که یک مرد بخت برگشته ای توی زندگی دختره هست ؟
فراز سکوت کرد … محسن از سکوتش همه چی رو فهمید . سرش رو پایین انداخت و با لحنی گرفته گفت :
– نگفته بودی بهم !
از فراز دوباره رو چرخوند و وارد خونه شد . فراز هم پشت سرش وارد شد … گفت :
– مگه فرقی میکرد بگم یا نگم ؟
صدای محسن بالا رفت :
– برای من فرق میکنه ! … اگه برای تو این چیزا مهم نیست …
– مزخرف چرا میگی ؟! کی برای من این چیزا مهم نبوده ؟!
– هه ! پس مهمه ؟!
– آرام فرق داره ! من قبلاً همه چی رو در موردش بهت گفتم !
– چرت و پرت نگو … که همه چی رو گفتی ؟ … منو خر کردی فراز ! بهم گفتی یه دختره پرده اش رو زدی الان …
نگاه رک و عصبی فراز باعث شد محسن دیگه ادامه نده . نفس عمیقی کشید … روی مبل کهنه و فنر در رفته نشست و سیگاری برای خودش روشن کرد . کمی که آروم تر شد … با لحن خسته ای گفت :
– این درست نیست فراز … از هر طرفی که نگاهش می کنم … زن مردمو میخوای از بغلش بکشی بیرون …
فراز با لحن تندی جوابش رو داد :
– زن مردم نیست !
– چرا هست ! ناموس مردمه ! ناموس شوخی نیست … نمیتونی با کلمه ها شامورتی بازی راه بندازی و محوش کنی !
فراز پلکاشو به حالتی عصبی روی هم فشرد :
– بهرحال … میدونی که پسره وقتی بفهمه قضیه رو ولش می کنه !
– از کجا میدونی ؟ شاید آدم بود … شاید شعور داشت … ولش نکرد !
فراز خواست چیزی بگه … محسن ادامه داد :
– اصلاً باشه … تو راست میگی ! … خب بذار اول بفهمه و ولش کنه … بعد پا پیش بذار ! ایندفعه بیشرف عالمم اگه تا تهش پات نمونم !
– یعنی الان پام نیستی
محسن با خشم دو پک محکم و پشت سر هم از سیگارش گرفت و دودش رو قورت داد … بعد ته سیگارو توی زیر سیگاری کثیف و پر از خاکستر خاموش کرد . صاف زل زد توی چشم های فراز :
– اگه داشِ منی … دیگه پی این داستانو نگیر ! بذار تکلیف دختره با نامزدش مشخص بشه اول …
منتظر پاسخی به فراز خیره موند . ولی فراز با لجاجت ساکت موند و با سکوتش نشون داد هیچ قصدی برای کوتاه اومدن نداره .
احساس مسمومی تمام وجود محسن رو تلخ کرد … از جا بلند شد و رفت مقابل فراز ایستاد . خیره شد توی چشم های خاکستری رنگش … چشم هایی که سردی و تلخی نگاه مادرشون رو همیشه توی ذهنش تداعی میکرد . دستاشو گذاشت روی شونه هاش … گفت :
– تو برادر منی فراز … برادرمی ! ولی من بزرگت کردم ! … من لقمه گذاشتم توی دهنت … من تربیتت کردم …
فشار دستاش روی شونه های فراز شدت گرفت :
– من دزدی کردم ، قمار کردم ، مواد فروختم … هزار خلاف تو زندگیم داشتم . ولی این کار تو .. ترسناکه ! خیلی ترسناکه ! این انصاف نیست … تو باید شبیه من باشی ! شبیه من ، نه اون بابای بی همه چیزت !
تا جایی که محسن یادش می اومد ، هیچوقت هیچ توهینی برای فراز بدتر از مقایسه شدن با پدرش نبود . همیشه تا اسم هرمز حاتمی وسط کشیده میشد ، فراز داغ می کرد … بهم میریخت … فریاد می کشید .
ولی اینبار … هیچی … ! …
نگاهِ خیره اش … و قطره اشکی که کم کم ته چشم هاش شروع به رقصیدن کرد … انگار قبول کرده بود ! برای اولین بار قبول کرده بود که پسر هرمز حاتمیه … و همه ی هوس های کثیفش رو توی خونش به ارث برده !
فراز می دونست داره کار کثیفی می کنه ؟ … میدونست و باز هم داشت ادامه میداد … .
مثل سیگاری که میدونست برای ریه هاش ضرر داره و می کشید … مثل الکلی که می دونست مستش میکنه و باز می نوشید … مثل هر اعتیاد دیگه ای …
انگار فکر کردن به آرام براش تبدیل به اعتیاد شده بود … بو کردن موهاش توی خیال … تصور داشتنش ، به هر طریقی …
دست های محسن رو از روی شونه هاش پس زد و از جا بلند شد … به سرعت ، بدون اینکه دیگه به چیزی نگاه کنه … راهش رو کشید و رفت … .
محسن خسته و بی امید نفس عمیقی کشید … باز چرخی زد و روی کاناپه نشست …
سیگار بعدی رو روشن کرد … .
***
دلم برات تنگ شده
ساده وقشنگ
دلم برات تنگ شده
ساده وقشنگ💞💞💞💞💞💞