رمان اردیبهشت پارت ۱۸

4
(21)

 

 

– چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ مگه چی شده ؟! چه عیبی داره اگه ازدواج کرده باشه ؟!

 

از روی صندلی بلند شد ، نزدیکی فراز ایستاد و با صدایی پایین اومده ادامه داد :

 

– تو که باید بیشتر از همه خوشحال باشی !

 

– بیارش پیش من ! … می تونی ؟!

 

ارمغان هاج و واج یک قدم به عقب رفت و خندید :

 

– چی ؟!

 

– می دونم که دیگه دفتر تو نمی یاد . بهش یک کار دیگه پیشنهاد بده … نگو از طرف منه ، ولی …

 

– فراز داری منو دست میندازی یا …

 

– می برمش توی شرکت بابام … می سپرم کسی چیزی بهش نگه ! من …

 

ارمغان تقریباً جیغ زد :

 

– دیوونه شدی ؟! … اون نمی تونه ! می فهمی ؟ … توانش رو نداره ! بابت اینکه دیشب تو رو دیده … مریض شده !

 

– من رو که قرار نیست ببینه ارمغان … مخش رو بزن !

 

– به حرف من گوش نمی ده !

 

– بهش بگو دو برابر حقوق می دم !

 

– نمی یاد !

 

– سه برابر …

 

– نمی یاد !

 

– بهش بگو موقعیت شغلی خیلی اوکازیونه ! بگو به خاطر زبانش …

 

– نمی یاد !

 

– تو بلدی قانع کنی !

 

– ولی آرام نزدیک تو نمی یاد !

 

 

فراز برای مدتی هیچی نگفت . خون ، خونش رو می خورد … شقیقه هاش نبض می زد . ارمغان نگاه کرد به اون و با لحن به مراتب ملایم تری گفت :

 

– من نمی دونستم اینقدر برات مهمه که …

 

فراز دوید وسط حرفش :

 

– ولی مهمه … خیلی مهمه ! باهاش یه قرار بذار و صحبت کن ارمغان … نذار کار به جاهای باریک بکشه !

 

از جا بلند شد ، کت پاییزه ی اسپرتش رو روی ساق دستش انداخت و به سمت در رفت . ارمغان بلافاصله از جا بلند شد و گفت :

 

– فراز … من نمی دونم چی توی ذهنت می گذره ولی …

 

فراز یکدفعه چرخید و نگاهش کرد … ارمغان ادامه داد :

 

– آرام الان خوشحاله … نامزدش رو دوست داره ! بهتره تمومش کنی … چون نمی شه !

 

فراز راه رفته رو برگشت و درست مقابل ارمغان ایستاد … با اون نگاه بی روح توی چشم های خاکستری رنگش … حسابی خطرناک به نظر می رسید .

 

– می دونی ارمغان ؟ من یک عادت بدی دارم … اونم اینه که وقتی یکی بهم بگه نمیشه … من تمام تلاشم رو می کنم که بشه ! گاهی خسته کننده است ، ولی … همه ی زندگیمو الان به خاطر همین درست کردم که دیگران گفتن نمیشه !

 

– در مورد آرام بهتره این عادتو ترک کنی !

 

فراز نیشخندی زد :

 

– ترک عادت موجب مرضه عزیزم !

 

دو قدم به عقب رفت … نگاهش هنوز توی چشمای ارمغان بود :

 

– باهاش قرار بذار … حتماً خبرم کن ! واگرنه …

 

و نگفت واگرنه ، چی ؟ …

 

باز از ارمغان رو برگردوند و به سمت در رفت .

 

ارمغان خشک زده … مسیر رفتنش رو نگاه کرد و بعد صدای بهم خوردن در چوبی رو شنید . اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکرش رو می کرد … درمونده بود !

 

بعد صدای محسن رو شنید که از آشپزخونه بیرون اومده و و سط سالن ایستاده بود :

 

– چه خبره ؟ عاشق شده ؟!

 

ارمغان فقط نگاهش کرد … محسن با حیرت خندید :

 

– خدا به دادمون برسه … عجب تیاتری بشه پس !

