خلاصه
ماهرخ دختری که در یک عمارت بزرگ به عنوان خدمتکار کار میکند که به اجبار به همسری امیر سالار ارباب وصاحب عمارت در میاید که شاید برایش پسری بدنیا بیاورد و ادامه …
*******
ماهرخ
دستی به کمرم زدم و صاف ایستادم.
از خستگی زیاد کمرم درد گرفته بود.
مرضیه خانم نگاهی بهم کرد و گفت :
-غذاها رو بردی!؟
سری تکون دادم و گفتم :
-آره.
مرضیه پشت چشمی برام نازک کرد.
تو دلم نکبتی بهش گفتم اصلا ازش خوشم نمیاومد.طوری رفتار میکرد که انگار صاحب این خونه و کل روستاست.
دخترش رو که نگم هزار بدتر از خودش.مادر و دختر عین هم بودن
اون هیکل گردش رو تکونی داد و سمت صندلی رفت تا بشینه.
همین که نشست ، نگاه با اخم بهم کرد.
-وا تو که هنوز اینجایی دختر!!
برو ببین خانم اینا چیزی لازم نداشته باشن.
وای این زن چقدر حراف بود.اگه به این شغل احتیاج نداشتم یک دقیقه ام اینجا نمی موندم.
-خانم منو مرخص کردن.
حرف خصوصی می خواستن به آقا بزنن.
-وا چه حرفی!؟
نگاه چپی بهش کردم.چه فضول بود.
شونه ای بالا انداختمو گفتم :
-من نمی دونم
***
امیر سالار
مامان سرفه ای کرد و گفت :
-می خوام راجب موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
مریم که کنار من نشسته بود نگاه مهربونی به مامان کرد و گفت :
-بفرمایین مادرجون.
مریم همیشه احترام مامان رو نگه داشت و باهاش مهربون بود.حتی وقتی که مامان بهش تیکه می انداخت که پسر برای ، امیرسالار نیوردی.
دست از غذا کشیدم و منتظر به مامان چشم دوختم تا ببینم چی می خواد بگه.
چند لحظه سکوت کرد.انگار که می خواست حرفهایی رو می خواد بزنه تو ذهنش حلاجی کنه.
سرش رو بالا آورد و نگاهی خیره به من کرد.
بدون مقدمه گفت :
-باید ازدواج کنی امیرسالار.
حرفش توی ذهنم اکو شد “باید ازدواج کنی امیرسالار ”
نگاهم رو سمت مریم و دخترا کردم اوناهم عین من متعجب بودند.
مریم خندهی ناباوری کرد.
می خواست مطمئن بشه درست شنیده یانه پس رو به مامان گفت :
-چی مادرجون امیر باید ازدواج کنه!؟
مامان بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :
-آره باید ازدواج کنه.
برای این همه ثروث نیاز به وارث داره.
هلنا دختر بزرگم که تقریبا ۱۵سالش بود با عصبانیت گفت :
-پس ما چی هستیم مادرجون!؟
چرا همیشه وارث باید پسر باشه
چرا این همه ثروث بدست ما نیو…
با دادی که مریم کشید هلنا ساکت شد
-هلنا ساکت شو احترام مادرجون رو نگه دار
سرش رو پایین انداخت و بغض کرد.دلم برای دخترکم ریش شد.
مریم نگاه غمگیتش رو ازم گرفت.
عصبی رو به مامان گفتم :
-شوخی جالبی نبود مامان.
بعدم من نیازی به وارث ندارم.
-ساکت امیرسالار تو نیاز به وارث داری.
باید ازدواج کنی.
-من ازدواج نمی کنم مامان.
زنمو بچه هامو دوست دارم.مگه دنیا فقط به پسر بودنه!؟
من مرد شدم چکار برای بابا کردم که پسرم بخواد برای من بکنه.
با دست به دخترام اشاره کردم و ادامه دادم “هلنا ،آتنا و تیدا ”
-من دنیام دخترامه مامان.پسر تو زندگی من هیچ جایی نداره
مامان با جدیت بهم خیره شده بود و داشت به حرفام گوش میداد قشنگ معلوم بود حرفام اصلا براش مهم نیست و حرف فقط حرف خودشه.
-امیرسالار تو باید ازدواج کنی.
اگه ازدواج نکنی مریم و دخترات رو از ارث محروم می کنم
چشم هام رو از حرص و عصبانیت روی هم فشار دادم تا بی احترامی به مامان نکنم.
امشب مامان داشت خیلی زیادی پیش می رفت.
-شما بخاطر یه وارث پا می ذارین رو همه!؟
یه وارث اینقدر براتون مهمه!!!؟
-آره تو نمی فهمی.یه وارث،یه ارباب برای این روستا لازمه.
نمیشه که یک زن، خان این روستا بشه.
پس ابهت چندین ساله ی خان سالاری کجا میره!؟
بفهم امیرسالار نیازه.
از جام بلند شدم.دیگه تحمل شنیدن این حرف های الکی رو نداشتم.
نگاه همه سمت من کشیده شد.
-من ازدواج نمی کنم مامان.
