رمان اردیبهشت پارت۲۷

4.6
(18)

 

 

میخواست بجنگه … بره مشاوره ، حرف بزنه … میخواست رازش رو به مجید بگه و همچنان برای داشتنش بجنگه !

 

نفس عمیقی کشید و بعد کیفش رو از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت .

 

ملی خانم نشسته بود روی مبل روبروی تلویزیون … عینکش رو چشماش بود و داشت مفاتیح الجنان میخوند . آرام گفت :

 

– مامان من میرم بیرون … کاری نداری ؟

 

ملی خانم در لحظه جوابش رو نداد … صفحه اش رو کامل و با حوصله خوند و بعد گوشه ی صفحه رو تا زد و اونوقت سرش رو بلند کرد .

 

– کجا میخوای بری ؟

 

آرام لپش رو از داخل گاز گرفت و به سرعت دروغی سر هم کرد :

 

– یه موقعیت کاری خوب پیدا شده … میرم مصاحبه حضوری !

 

– باشه مامان جون ، برو به سلامت . فقط سر راهت اگه فرصتت شد یه کمی خرید دارم …

 

– چه خریدی ؟

 

– رشته آشی میخوام و کشک و …

 

شونه ای بالا انداخت . گوشه ی ابروی آرام بالا پرید :

 

– میخوای آش رشته درست کنی ؟

 

– نذر دارم مامان ! چند کاسه آش درست کنم بدم به همسایه ها … شایدم خدا حال و روز ما رو دوباره روبراه کرد !

 

آرام دلش سوخت و احساس خجالت کرد از اینکه داشت توی آسمونا سیر می کرد در حالیکه مادرش اینطوری دلواپس و ناراحت بود .

 

لبخند ناراحت و معذبی زد و گفت :

 

– چشم قربونت برم . هر چی که لازم داری رو لیست کن … وقتی برگشتم ، میرم از مغازه ی بابا برمیدارم .

 

خم شد و گونه ی مامانش رو بوسید . بعد با یک خداحافظی کوتاه ازش جدا شد .

 

دم در کفش های آل استارش رو پوشید ، بند کوله اش رو روی شونه اش جابجا کرد و از وسط حیاط گذشت . ذهنش مشغولِ پدرش بود … بی حواس درو باز کرد که …

 

– هییع !

 

یک پسر جوون قوی هیکل درست جلوی در ایستاده بود … با خالکوبی درشت روی گردن و موهای خیلی کوتاه و نگاه خیره و گستاخش … . گفت :

 

– احمد ربانی خونه است ؟

 

ته دل آرام خالی شد ، دمای بدنش افت کرد . آب دهانش رو به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت :

 

– نخیر !

 

پسره با بی ادبی تکیه زد به چارچوب و گفت :

 

– خب صبر می کنم تا تشریفش رو بیاره !

 

آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون و یک قدم به عقب برداشت . بعد کاملاً بی فکر و بی برنامه درو بهم کوبید … ولی در به شونه ی پسر خورد و بعد به سمت دیوار برگشت .

 

 

پسره پرید توی حیاط و با وقاحت صداشو بالا برد :

 

– احمد ربانی از سوراخ موشت میای بیرون یا …

 

خون به مغز آرام هجوم آورد . متنفر و خشم آلود پاروی بلند گوشه ی دیوار رو چنگ زد و بعد دسته ی چوبی و بلندش رو عین یک سلاح سرد زیر گردن پسره گرفت .

 

– از خونه مون گمشو بیرون ، واگرنه …

 

– امیر حسین داری چه غلطی می کنی ؟! تنه ی لشت رو جمع کن بیا بیرون تا کار دستت ندادم !

 

صدای عربده ی خشمگین و کلافه ی یک مرد دیگه … باعث شد امیر حسین عقب نشینی کنه :

 

– بله محسن خان !

 

نگاه تند و تیزش رو از چشم های خشمگین آرام گرفت و بعد از حیاط خارج شد . آرام عین یک ماده ببر زخمی دنبالش رفت تا درو ببنده .

 

یک مرد دیگه توی کوچه ایستاده بود … این یکی میانه سال بود و تنومند . یک لحظه به آرام نگاه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت :

 

– احمد آقا تشریف دارن ؟

 

آرام خصمانه جوابش رو داد :

 

– نه ، نیست !

 

– بهشون بگید یه لحظه بیان دم در !

 

آرام از خشم و نفرت دندان قروچه کرد و بهش

توپید :

 

– گمشید از اینجا ! واگرنه زنگ میزنم پلیس !

 

مرد دهان باز کرد تا چیزی بگه ، ولی صدای باز شدن در سالن به گوششون خورد . آرام بلافاصله به عقب چرخید … اول ملی خانم توی حیاط اومد :

 

– خدا منو مرگ بده آرام ! اینا کین دیگه ؟ چه خبر شده اینجا ؟

 

و پشت سرش احمد اومد … هراسون و شتاب زده ! همینطوری که با عجله دستاشو توی آستینای پولیورش می کرد ، به سمت در رفت و گفت :

 

– محسن خان … محسن خان من نوکرتم ! آخه اینجا چیکار می کنی ؟!

 

 

دستای لرزونش … نفس های به شماره افتاده اش … مردمک چشم هاش که توی کاسه ی سرش می لرزید …

 

قلب آرام هری توی سینه اش ریخت پایین .

 

– محسن خان مگه میخوام از دستت فرار کنم ؟ این کارا چیه ؟ چرا منو سکه ی یه پول می کنی جلوی زن و بچه ام ؟!

 

محسن نفس عمیقی کشید و باز با نگاهی کوتاه به سمت آرام … گفت :

 

– به دختر خانم بگو من شر خر نیستم و قصدم مزاحمت نیست ! … بعد دو نفری حرف بزنیم !

 

احمد با مکث نگاهش رو از محسن گرفت و به سمت آرام چرخید :

 

– برو توی خونه … مادرت هم ببر !

 

آرام خواست چیزی بگه :

 

– ولی …

 

– این آقا دوستِ منه آرام ! کاری که گفتم رو انجام بده !

 

دوستش ؟! آرام شک نداشت این مرد لعنتی همون کسیه که باعث چاقو خوردن پدرش شده . ولی چی می تونست بگه ؟! … درو رها کرد ، با نفرت از احمد رو چرخوند و به سمت مادرش رفت :

 

– بیا بریم مامان … ظاهر آقا دوستشه !

 

کلامش نیش داشت . ملی خانم با سرگردونی نگاهش کرد . آرام بازوی مادرش رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند توی خونه . ملی خانم با نگرانی گفت :

 

– چه دوستی مادر ؟ … بابات از این دوستا نداره ! این کیه آخه سر صبح اومده در خونه ی ما ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرام
زهرام
1 سال قبل

مسخرست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x