رمان دروغ محض پارت 233 سال پیشبدون دیدگاهفشار ریزی به باسنم آورد و آروم گفت : _ هیس ، نبینم گریه کنیآاا ! … . میون گریه ، به زور لب زدم : + من خیلی سعی…
رمان او_را قسمت پنجاه🌺3 سال پیشبدون دیدگاه🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را…💗 #قسمت_شصت_ یکم لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم -فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!…
رمان اردیبهشت پارت ۲۰3 سال پیش۱ دیدگاه فصل هفتم : سه ماه بعد : هوای خوبی بود ! بارونی که یک ساعت پیش باریده بود ، همه جا رو شسته و درخشان کرده…
رمان لیلیان پارت ۴3 سال پیشبدون دیدگاه اخم نشسته میان دو ابروی پرپشت مردانه و چشمهای گرد شدهاش را میبینم. به در اشاره میکنم و آنقدر معذب شدهام که حرف زدن را هم فراموش کردهام…
رمان رخنه پارت ۵۸3 سال پیشبدون دیدگاه از روی مبل پایین رفت و جلوی پاهام زانو زد و نشست. – گوش کن به من! داداشم کاری نمیکنه که به ضررت باشه …هرچی نباشه بچه اونم…
رمان اردیبهشت پارت ۱۹3 سال پیش۱ دیدگاه ارمغان گفت : – آرام … می خواستم چیزی بهت بگم ، ناراحت نشو ! … ولی فراز نسبت به تو … آرام به تندی میون…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۶3 سال پیشبدون دیدگاه از شیطنتهای بچگی خودش و لوا. از مسافرتاشون، سختگیری پدرش… _خوشت میآد حسرت بخوری؟ _نه، ولی خوشم میآد که تنها نیستم! سرش را با تاسف…
رمان سرمست پارت ۵۴3 سال پیشبدون دیدگاه کتش و روی تکیه گاه صندلی گذاشت و نشست. آستین پیراهنش رو بالا داد و قاشق و چنگال رو برداشت. – اول بخوریم بعد. لیوان و کنار…
رمان مادمازل پارت ۳۶3 سال پیش۵ دیدگاه ازش فاصله گرفتم و شروع کردم خندیدن! خیلی خوب داداشش رو میشناخت اما استثنا اینبار اشتباه فکر کرد.سر و دستم رو همرمان تکون دادم و نچ نچ کنان…
رمان اردیبهشت پارت ۱۸3 سال پیشبدون دیدگاه – چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ مگه چی شده ؟! چه عیبی داره اگه ازدواج کرده باشه ؟! از روی صندلی بلند شد ، نزدیکی فراز ایستاد…
رمان گلامور پارت ۲۳3 سال پیشبدون دیدگاه گوش نمیدهد …بازوی مرد را به چنگ میکشد و با هق هق می نالد -من نمیخواستم اون حرفارو بهش بزنم… متنفر بود…از آن دختر حالش…
رمان رخنه پارت ۵۷3 سال پیش۱ دیدگاه نذاشت حرفم رو تموم کنم. – لازم نیست …د یالا کار دادم شایسته. کیفش رو باز کرد و به من اشاره کرد که رو به روش بشینم.…
رمان اردیبهشت پارت ۱۷3 سال پیشبدون دیدگاه ارمغان دنبال آرام رفت و دوباره دست چپش رو گرفت . – فردا بهت زنگ می زنم . باشه ؟ آرام نمی خواست بیشتر از اون…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۵3 سال پیشبدون دیدگاه _تو چی گفتی؟ به رفتار شتابزدهام فکر کردم. _من… زیر بار نرفتم ولی… _ولی الان به شک افتادی، آره؟ آب دهانم را پر صدا…
رمان سرمست پارت ۵۳3 سال پیشبدون دیدگاه بعد از کلی انتظار، ماهد با دست پر برگشت. تو هرکدوم از دستاش سه تا پاکت بزرگ بود. پنج تا از پاکت ها رو، روی صندلی عقب گذاشت…