شما هرکار دوست داشتین انجام بدین.
بعد روی پام چرخیدم و با قدم های بلند ازاونجا دور شدم.
صدای بلند مامان رو شنیدم :
-امیرسالار من رو حرفم هستم ، ازدواج نکنی به ضرر همه اس
***
ماهرخ
با کنجکاوی پشت ستون مخفی شده بودم و داشتم به پذیرایی نگاه می کردم.
من دیگه از مرضیه ایراد می گرفتم.
خودم این همه فضول بودم.
با سر و صداهایی که از پذیرایی می یومد نتونستم طاقت بیارم و اومدم ببینم قضیه چیه.
با دستی روی شونه ام قرار گرفت از ترس بالا پریدم و دستی رو قلبم گذاشتم
سرم رو برگردوندم و با آسیه روبه رو شدم.
اخم کرده بود و با جدیت خیره شده بود بهم.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
فکر کردم کیه آیا!؟
ریلکس گفتم :
-چرا مثل جن حاضر میشی می خواستم سکته کنم.
-عه ناراحت شدی زدم تو حال فضولی کردنت.
نگاه تیزی بهش انداختم.
-من فضول تو اینجا چکار می کنی!؟
دست پاچه شد وگفت :
-من هیچ…
با نیشخند به دهنش زل زده بودم.
خیلی وقت بود می دونستم نگاهش دنبال اقاست و سعی داره توجه آقا روجلب کنه.
-بازم داشتی آقا رو دید می زدی آره!؟
رنگ از رخسارش پرید و به تته پته افتاد.
حوصلش رو نداشتم من بارها مچ اسیه رو گرفته بودم.
با دستم تخت سینش زدم و پسش زدم.
اصلا حوصله اش رو نداشتم.سمت بیرون در خروجی رفتم.
صدای تقریبا بلندش رو شنیدم :
-هوووی ماهرخ کجا می ری باید میز رو جمع کنی.
برو بابایی بهش گفتمو جواب دادم.
-خودت جمع کن.من تنهایی چیدم.
زیادی کار کردم.
بعد قدمامو تندتر کردم تا از اون جا بزنم بیرون.
دختره ی پرو فکر می کرد چون مادرش مسئول آشپزخونه اس می تونه از زیر کار دربره.
دلم برای سهیل تنگ شده بود.
سهیل پسر مش رمضون باغبون عمارت بود.وقتی مش رمضون مرد سهیل ۱۸سالش بود آقا سالار هم چون مش رمضون رو دوستش داشت نذاشت پسرش از عمارت بره و سهیل هم کار باباش رو بدست گرفت و باغبون عمارت شد.
قدمامو تندتر کردم.طبق قرار هرروزه پشت درخت بید منتظرم بود.
نگاهی برای خاطر جمعی انداختم تا ببینم کسی نیست وقتی کسی رو ندیدم رفتم پشت عمارت.درخت بید درست همونجا قرار داشت.
به درخت که نزدیک شدم نفس عمیقی کشیدم.
سهیل رو خیلی دوست داشتم وعاشقش بودم.
دکمه ی اول لباس کارمو باز کردم که یکم پوست سفید قفسه ی سینم معلوم بشه.
دستی به لباسم کشیدم و با قدم های آروم و پراز عشوه قدم برداشتم.
سرمو کج کردم.
سهیل به تنه درخت تکیه داده بود و داشت با بیلی که به دستش بود روی زمین ضربه می زد.
سرفه ای کردم و با سرخوشی گفتم :
-سلام عشق من..
با صدای من سهیل نگاهش سمت من کشیده شد.
از تنه ی درخت فاصله گرفت.
دست منو گرفت و سمت خودش کشید.
دوتا دستامو بالا آورد و عمیق بوسه ای روی دستام زد.
با عشق نگاه مهربونی بهم کرد و گفت :
-سلام ماهرخ خانم.
چرا اینقدر دیر کردی!؟
لبخند با عشوه کردمو خودمو بیشتر سمتش کشیدم.
نگاهش سمت گردنم کشیده شد.
-منتظرم بودی!؟
سرش رو تو گردنم فرو کرد و عمیق بویید با لحن خماری گفت :
-آره.
گازی از گردنم گرفت که چشم هام از لذت روی هم اومد.
داشتم اختیار خودمو از دست می دادم.روی گردنم حساس بودم.
کم کم سرش پایین اومد و بوسه های ریز روی قفسه ی سینه ام می زد.
نباید اتفاقی می افتاد.
دستی به بازوی سهیل کشیدمو گفتم :
-سهیل!؟
سرش رو عقب برد.
نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو به پیشونیم زد و گفت :
-تحمل ندارم ماهرخ.
هروقت می ببینمت اختیارمو از دست می دم.
با اقا حرف می زنم تا کی صبر کنم.
میام از اقا خواستگاریت می کنمو تو میشی خانم خونم.
میشی مادر بچه هام.
من از سرکار میام تو هرروز با غذاهای خوشمزه منتظر منی.
از حرف هاش حس شیرینی بهم منتقل شد.
عاشق این تصورات عاشقونه اش بودم.