***

ساعت شش ، روز دو شنبه …

 

آرام بلاخره حالش بهتر شده بود . از اون تب لعنتی و نفرت انگیز رها شده بود و حالا فقط می خواست زودتر صحبت های ارمغان رو بشنوه . همون صحبت هایی که ارمغان چهار روز می شد اصرار به گفتنشون داشت .

 

در دفتر رو باز کرد و وارد شد .

 

فضای آشنای دفتر کوچیک … با میز خالی منشی … در اون عصر پاییزی خیلی دلگیر و غم انگیز به نظر می رسید . ولی چه می شد کرد ؟ …

 

آرام می دونست از روز اول موندن پیش ارمغان یک کار عقلانی نبود … می دونست و باز مونده بود . حالا باید اشتباهش رو جبران می کرد … همین امروز همه چی رو تموم می کرد و سایه ی نحس فراز حاتمی رو از زندگیش و افکارش برمیداشت .

 

دستش رو بالا برد و تلنگر کوتاهی به در بسته ی اتاق ارمغان زد … و بعد درو باز کرد .

 

ارمغان نشسته پشت میزش … با دیدنش از جا نیمخیز شد .

 

– آرام جون …

 

– سلام !

 

– سلام عزیزم ! بهتری ؟

 

آرام خوبمی گفت و وارد اتاق شد . تلاش می کرد لبخند بزنه . با ارمغان دست داد و بعد روی صندلی راحت کنار میزش نشست و کوله اش رو روی زانوهاش گذاشت .

 

ارمغان گفت :

 

– می خواستم بیام خونه تون برای عیادت … ولی فکر کردم شاید خوشت نیاد پدر و مادرت منو ببینن .

 

– شما لطف دارید به من !

 

– چی می خوری برات بیارم ؟ چای یا قهوه ؟

 

– هیچی !

 

ارمغان دقیق نگاهش کرد … آرام لبخند زد و توضیح داد :

 

– راستش زیاد فرصت ندارم … باید برم کلاس

زبان ! اومدم برای خداحافظی و تسویه !

 

مردمک چشم های ارمغان لرزید :

 

– تسویه ؟ … میخوای بری ؟!

 

– با اجازه تون …

 

– ولی چرا ؟ تقصیر من چیه ؟ من فقط …

 

آرام حرفش رو با آرامش قطع کرد :

 

– هیچی ، باور کنید … من فقط الان شرایطم جوریه که نمی تونم شاغل باشم

 

– نمی خوای حرفامو بشنوی ؟

 

آرام نفس عمیقی کشید و موهای خرماییشو فرو کرد زیر مقنعه .

 

– چه حرفی ؟

 

– در مورد … فراز حاتمی !

 

آرام دست هاشو درهم گره زد … انگار که میخواست خودش به خودش دلداری بده : آروم باش !

نگاهش رو دوخت به پنجره ی اتاق و سعی کرد واکنش بدی نشون نده . ارمغان گفت :

 

– اون برادرمه !

 

خب … اینو آرام قبلاً هم شنیده بود و شوکه نشد . ارمغان ادامه داد :

 

– مادرمون … مشترکه !

 

– چرا همون اول بهم نگفتید ؟

 

ارمغان بی نهایت محزون بود .

 

– چون که می ترسیدم !

 

– از چی ؟

 

– روز اولی که دیدمت … اینقدر حالت بد بود …

 

مکثی کرد … حرف زدن چقدر سخت بود براش ! مثل جون کندن .

 

– می ترسیدم ازم متنفر بشی !

 

– چرا باید از شما متنفر می شدم ؟ شما که گناهی نداشتید !

 

لبخند غمناکی نشست روی لب های آرام :

 

– این از خوبی بیش از حد توئه !

 

آرام توی قلبش فکر کرد ، شاید هم از حماقت بیش از حدش ! ولی چیزی به زبون نیاورد .

 

قلبش سنگین بود … حس بدی داشت . دلش می خواست از پشت اون میز بلند شه و برای همیشه از زندگی ارمغان و برادرش بره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x