رمان سرمست پارت ۵۷

4.1
(16)

 

با استرس انگشت‌هام و بهم پیچیدم.

چنددقیقه‌ای میشد که به خونه‌ی ثریا خانم اومدیم و توی این چنددقیقه، تنها ثریا خانم با نگاه نافذش بهم خیره شده بود.

 

ماهد که دید سکوتمون خیلی طولانی شده، سرفه‌ی مصلحتی‌ای کرد.

– خب… خوبی مامان جان؟

 

ثریا خانم بالاخره نگاهش رو ازم کَند و به پسرش دوخت.

– بد نیستم. کارات خوب پیش میرن؟ بقیه با رفتاراشون لطمه‌ای به شغلت که وارد نکردن؟

 

صددرصد منظورش من بودم! پوزخندی زدم و قبل اینکه ماهد چیزی بگه، به حرف اومدم.

– اگه منظورتون منم که باید بگم خیر! من هیچ ارتباطی با کار پسرتون ندارم.

 

تابی به موهای رنگ کرده‌ی شرابیش داد.

– هه! از قدیم گفتن حرف رو بنداز زمین صاحابش برداره… اسمت چی بود؟

 

دندون‌هام و با حرص بهم سابیدم.

– سایه.

 

ابروهاش رو بالا انداخت.

– آهان. حالا اگه میشه ساکت شو تا من یکم با پسرم حرف بزنم سایه!

 

با لحن کنایه آمیزی کلمه‌ی “سایه” رو ادا کرد.

چندتا نفس عمیق کشیدم که ماهد دستم و گرفت.

– مامان لطفا با سایه درست صحبت کن!

 

ثریا خانم مثل همیشه دستش و مشت کرد و جلوی دهنش گرفت.

– به خاطر این دختره‌ی خیره سر اینجوری با مادرت حرف میزنی؟

 

زیرلب زمزمه کردم:

– بیخیال ماهد. الکی دعوا درست نکن.

 

فشاری به دستم وارد کرد و پوفی کشید.

– چی میخواستی به ما بگی مامان؟ کار مهمت چی بود؟

 

ثریا خانم رو به من گفت:

– برو چایی بریز بیار.

 

بی حرف از جا بلند شدم و نیم نگاهی به قیافه‌ی شرمنده‌ی ماهد انداختم.

مبل‌ها رو دور زدم و از سه پله‌ای که به آشپزخونه ختم میشد، بالا رفتم.

 

سینی و استکان و همه چی آماده کنار چایی ساز بود. سریع سه تا چایی خوش‌رنگ ریختم و بعد از برداشتن سینی، از آشپزخونه خارج شدم.

 

 

با ورودم به پذیرایی، ماهد برخاست و با عصبانیت آشکاری گفت:

– چی میگی مادر من؟ این حرفات چه معنی‌ای میدن اخه؟

 

کنجکاو جلو رفتم و سینی رو روی میز گذاشتم.

روی مبل نشستم و به ماهد نگاه کردم.

– چرا بلند شدی؟

 

با اخم دستش و توی هوا تکون داد.

– بلند شو بریم. اینجا دیگه جای ما نیست.

 

لب برچیدم.

– خب چیشده؟

 

این‌بار ثریا خانم اخمی کرد و عصاش رو محکم به زمین کوبوند.

– هیچ جا نمیرید!

 

گنگ نگاهم و از ماهد به ثریا خانم دوختم.

– حداقل شما بگید چیشده!

 

لباش و رو به پایین انحنا داد.

– ما یه رسم داریم که از قدیم الایام درحال اجراست! از اونجایی که جد در جدمون هم مشکلاتی مثل ماهد داشتن، برای همین از همون زمان، اگه زنی برای به دنیا آوردن وارث صیغه میشد، باید از زمان حامله شدن تا به دنیا اومدن بچه، پیش خانواده‌ی شوهر میموند. توی این مدت هم زن و مرد نباید همدیگه‌رو ملاقات کنن چون شومه و برای بچه خوب نیست!

