رمان رخنه پارت ۶۱

3.7
(20)

 

 

– خانم؟ با شمام! سایز هفتاد و پنج بهتون میخوره؟

 

از فکر بیرون اومدم.

این حجم افکار پراکنده داشت مغزم رو به زوال هدایت می کرد و باید جلوش رو می گرفتم.

خواستم جوابی بدم که حافظ قبل از من لب زد:

– نه براش کوچیکه …قراره رشد کنه، هشتاد و پنج لطفا.

 

شرم و حیا سرش نمی شد.

اصلا براش اهمیتی نداشت این خانم غریبه‌س و داشت باهاش راجب سایز سینه من مجادله می کرد.

 

بازوش رو بشکون آرومی گرفتم که توجه‌ش به من جلب بشه.

– چی میگی؟

 

روشو طرفم برگردوند و پرسید:

– چی چی میگم؟ نشنیدی مگه؟ نکنه قراره بیشتر رشد کنه؟

 

سرخ شدم و گر گرفتم.

– نه …نه هرچی میگیری فقط بیا بریم سر جدت آبروم رفت.

 

خانم فروشنده که دید بحثمون خصوصیه یکم ازمون فاصله گرفت که حافظ راحت گفت:

– آبرو تو رفت؟ کی هستی؟ کی جرعت میکنه به جز من تور بشناسه؟

 

دست های یخ زده و سردم رو بالا اوردم.

دیگه نمیشد با تشر بهش توپید‌.

حالا فقط نیاز بود ذره ای لطافت به کار ببرم و دستش رو گرفتم.

– توروخدا …من حالم خوب نیست، بریم.

 

متوجه سردی دستم شد و نگاه به صورتم انداخت.

– واستا حساب کنم بریم.

 

چشم روی هم فشار دادم.

خیلی خوب شد که به همین زودی قانع شد وگرنه مجبور میشدم وسط پاساژ داد بزنم از شدت حرص.

 

فروشنده نزدیک شد و قیمتشون رو حساب کرد. صورت حساب جلوی حافظ گذاشت.

باز هم کار قبلش رو تکرار کرد و بدون نگاه کردن به قیمت فقط رمز کارتش رو گفت.

 

مجبور شدم خرید ها رو خودم بردارم و قبل از خروج فروشنده با لبخند گفت:

– ایشالله به شادی!

 

دوست داشتم به حرفش بخندم.

دلم می خواست همونجا از منظور حرفش در عین حال خنده، آب بشم و توی زمین برم.

 

– بسه دیگه من چیزی نمی خوام، ببرم خونه …

 

کلید اسانسور رو فشار داد و اخم کرد‌.

– وقت خونه نیست، میبرمت یه جای دیگه.

 

من دقیقا فقط حوصله خونه رو داشتم.

از بیرون خسته شده بودم.

از این که مدام به اطراف نگاه کنم که مبادا آشنایی من رو ببینه و پشتم حرف در بیاره، بیزار بودم.

 

تا سوار اسانسور شدیم و پایین رسیدیم‌ لبم رو جوییدم و بالاخره حافظ خرید ها رو از دستم گرفت و صندق عقب گذاشت.

آوا دیگه از بیرون گشتن با ما هلاک شده بود و روی شونه حافظ سرش رو گذاشته بود که آروم از بغلش گرفتم.

 

– یکم همینجا توی پارکینگ بمونیم، بچه رو شیر بدم خوابش ببره.

 

درب ماشین رو برام باز کرد تا بشینم و خواستم لباسم رو بالا بدم که اجازه نداد.

– این چند ماه آخر که از شیر بگیریش، بهش شیر خشک بده.

 

چه حرف عجیبی زد.

– من مادرشم، یعنی چی که من هنوز شیر دارم اون وقت بچم شیر خشک بخوره؟

 

نفسش رو فوت کرد و با عصبانیت گاز داد که ماشین رو از پارکینگ دنده عقب بیرون اورد.

– تو زنی؟ هنوز نمی دونی وقتی حامله میشی شیرت تلخ میشه …بچه نمیتونه بخوره؟

 

من اولین بار بود اینو میشنیدم.

حتی تا حالا هم جایی نخونده بودم یا کسی از نزدیکانم براش پیش نیومده بود.

– نمی دونستم! تو از کجا می دونی؟

 

عینک آفتابیش رو از بالا سرش برداشت و روی داشبورد گذاشت.

هوا تاریک شده بود و نیازی نبود تا ازش استفاده کنه.

– از پشت کوه که نیستم.

 

من هم‌ نبودم.

امیرحافظ سلطانی در روز هزار تا آدم گردن کلفت این شهر رو ملاقاو می کرد و باهاشون نشست و برخواست می کرد اما بعید بود راجب این چیز ها باهاشون حرف بزنه و به احتمال فکر همچین روز هایی رو کرده بود‌ که الان با اطلاعات کامل براش اقدام می کرد.

 

– منم حامله نیستم که شیرم تلخ بشه.

 

بر خلاف میلش دکمه لباسم رو باز کردم و آوا مشتاق تر از همیشه کام گرفت.

شالم رو روی صورت بچه انداختم که زود خوابش ببره و حافظ کنار خیابون نیش ترمزی زد.

 

– واسه چی ایستادی!

 

آهسته سر آوا رو بوسید و رو بهم کرد.

– حامله نیستی اما ویار شیرینیت داره از چشم‌هات میزنه بیرون، بشین تا برگردم.

 

رفت.

حتی نذاشت حرفش رو تحلیل کنم و خیلی زود پیاده شد.

از کجا تونست ذهن من رو بخونه؟ جوابش توی ترفندی بود که همیشه مختص خوندن ذهنم به کار می برد.

کاش انقدر خوب نمی شد …کاش همین حالا دست از این رفتار های جنتلمنانش بر میداشت که بیشتر از قبل تنفرم تشدید بشه.

 

با برگشتنش به ماشین متوجه لیوان توی دستش شدم.

– بخور تا تهش!

 

مشکوک پرسیدم:

– این چیه؟

 

لیوان رو سمتم گرفت و تاکید کرد.

– قبلا انقدر سوال نمی پرسیدی! زهر مار نیست بخورش.

 

می دونستم چی توشه و فقط می خواستم از شدت حرصم کاهش بدم و یه جورایی خودم رو تخلیه‌ کنم.

– شاید بود!

 

چشمش رو اطراف ماشین چرخوند.

– آب هویج بستنیه! سر بکش نمی خوام همینجا بکشمت.

 

لیوان رو از دستش گرفتم و با دست آزادم سر آوا رو نگه داشتم که راحت تر بتونه شیر بخوره.

– از تو بعید نیست توش چیز میز ریخته باشی.

 

خودش فهمید منظورم چیه.

سابقه درخشانی توی این زمینه داشت و انگار اون هم مثل من یاد آوری گذشته شد که خنده ریزی گوشا لبش شکل گرفت.

 

#گذشته

 

– کی دیدی من قبل از خواب چیزی بخورم؟

 

حافظ روی تخت اومد و لیوان آب پرتقال رو سمتم گرفت.

– بخور جون داشته باشی با من یکی به دو کنی!

 

به زور لیوان رو دستم داد که ناچار ازش گرفتم.

– چی شده مهربون شدی! یه هفته نبودنت رو می خوای امشب رفع دلتنگی کنی؟

 

چشم هاش رو ریز کرد و لبه تخت نشست.

– گیریم که همینه! حالا چیه مشکل داری با مهربونیم؟ بخور میگمت داره گرم میشه از دهن میوفته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x