رمان اردیبهشت پارت ۲۵

4.3
(16)

 

 

فصل هشتم :

 

” از او پرسیدم : آیا صدمه ای ندیده اید ، آقا ؟ تصور می کردم داشت فحش می داد … ولی مطمئن نیستم . شاید زیر لب وردی میخواند که باعث می شد … ”

 

هووف !

 

نفس کلافه ای کشید و کتابو روی میزش رها کرد . توی اون موقعیتی که داشت حتی کتاب “جین ایر” و آقای روچستر محبوبش هم نمی تونستن ذهنش رو کمی آروم کنن .

 

از روی صندلی بلند شد و چند قدمی توی اتاقش قدم زد . سه روز از چاقو خوردن پدرش می گذشت … سه روز در سکوت محض ! پدرش ساکت بود و مادرش دلواپس . حتی امیررضا هم دیگه مثل قبل شیطنت نداشت . آرام هم دلواپس بود .

 

یه جورایی همه چی به آرامش قبل از طوفان شباهت داشت ! نمی دونست باید انتظار چی رو بکشه !

 

صدای زنگ موبایلش بلند شد … مجید بود ! تنها دلخوشی اون روزهاش !

 

– الو ، جانم ؟

 

– سلام عزیزم . خوبی ؟

 

– خوبم . تو خوبی ؟

 

– یه جوری گفتی خوبی !

 

– چه جوری ؟

 

– یه جوری که انگار خیلی هم خوب نیستی !

 

آرام خندید و موهای خرماییشو پشت گوشش فرستاد .

 

– نه ، خوبم … نمیدونم ! راست میگی … تعریفی نداره حالم !

 

– چرا ؟!

 

آرام لب ورچید و عین بچه ها نق زد :

 

– حوصله ام سر رفته !

 

صدای هووم کشدارِ مجید … و آرام ادامه داد :

 

– اینقدر دلم گرفته … همش میخوام گریه کنم !

 

مجید خیلی ناگهانی گفت :

 

– خیلی خب … فعلاً کاری نداری ؟!

 

آرام جا خورد :

 

– واه … مجید ؟!

 

مجید خندید :

 

– خداحافظ خوشگل خانم !

 

و تماس رو تموم کرد .

 

 

آرام حس میکرد داره دو تا شاخ از روی سرش در میاد ! انتظار این رفتارو از مجید نداشت . شونه ای بالا انداخت و بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

 

اون وقت شب خونه کاملاً ساکت بود . همه ی چراغ ها به جز یک آباژور و چراغ توی آشپزخونه خاموش بودن .

 

ملی خانم نشسته بود پشت میز آشپزخونه ، دستش رو زده بود زیر چونه اش و بی هدف به عروسک های چسبیده روی در یخچال نگاه میکرد .

 

آرام کنارش ایستاد و دستش رو روی شونه ی مادرش گذاشت . ملی خانم نگاه کرد بهش و لبخند خسته ای زد .

 

– هنوز بیداری ؟

 

– خوابم نمی یومد . تو چرا بیداری ؟!

 

ملی خانم آهی کشید .

 

– فکر و خیال توی سرمه … نمی تونم آروم بگیرم !

 

آرام نچی گفت و بعد روی صندلی کنار مادرش نشست .

 

– هنوز هیچی نگفته بهت ؟

 

– حتی یک کلمه ! … انگار روزه ی سکوت گرفته !

 

– خب شاید واقعاً اتفاق مهمی نیفتاده … الکی ذهنت رو مشغولش نکن !

 

– چطور نکنم مادر ؟ … تو هیچوقت یادت میاد احمد اینقدر مظلوم و کم حرف بشه ؟!

 

آرام سکوت کرد … نه ! یادش نمی یومد ! بزاق دهانش رو قورت داد و لبخند کم جونی به لب زد :

 

– خدا بزرگه مامان جون … انشاالله که چیزی نشده !

 

از جا بلند شد و بازم دستش رو روی شونه ی ملی خانم گذاشت و ادامه داد :

 

– پاشو قربونت برم … زیر چشمات گود افتاده ! برو بخواب !

 

– اینهمه کار مونده رو دستم … ظرفا رو نشستم هنوز !

 

آرام سرش رو روی شونه اش خم کرد و با خنده و ناز گفت :

 

– مگه دخمرت مرده ملی جون ؟ خودم نوکرتم … آشپزخونه ات رو برق میندازم !

 

ملی خانم لبخند کم جونی زد و دستش رو گذاشت روی دست آرام و گفت :

 

– فدای دخمرم بشم … توی دنیای به این بزرگی انگار فقط تو رو دارم !

 

آرام دلش سوخت ، ولی لبخند پر شیطنتش رو حفظ کرد . مادرش رو با صد تا قربون صدقه فرستاد توی اتاقش تا بخوابه . بعد هندزفری گذاشت توی گوشش و لیست موسیقی های مورد علاقه اش توی موبایلش رو پلی کرد و مشغول تمیزکاری شد .

 

اول ظرف ها رو شست و توی آبچکون گذاشت . بعد روی اجاق گاز رو تمیز کرد … بعد روی میز و کانتر و همه ی کابینت ها رو . حتی به گلدونِ پتوسِ توی آشپزخونه آب داد . میخواست کف سرامیک ها رو تِی بکشه که موبایلش زنگ خورد … دوباره مجید بود .

 

– الو ، سلام !

 

– خواب بودی عزیزم ؟

 

– نه !

 

– میشه یه لحظه بیای دم در ؟

 

ابروهای آرام اتوماتیک وار بالا پرید :

 

– جانم ؟ این وقت شب ؟!

 

– من دم در منتظرتم !

 

– ولی آخه مامانم اینا خوابیدن ! من نمی تونم …

 

صدای بوق آزاد که توی گوشش پیچید … فهمید مجید تماس رو قطع کرده .

 

نچی گفت و گوشی های هندزفری رو از توی گوشش بیرون آورد .

 

ساعت دوازده شب شده بود … هیچوقت سابقه نداشت که این ساعت از شب بیرون بره . ولی مجید گفته بود توی کوچه منتظرشه .

 

پاورچین پاورچین رفت و سری به مامان و باباش زد … هر دوشون خواب بودن .

 

یواشکی رفت توی اتاقش … روی همون تی شرت و شلوارِ راحتی گل گلیش یک پانچوی زرد خردلی با شال پوشید ، کلیدش و موبایلش رو برداشت و روی نوک پاهاش از خونه بیرون رفت .

 

مجید توی کوچه ، دم در ایستاده بود … وقتی آرام با اون تیپ رنگارنگش و دمپایی های دو سایز بزرگ تر از پاهاش درو باز کرد و بیرون اومد …

بی اختیار لبخند زد .

 

آرام موهاشو زیر شالش فرستاد و با نگرانی گفت :

 

– مجید چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

 

مجید با لحنی مخوف گفت :

 

– آره … یه اتفاق وحشتناک !

 

برق ترس رو که توی چشم های درشت و قشنگِ آرام دید … خندید و صورتش رو کاملاً به صورتِ اون نزدیک کرد و ادامه داد :

 

– دلم برات تنگ شده بود !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
بنی
2 سال قبل

دلم برات تنگ شده
چه ساده وقشنگ

+++
+++
2 سال قبل

بمیری الهی مجید.

...
...
پاسخ به  +++
2 سال قبل

چرا😂

بنی
بنی
پاسخ به  +++
2 سال قبل

چراااا اخه

بنی
بنی
2 سال قبل

چراااا اخه

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x