 

نفسم توی سینه‌م حبس شد. این چه رسم مضخرفی بود؟

فکر نمیکردم خانواده‌ی ماهد انقدر خرافاتی باشن!

 

با دهن باز به ماهد زل زدم که دستش و توی موهاش فرو کرد.

– پس چرا تا الان من خبر نداشتم؟ مامان ما که به خرافات و اینجور چیزا اعتقاد نداریم پس این رسمی که میگی چیه؟

 

مشخص بود که ماهد هم نتونسته این رسم مسخره‌رو باور کنه!

حق هم داشت! تاحالا همچین چیزی نه من شنیده بودم نه ماهد.

 

ثریا خانم چاییش رو برداشت و قندی توی دهنش انداخت.

– چون نه پدرت و نه پدربزرگت زن نازا نداشتن پس دلیلی نداشت که تو بدونی.

 

ماهد داشت از حرص منفجر میشد.

لبه‌ی کتش رو گرفتم و نگران گفتم:

– بشین با ملایمت حرف بزنیم.

 

چشم‌هاش و بست و نفس عمیقی برای آروم کردن اعصابش کشید.

کنارم جای گرفت و دستش و دور کمرم حلقه کرد.

 

با جدیت به مادرش خیره شد و منو بیشتر به خودش چسبوند.

– من هیچوقت اجازه نمیدم که سایه ذره‌ای ازم دور بشه، چه برسه به اینکه هفت ماه تمام نبینمش!… بهتره این رسم و رسومات چرت رو دور بندازید.

 

دلم قنج رفت. چقدر یه آدم میتونست انقدر خوب باشه! اگه کسی نبود، اونقدر بغلش میکردم تا بازور هم نتونه منو از خودش جدا کنه.

 

تبسمی کردم که ثریا خانم اخم غلیظی بین ابروهاش نقش بست.

– ماهد بفهم چی میگی! به خاطر یه زن صیغه‌ای که معلوم نیست آدم درستیه یا نه، با من بحث میکنی و رسممون و نادیده میگیری؟ به خودت بیا پسرم.

 

با هر حرفش حالم بدتر و بدتر، و غرورم خرد تر و خرد تر میشد! این زن یه بی رحم به تمام معنا بود که هیچ جوره دلش باهام صاف نمیشد.

 

ماهد مثل همیشه حالم رو فهمید و به طرفداری ازم با عصبانیت گفت:

– برام مهم نیست که شما یا هرکس دیگه‌ای چه فکری درباره‌ی سایه میکنید. من این طرز تفکرتون و باور ندارم برای همین بهتره الکی وقتمون و تلف نکنیم.

 

بعد از جا بلند شد و دست منم گرفت که از خداخواسته برخاستم.

سوئیچ ماشین و از روی میز برداشت و با قاطعیت ادامه داد:

 

– امیدوارم شما هم متوجه بشید که این زمونه مثل قبل نیست و تفکرات و رسومات قدیمی رو از سرتون بیرون کنید. مواظب خودتون باشید.

 

بعد به سمت در به راه افتاد و منو همراه خودش کشید. پاهام و به زمین فشردم و دستم رو از توی دستش بیرون آوردم که وایساد و سوالی چرخید.

– چرا نمیای؟

 

پوست لبم رو جویدم و پیشونیم رو خاروندم.

– زشته اینجوری بذاریم بریم. صبر کن حداقل از مامانت خداحافظی کنم.

 

تلخندی زد و بازوم و آروم فشرد.

– پس من میرم تو ماشین توعم سریع بیا.

 

سرم رو به معنی “باشه” تکون دادم که از در بیرون رفت. با سرعت جت خودم و به ثریا خانم که دست‌هاش و روی عصاش گذاشته بود و بی حرف به زمین زل زده بود، رسوندم.

 

صدایی از دهنم خارج کردم که متوجه بودنم بشه. سرش رو بالا گرفت و با تنفر بهم نگاه کرد.

لبه‌ی مانتوم رو توی مشتم فشردم و با تردید لب گزیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x