خودمو بهش فشردمو گفتم :
-منم دیگه تحملم داره تموم میشه سهیل با اقا حرف بزن
نگاه خیره ای بهم کرد.
گونه هام سرخ شد.سرموپایین انداختم.سوتی دادم.
با خنده گفت :
-عه پس تو بدتر از منی.
بعد با خوشحالی ادامه داد :
-همین چند روز با اقا حرف می زنم
با چشم های ذوق زده و پراز عشق بهش خیره شدم.
سرمو جلو بردم و لبامو روی لباش گذاشتم و عمیق شروع کردم به بوسیدنش و….
****
امیرسالار
یک هفته بعد
با غم خیره شدم به مریم.روی تخت نشسته بود و داشت با صدای بلند گریه می کرد.
اصلا روی این رو که برم کنارش بشینم و بگیرمش تو بغلم نداشتم.
امروز مامان بهم گفته بود برای عقد که سه روزه دیگه اس اماده باشم.
کلافه دستی تو موهام کشیدم.
بلاخره مامان پیروز شده بود و تونست حرفش رو عملی کنه.
رفتم رو به روی مریم نشستم.
باید ارومش میکردم.
دستاش رو که روی صورتش رو گرفته بود رو توی دست هام گرفتم.
چشم هاش سرخ شده بود و متورم.
با لبخند تلخی گفتم :
-مریمم داری گریه می کنی!؟
چه سوال مسخره ای پرسیدم.
گریه که هیچ داشت زار می زد.نگاه آب دارش رو به چشم هام دوخت.
از نگاهش دلم به هیجان اومد.
بدون اینکه بفهمم سرمو جلو بردم و لبامو روی لباش گذاشتم.
چشم هام بسته شد و دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد به همراهی کردنم.
طوری داشت منو می بوسید که انگار این آخرین بوسه ای بود که بینمون رد و بدل میشد.
آروم مریم رو ،روی تخت خوابوندم و خودمم روش خیمه زدم.
پرعطش همو می بوسیدیم تا جایی که نفس کم اوردم و سرم رو عقب بردم.
پیشونیمو روی پیشونیش گذاشتم و گفتم :
-تو معرکه ای مریم هنوز برام نابی و خاص هیچکس نمی تونه جای تورو برام پر کنه.
لبخندی که بیشتر شبیه نیشخند بود روی لباش نشست.
-اگه ناب بودم منو مجبور نمی کردن تورو با کس دیگه ای شریک شم امیرم..
چشمهی اشکش جوشید و دوباره اشک روی گونههاش روون شد.
-تو بگو امیر من چطور تو رو با یکی دیگه شریک شم!؟
من چطور تحمل کنم که این دستها ،این لبها این تن که فقط تن من رو لمس کرده قراره تن زن دیگه ای رو تحمل کنه.
مادرت اینجا خیلی بیرحمشد.
شایدم حق داشت چندسال صبر کرد که برات پسر بیارم اما نیوردم.
نتونستم پسری بیارم تا نسلت رو ادامه بده امیرم نتونستم.
حالا هم باید تحمل کنم.باید تحمل کنم…
نگاهمخیره بود به مریمم به زنی که تنها ملکهی قلبم بود.
حرفی برای گفتن نداشتم.من عاشقانه این زن رو میپرستیدم و برای مادرانههایی که خرج دخترام کرده بود هزاران بار ممنونش بودم.
شرمنده بودم که بااین محبت و دل مهربونیش دارم این کار رو باهاش میکنم اما مگه راه دیگهام داشتم .
مامان سرسختانه روی حرفش بود و من بخاطر مریم و دخترام مجبور بودم تن به این ازدواج زوری بدم.
سرمو جلو بردمو و دم گوش مریم گفتم :
-فقط یک سال تحمل کن با بدنیا اومدن اون بچهی لعنتی همه چیز به روال قبل برمیگرده مریمم.
همچی هیچ کس جای تورو برام نمیگیره.
اون زنی که قراره زن من بشه فقط یه وسیله اس برای درست کردن یه وارث وگرنه تنها ملکهی قلب منی.
دستش رو تو دستهام گرفتم و ادامه دادم :
-تنها عشق من توی دونیا تویی مریم فقط تو….
بعد لالهی گوشش رو به دندون گرفتم و….
****
ماهرخ
دستی به لباسهام کشیدم.
خانم گفته بود برم اتاقش چون کارم داشت.
آب دهنم رو قورت دادم نمی دونم چرا حس میکردم قرار نیست حرفهای خوبی بشنوم.
استرس داشتم.
پوفی آروم کشیدم و دستم رو جلو بردم و تقهای به در زدم.
چند دقیقه بعد صدای خانم اومد :
-بیا تو
دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
خانم با دیدن من نگاهی مرموز و با رضایت به سرتاپام انداخت
نویسنده رمان کیه؟
میشه پارت بعد بزارید
امشب میزارم گلم
عالی عالی عالی عالیههههههه
حتما تا آخرش دنبال میکنم فقط میشه بگی چه زمان هایی پارت میزاری ؟
هر شب ساعت ۸و نیم
مرسیییی