فشار ریزی به باسنم آورد و آروم گفت :
_ هیس ، نبینم گریه کنیآاا ! … .
میون گریه ، به زور لب زدم :
+ من خیلی سعی کردم به وجد بیارمت امیرعلی..
ولی تو ، ولی تو اصن …
اصن مث یه تیکه سنگ بی حس میمونی!..
صدای پوزخند تلخش به گوشم رسید..
_ من ، یه مریضی جسمی دارم..
این بار اولی نیس که تحریک نمیشم با کارات!..
بیشتر ع صد نفر دختر دیگه هم با من همخواب شدن ولی هیچکدومشون نتونستن به مقصودشون برسن ! … .
پس این اتفاق ، برا من خیلی خیلی خیلی عآدیه..:))
سرمو بلند کردم و با چشای اشکیم ، بهش خیره شدم..
سرشو پایین آورد و بوسه ی ریز و گرمی رو پیشونیم کاشت ، لبخند محوی به روش پاشیدم و دوباره سرمو گذاشتم رو سینش..
* * * *
آروم توو خیابون شروع کردم به قدم زدن..
دیشبو پیش امیرعلی موندم و صب ع خونش زدم بیرون ، بهش قول داده بودم دیگه پاپیچش نشم و این واقعا واسم سخت بود!..
یه قولِ امکان ناپذیر بود ! … .
همینطور توو حس و حالِ خودم بودم که چشَم خورد به یه مرکز مشاوره ، یکم سرمو کج کردم و متفکر به اون مرکز زل زدم..
شاید یه مشاورِ خووب بتونه یه راهکار جلو پام قرار بده و منو ع این منحلاب نجات بده!..
شونه ای بالا انداختم و به سمت اون مرکز قدم برداشتم ، داخل شدم و کلاه سویشرتمو یخورده جلو تر کشیدم..
حوصله نداشتم باز یکی منو بشناسه و اینجا همهمه به پا کنن..
و بعدشم شروع کنن به امضا خواستن و انداختن سلفی با تک تکشون ! …
زیاد شلوغ نبود ؛ به طرف میز منشی حرکت کردم و وقتی بهش رسیدم ، آروم لب زدم :
+ ببخشید ، مشاور برا الان نوبت دارن؟..
همونطور که تند تند داشت یه سری چیزا رو برگه ی مقابلش می نوشت ، بدون بلند کردن سرش گفت :
_ بله عزیزم !.
نفسی کشیدم و کارتمو در آوردم :
+ چقد بکِشم؟..
_ هر یه ساعت ، …
مبلغی که گفت رو کشیدم..
_ یه نفر داخله ، اومد بیرون تو میتونی بری … .
سری تکون دادم و روی یکی از صندلیای همونجا نشستم..
یه ربع گذشت تا بالاخره در اتاق مشاور وا شد و زنی با یه دختر بچه ۴ ، ۵ ساله از اتاق زد بیرون..
نفس عمیقی کشیدم و از جام پا شدم ، در اتاق رو کنار زدم و داخل شدم..
ولی؛ولی با چیزی که دیدم ساکت و صامت سر جام وایسادم …
م ، مشاور مَرد بود؟..
پشیمون خواستم برگردم که صداش به گوشم رسید :
_ کجا عزیزم؟..
نرفتم و سرجام ایستادم..
با کلی تامل ، برگشتم طرفش …
لبخندی زد و با اشاره به یکی از صندلیای مقابلش ، مهربون گفت :
_ بیا بشین … .
زبونمو توو دهنم چرخوندم و با کمی مکث ، در رو بستم و به طرفش قدم برداشتم..
روی صندلی رو به روش نشستم و سرمو انداختم پایین..
بعد از چند لحظه ، اون سکوت بینمونو شکست و گفت :
_ خب ، نمیخوای اون کلاهو بکشی عقب تا ببینمت؟! … .
آب دهنمو به سختی قورت دادم و بعد از کلی این پا؛اون پا کردن..
کلاهمو دادم عقب و بهش خیره شدم ، از دیدن من به وضوح جا خورد … .
چند لحظه با دهنی باز خیره شده بم..
به خودش اومد ، نفسشو محکم بیرون فرستاد و ساکت بهم زل زد …
اما ، اما نگاهش یه طور خاصی بود!..
مث همه ی نگاها نبود ، نمیدونم چرا ولی..
ولی یه طورایی چشاش واسم آشنا میزد !.
یه آشنای قدیمی ! … .
سری تکون دادم تا این افکار مزخرف رَهام کنن و بهش خیره شدم ، لبخند محوی به روم پاشید و مهربون گفت :
_ بَه به ، خانومِ بازیگر ! …
پس واسه همین بود صورتتو پوشیده بودی..
لبخند خجلی زدم و گفتم :
+ یه چیزی توو همین مایه ها!..
آروم سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و خیره به برگه های مقابلش ، گفت :
_ خب ، چه مشکلی واست پیش اومده؟! … .
آب دهنمو به سختی قورت دادم و با کمی مکث ، شروع کردم به گفتن تک تک اتفاقایی که با امیرعلی واسم رخ داد!..