رمان اردیبهشت پارت ۱۸

3.9
(27)

 

 

– چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ مگه چی شده ؟! چه عیبی داره اگه ازدواج کرده باشه ؟!

 

از روی صندلی بلند شد ، نزدیکی فراز ایستاد و با صدایی پایین اومده ادامه داد :

 

– تو که باید بیشتر از همه خوشحال باشی !

 

– بیارش پیش من ! … می تونی ؟!

 

ارمغان هاج و واج یک قدم به عقب رفت و خندید :

 

– چی ؟!

 

– می دونم که دیگه دفتر تو نمی یاد . بهش یک کار دیگه پیشنهاد بده … نگو از طرف منه ، ولی …

 

– فراز داری منو دست میندازی یا …

 

– می برمش توی شرکت بابام … می سپرم کسی چیزی بهش نگه ! من …

 

ارمغان تقریباً جیغ زد :

 

– دیوونه شدی ؟! … اون نمی تونه ! می فهمی ؟ … توانش رو نداره ! بابت اینکه دیشب تو رو دیده … مریض شده !

 

– من رو که قرار نیست ببینه ارمغان … مخش رو بزن !

 

– به حرف من گوش نمی ده !

 

– بهش بگو دو برابر حقوق می دم !

 

– نمی یاد !

 

– سه برابر …

 

– نمی یاد !

 

– بهش بگو موقعیت شغلی خیلی اوکازیونه ! بگو به خاطر زبانش …

 

– نمی یاد !

 

– تو بلدی قانع کنی !

 

– ولی آرام نزدیک تو نمی یاد !

 

 

فراز برای مدتی هیچی نگفت . خون ، خونش رو می خورد … شقیقه هاش نبض می زد . ارمغان نگاه کرد به اون و با لحن به مراتب ملایم تری گفت :

 

– من نمی دونستم اینقدر برات مهمه که …

 

فراز دوید وسط حرفش :

 

– ولی مهمه … خیلی مهمه ! باهاش یه قرار بذار و صحبت کن ارمغان … نذار کار به جاهای باریک بکشه !

 

از جا بلند شد ، کت پاییزه ی اسپرتش رو روی ساق دستش انداخت و به سمت در رفت . ارمغان بلافاصله از جا بلند شد و گفت :

 

– فراز … من نمی دونم چی توی ذهنت می گذره ولی …

 

فراز یکدفعه چرخید و نگاهش کرد … ارمغان ادامه داد :

 

– آرام الان خوشحاله … نامزدش رو دوست داره ! بهتره تمومش کنی … چون نمی شه !

 

فراز راه رفته رو برگشت و درست مقابل ارمغان ایستاد … با اون نگاه بی روح توی چشم های خاکستری رنگش … حسابی خطرناک به نظر می رسید .

 

– می دونی ارمغان ؟ من یک عادت بدی دارم … اونم اینه که وقتی یکی بهم بگه نمیشه … من تمام تلاشم رو می کنم که بشه ! گاهی خسته کننده است ، ولی … همه ی زندگیمو الان به خاطر همین درست کردم که دیگران گفتن نمیشه !

 

– در مورد آرام بهتره این عادتو ترک کنی !

 

فراز نیشخندی زد :

 

– ترک عادت موجب مرضه عزیزم !

 

دو قدم به عقب رفت … نگاهش هنوز توی چشمای ارمغان بود :

 

– باهاش قرار بذار … حتماً خبرم کن ! واگرنه …

 

و نگفت واگرنه ، چی ؟ …

 

باز از ارمغان رو برگردوند و به سمت در رفت .

 

ارمغان خشک زده … مسیر رفتنش رو نگاه کرد و بعد صدای بهم خوردن در چوبی رو شنید . اوضاع خیلی بدتر از چیزی بود که فکرش رو می کرد … درمونده بود !

 

بعد صدای محسن رو شنید که از آشپزخونه بیرون اومده و و سط سالن ایستاده بود :

 

– چه خبره ؟ عاشق شده ؟!

 

ارمغان فقط نگاهش کرد … محسن با حیرت خندید :

 

– خدا به دادمون برسه … عجب تیاتری بشه پس !

