– چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ مگه چی شده ؟! چه عیبی داره اگه ازدواج کرده باشه ؟!
از روی صندلی بلند شد ، نزدیکی فراز ایستاد و با صدایی پایین اومده ادامه داد :
– تو که باید بیشتر از همه خوشحال باشی !
– بیارش پیش من ! … می تونی ؟!
ارمغان هاج و واج یک قدم به عقب رفت و خندید :
– چی ؟!
– می دونم که دیگه دفتر تو نمی یاد . بهش یک کار دیگه پیشنهاد بده … نگو از طرف منه ، ولی …
– فراز داری منو دست میندازی یا …
– می برمش توی شرکت بابام … می سپرم کسی چیزی بهش نگه ! من …
ارمغان تقریباً جیغ زد :
– دیوونه شدی ؟! … اون نمی تونه ! می فهمی ؟ … توانش رو نداره ! بابت اینکه دیشب تو رو دیده … مریض شده !
– من رو که قرار نیست ببینه ارمغان … مخش رو بزن !
– به حرف من گوش نمی ده !
– بهش بگو دو برابر حقوق می دم !
– نمی یاد !
– سه برابر …
– نمی یاد !
– بهش بگو موقعیت شغلی خیلی اوکازیونه ! بگو به خاطر زبانش …
– نمی یاد !
– تو بلدی قانع کنی !
– ولی آرام نزدیک تو نمی یاد !
فراز برای مدتی هیچی نگفت . خون ، خونش رو می خورد … شقیقه هاش نبض می زد . ارمغان نگاه کرد به اون و با لحن به مراتب ملایم تری گفت :
– من نمی دونستم اینقدر برات مهمه که …
فراز دوید وسط حرفش :
– ولی مهمه … خیلی مهمه ! باهاش یه قرار بذار و صحبت کن ارمغان … نذار کار به جاهای باریک بکشه !
از جا بلند شد ، کت پاییزه ی اسپرتش رو روی ساق دستش انداخت و به سمت در رفت . ارمغان بلافاصله از جا بلند شد و گفت :
– فراز … من نمی دونم چی توی ذهنت می گذره ولی …
فراز یکدفعه چرخید و نگاهش کرد … ارمغان ادامه داد :
– آرام الان خوشحاله … نامزدش رو دوست داره ! بهتره تمومش کنی … چون نمی شه !
فراز راه رفته رو برگشت و درست مقابل ارمغان ایستاد … با اون نگاه بی روح توی چشم های خاکستری رنگش … حسابی خطرناک به نظر می رسید .
– می دونی ارمغان ؟ من یک عادت بدی دارم … اونم اینه که وقتی یکی بهم بگه نمیشه … من تمام تلاشم رو می کنم که بشه ! گاهی خسته کننده است ، ولی … همه ی زندگیمو الان به خاطر همین درست کردم که دیگران گفتن نمیشه !
– در مورد آرام بهتره این عادتو ترک کنی !
فراز نیشخندی زد :
– ترک عادت موجب مرضه عزیزم !
دو قدم به عقب رفت … نگاهش هنوز توی چشمای ارمغان بود :
– باهاش قرار بذار … حتماً خبرم کن ! واگرنه …
و نگفت واگرنه ، چی ؟ …
باز از ارمغان رو برگردوند و به سمت در رفت .
ارمغان خشک زده … مسیر رفتنش رو نگاه کرد و بعد صدای بهم خوردن در چوبی رو شنید . اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکرش رو می کرد … درمونده بود !
بعد صدای محسن رو شنید که از آشپزخونه بیرون اومده و و سط سالن ایستاده بود :
– چه خبره ؟ عاشق شده ؟!
ارمغان فقط نگاهش کرد … محسن با حیرت خندید :
– خدا به دادمون برسه … عجب تیاتری بشه پس !
***
ساعت شش ، روز دو شنبه …
آرام بلاخره حالش بهتر شده بود . از اون تب لعنتی و نفرت انگیز رها شده بود و حالا فقط می خواست زودتر صحبت های ارمغان رو بشنوه . همون صحبت هایی که ارمغان چهار روز می شد اصرار به گفتنشون داشت .
در دفتر رو باز کرد و وارد شد .
فضای آشنای دفتر کوچیک … با میز خالی منشی … در اون عصر پاییزی خیلی دلگیر و غم انگیز به نظر می رسید . ولی چه می شد کرد ؟ …
آرام می دونست از روز اول موندن پیش ارمغان یک کار عقلانی نبود … می دونست و باز مونده بود . حالا باید اشتباهش رو جبران می کرد … همین امروز همه چی رو تموم می کرد و سایه ی نحس فراز حاتمی رو از زندگیش و افکارش برمیداشت .
دستش رو بالا برد و تلنگر کوتاهی به در بسته ی اتاق ارمغان زد … و بعد درو باز کرد .
ارمغان نشسته پشت میزش … با دیدنش از جا نیمخیز شد .
– آرام جون …
– سلام !
– سلام عزیزم ! بهتری ؟
آرام خوبمی گفت و وارد اتاق شد . تلاش می کرد لبخند بزنه . با ارمغان دست داد و بعد روی صندلی راحت کنار میزش نشست و کوله اش رو روی زانوهاش گذاشت .
ارمغان گفت :
– می خواستم بیام خونه تون برای عیادت … ولی فکر کردم شاید خوشت نیاد پدر و مادرت منو ببینن .
– شما لطف دارید به من !
– چی می خوری برات بیارم ؟ چای یا قهوه ؟
– هیچی !
ارمغان دقیق نگاهش کرد … آرام لبخند زد و توضیح داد :
– راستش زیاد فرصت ندارم … باید برم کلاس
زبان ! اومدم برای خداحافظی و تسویه !
مردمک چشم های ارمغان لرزید :
– تسویه ؟ … میخوای بری ؟!
– با اجازه تون …
– ولی چرا ؟ تقصیر من چیه ؟ من فقط …
آرام حرفش رو با آرامش قطع کرد :
– هیچی ، باور کنید … من فقط الان شرایطم جوریه که نمی تونم شاغل باشم
– نمی خوای حرفامو بشنوی ؟
آرام نفس عمیقی کشید و موهای خرماییشو فرو کرد زیر مقنعه .
– چه حرفی ؟
– در مورد … فراز حاتمی !
آرام دست هاشو درهم گره زد … انگار که میخواست خودش به خودش دلداری بده : آروم باش !
نگاهش رو دوخت به پنجره ی اتاق و سعی کرد واکنش بدی نشون نده . ارمغان گفت :
– اون برادرمه !
خب … اینو آرام قبلاً هم شنیده بود و شوکه نشد . ارمغان ادامه داد :
– مادرمون … مشترکه !
– چرا همون اول بهم نگفتید ؟
ارمغان بی نهایت محزون بود .
– چون که می ترسیدم !
– از چی ؟
– روز اولی که دیدمت … اینقدر حالت بد بود …
مکثی کرد … حرف زدن چقدر سخت بود براش ! مثل جون کندن .
– می ترسیدم ازم متنفر بشی !
– چرا باید از شما متنفر می شدم ؟ شما که گناهی نداشتید !
لبخند غمناکی نشست روی لب های آرام :
– این از خوبی بیش از حد توئه !
آرام توی قلبش فکر کرد ، شاید هم از حماقت بیش از حدش ! ولی چیزی به زبون نیاورد .
قلبش سنگین بود … حس بدی داشت . دلش می خواست از پشت اون میز بلند شه و برای همیشه از زندگی ارمغان و برادرش بره .