رمان دروغ محض پارت 23

2.9
(10)

فشار ریزی به باسنم آورد و آروم گفت :

_ هیس ، نبینم گریه کنیآاا ! … .

میون گریه ، به زور لب زدم :

+ من خیلی سعی کردم به وجد بیارمت امیرعلی..
ولی تو ، ولی تو اصن …
اصن مث یه تیکه سنگ بی حس میمونی!..

صدای پوزخند تلخش به گوشم رسید..

_ من ، یه مریضی جسمی دارم..
این بار اولی نیس که تحریک نمیشم با کارات!..
بیشتر ع صد نفر دختر دیگه هم با من همخواب شدن ولی هیچکدومشون نتونستن به مقصودشون برسن ! … .
پس این اتفاق ، برا من خیلی خیلی خیلی عآدیه..:))

سرمو بلند کردم و با چشای اشکیم ، بهش خیره شدم..
سرشو پایین آورد و بوسه ی ریز و گرمی رو پیشونیم کاشت ، لبخند محوی به روش پاشیدم و دوباره سرمو گذاشتم رو سینش..

* * * *

آروم توو خیابون شروع کردم به قدم زدن..
دیشبو پیش امیرعلی موندم و صب ع خونش زدم بیرون ، بهش قول داده بودم دیگه پاپیچش نشم و این واقعا واسم سخت بود!..
یه قولِ امکان ناپذیر بود ! … .
همینطور توو حس و حالِ خودم بودم که چشَم خورد به یه مرکز مشاوره ، یکم سرمو کج کردم و متفکر به اون مرکز زل زدم..
شاید یه مشاورِ خووب بتونه یه راهکار جلو پام قرار بده و منو ع این منحلاب نجات بده!..
شونه ای بالا انداختم و به سمت اون مرکز قدم برداشتم ، داخل شدم و کلاه سویشرتمو یخورده جلو تر کشیدم..
حوصله نداشتم باز یکی منو بشناسه و اینجا همهمه به پا کنن..
و بعدشم شروع کنن به امضا خواستن و انداختن سلفی با تک تکشون ! …
زیاد شلوغ نبود ؛ به طرف میز منشی حرکت کردم و وقتی بهش رسیدم ، آروم لب زدم :

+ ببخشید ، مشاور برا الان نوبت دارن؟..

همونطور که تند تند داشت یه سری چیزا رو برگه ی مقابلش می نوشت ، بدون بلند کردن سرش گفت :

_ بله عزیزم !.

نفسی کشیدم و کارتمو در آوردم :

+ چقد بکِشم؟..

_ هر یه ساعت ، …

مبلغی که گفت رو کشیدم..

_ یه نفر داخله ، اومد بیرون تو میتونی بری … .

سری تکون دادم و روی یکی از صندلیای همونجا نشستم..
یه ربع گذشت تا بالاخره در اتاق مشاور وا شد و زنی با یه دختر بچه ۴ ، ۵ ساله از اتاق زد بیرون..
نفس عمیقی کشیدم و از جام پا شدم ، در اتاق رو کنار زدم و داخل شدم..
ولی؛ولی با چیزی که دیدم ساکت و صامت سر جام وایسادم …
م ، مشاور مَرد بود؟..
پشیمون خواستم برگردم که صداش به گوشم رسید :

_ کجا عزیزم؟..

نرفتم و سرجام ایستادم..
با کلی تامل ، برگشتم طرفش …
لبخندی زد و با اشاره به یکی از صندلیای مقابلش ، مهربون گفت :

_ بیا بشین … .

زبونمو توو دهنم چرخوندم و با کمی مکث ، در رو بستم و به طرفش قدم برداشتم..
روی صندلی رو به روش نشستم و سرمو انداختم پایین..
بعد از چند لحظه ، اون سکوت بینمونو شکست و گفت :

_ خب ، نمیخوای اون کلاهو بکشی عقب تا ببینمت؟! … .

آب دهنمو به سختی قورت دادم و بعد از کلی این پا؛اون پا کردن..
کلاهمو دادم عقب و بهش خیره شدم ، از دیدن من به وضوح جا خورد … .
چند لحظه با دهنی باز خیره شده بم..
به خودش اومد ، نفسشو محکم بیرون فرستاد و ساکت بهم زل زد …
اما ، اما نگاهش یه طور خاصی بود!..
مث همه ی نگاها نبود ، نمیدونم چرا ولی..
ولی یه طورایی چشاش واسم آشنا میزد !.
یه آشنای قدیمی ! … .
سری تکون دادم تا این افکار مزخرف رَهام کنن و بهش خیره شدم ، لبخند محوی به روم پاشید و مهربون گفت :

_ بَه به ، خانومِ بازیگر ! …
پس واسه همین بود صورتتو پوشیده بودی..

لبخند خجلی زدم و گفتم :

+ یه چیزی توو همین مایه ها!..

آروم سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و خیره به برگه های مقابلش ، گفت :

_ خب ، چه مشکلی واست پیش اومده؟! … .

آب دهنمو به سختی قورت دادم و با کمی مکث ، شروع کردم به گفتن تک تک اتفاقایی که با امیرعلی واسم رخ داد!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x