***

ساعت شش ، روز دو شنبه …

 

آرام بلاخره حالش بهتر شده بود . از اون تب لعنتی و نفرت انگیز رها شده بود و حالا فقط می خواست زودتر صحبت های ارمغان رو بشنوه . همون صحبت هایی که ارمغان چهار روز می شد اصرار به گفتنشون داشت .

 

در دفتر رو باز کرد و وارد شد .

 

فضای آشنای دفتر کوچیک … با میز خالی منشی … در اون عصر پاییزی خیلی دلگیر و غم انگیز به نظر می رسید . ولی چه می شد کرد ؟ …

 

آرام می دونست از روز اول موندن پیش ارمغان یک کار عقلانی نبود … می دونست و باز مونده بود . حالا باید اشتباهش رو جبران می کرد … همین امروز همه چی رو تموم می کرد و سایه ی نحس فراز حاتمی رو از زندگیش و افکارش برمیداشت .

 

دستش رو بالا برد و تلنگر کوتاهی به در بسته ی اتاق ارمغان زد … و بعد درو باز کرد .

 

ارمغان نشسته پشت میزش … با دیدنش از جا نیمخیز شد .

 

– آرام جون …

 

– سلام !

 

– سلام عزیزم ! بهتری ؟

 

آرام خوبمی گفت و وارد اتاق شد . تلاش می کرد لبخند بزنه . با ارمغان دست داد و بعد روی صندلی راحت کنار میزش نشست و کوله اش رو روی زانوهاش گذاشت .

 

ارمغان گفت :

 

– می خواستم بیام خونه تون برای عیادت … ولی فکر کردم شاید خوشت نیاد پدر و مادرت منو ببینن .

 

– شما لطف دارید به من !

 

– چی می خوری برات بیارم ؟ چای یا قهوه ؟

 

– هیچی !

 

ارمغان دقیق نگاهش کرد … آرام لبخند زد و توضیح داد :

 

– راستش زیاد فرصت ندارم … باید برم کلاس

زبان ! اومدم برای خداحافظی و تسویه !

 

مردمک چشم های ارمغان لرزید :

 

– تسویه ؟ … میخوای بری ؟!

 

– با اجازه تون …

 

– ولی چرا ؟ تقصیر من چیه ؟ من فقط …

 

آرام حرفش رو با آرامش قطع کرد :

 

– هیچی ، باور کنید … من فقط الان شرایطم جوریه که نمی تونم شاغل باشم

 

– نمی خوای حرفامو بشنوی ؟

 

آرام نفس عمیقی کشید و موهای خرماییشو فرو کرد زیر مقنعه .

 

– چه حرفی ؟

 

– در مورد … فراز حاتمی !

 

آرام دست هاشو درهم گره زد … انگار که میخواست خودش به خودش دلداری بده : آروم باش !

نگاهش رو دوخت به پنجره ی اتاق و سعی کرد واکنش بدی نشون نده . ارمغان گفت :

 

– اون برادرمه !

 

خب … اینو آرام قبلاً هم شنیده بود و شوکه نشد . ارمغان ادامه داد :

 

– مادرمون … مشترکه !

 

– چرا همون اول بهم نگفتید ؟

 

ارمغان بی نهایت محزون بود .

 

– چون که می ترسیدم !

 

– از چی ؟

 

– روز اولی که دیدمت … اینقدر حالت بد بود …

 

مکثی کرد … حرف زدن چقدر سخت بود براش ! مثل جون کندن .

 

– می ترسیدم ازم متنفر بشی !

 

– چرا باید از شما متنفر می شدم ؟ شما که گناهی نداشتید !

 

لبخند غمناکی نشست روی لب های آرام :

 

– این از خوبی بیش از حد توئه !

 

آرام توی قلبش فکر کرد ، شاید هم از حماقت بیش از حدش ! ولی چیزی به زبون نیاورد .

 

قلبش سنگین بود … حس بدی داشت . دلش می خواست از پشت اون میز بلند شه و برای همیشه از زندگی ارمغان و برادرش بره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x